جدول جو
جدول جو

معنی خرمیثن - جستجوی لغت در جدول جو

خرمیثن
(خُ مَ ثَ)
نام قریه ای است از قراء بخارا. (از انساب سمعانی). رجوع به عیون الانباء شود. در فرهنگ ایران باستان ص 12آمده: خرمیثن (خورشیدمیهن) نام قریه ای است در بخارانزدیک قریۀ افشنه چنانکه ابن خلکان می نویسد عبداﷲ پدر ابن سینا در خرمیثن دختری را نامزد بستاره از اهالی قریۀ افشنه بزنی برگزید و از این زن شیخ ابوعلی سینا متولد شد. آنرا خرمثین نیز ضبط کرده اند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرمابن
تصویر خرمابن
درخت خرما، نخل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خزمیان
تصویر خزمیان
کیسه ای غده مانند در زیر پوست شکم سگ آبی نر و ماده که در طب قدیم برای رفع تشنج و دردهای عصبی به کار می رفت، جند بادستر، جند بیدست، آش بچگان، خایۀ سگ آبی، جند بیدستر، هزدگند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارمیدن
تصویر ارمیدن
آرمیدن، آرام گرفتن، آرام شدن، آسودن، آسوده شدن، آرامش یافتن، خوابیدن، کم شدن، از جوش و خروش افتادن، آزاد شدن، رهایی یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
آرام گرفتن، آرام شدن، آسودن، آسوده شدن، آرامش یافتن، خوابیدن، کم شدن، از جوش و خروش افتادن، آزاد شدن، رهایی یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرامیدن
تصویر خرامیدن
راه رفتن از روی ناز و وقار و به زیبایی، رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرمیدن
تصویر غرمیدن
خشمناک شدن، دشنام دادن، غریدن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ)
زیرک. عاقل. (برهان). و لغت نامه ها ((ارطیون)) را نیز بهمین معنی آورده اند و ظاهراً یکی تحریف دیگری باشد. رجوع به ارطیون شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
حکیمی است رومی. (برهان). در لغت نامه ها ((ارطیون)) را نیز حکیمی رومی دانسته اند و ظاهراً یکی تحریف دیگری است. و رجوع به ارطیون شود
لغت نامه دهخدا
(کُپْ پَ / پِ شُ دَ)
مخفف آرمیدن. قرار گرفتن. ساکن شدن. (برهان در کلمه ارمید). رجوع به آرمیدن شود
لغت نامه دهخدا
نورد بن سام (ابن نوح) را دو پسر بود: یکی را نام آذرباد و دیگر را ارمیان، و ایشانند که آذربایگان و ارمنیه بنامشان منسوبست، ونسل مردم این هر دو زمین به آذرباد و ارمیان ابنا نورد کشد والله اعلم. (مجمل التواریخ و القصص ص 149)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان شهر خواست بخش مرکزی شهرستان ساری واقع در 8 هزارگزی شمال باختری ساری و 3/5 هزارگزی باختر شوسۀ ساری فرح آباد ناحیه ای است دشتی دارای آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریائی سکنۀ آن 80 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان مازندرانی و فارسی است، آب آنجا از چشمه و محصولات آنجا برنج و غلات و پنبه و صیفی و ذرت میباشد شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو است بناهای آن قدیمی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)، رابینو این ده را بنام خارمیان در جزء فرح آباد ذیل دهات و نواحی مازندران و استرآباد آورده است، (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 120 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان، در 10هزارگزی جنوب خاوری ده شیخ. کوهستانی و گرمسیر است. دارای 150 تن سکنۀ سنی است. زبانشان کردی است. آب آن از رود خانه انجیربوسه و محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات، برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنین از طایفۀ باباجانی هستند، در دو محل بفاصله سه هزارگزی واقع هستند و به علیا و سفلی مشهورند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ دَ)
خرجیدن. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 375) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ / کِ دَ)
چشم گریان داشتن و اشک ریختن. (ناظم الاطباء) :
همی بود با سوک مادر دژم
همی کرد با جان شیرین ستم
چو گودرز آن سوک شهزاده دید
دژم شد چون آن سرو آزاده دید
بخرجید و گفتش که ای شاهزاد
شنو پند از نو مکن سوک یاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نوعی از علف باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده
نه آب با من یک شربه ناخر امینا.
بهرامی (از لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
راه رفتن بناز و تکلف و زیبایی باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خوش رفتن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). سیر کردن بطورتفرج و گردش نمودن. (ناظم الاطباء). به تبختر رفتن. بناز رفتن. نرم و نازان رفتن. رفتن بناز. رفتن چون رفتن طاووس. (یادداشت بخط مؤلف). تبختر. (المصادر زوزنی). ریسان. مید. میسان. ریس. میس. (تاج المصادر بیهقی). تغطرف. تعیﱡل. (منتهی الارب) :
خرامیدن کبک بینی بشخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ.
ابوشکور بلخی.
گر ایدر بباشی همه چین تر است
وگر جای دیگر خرامی رواست.
فردوسی.
خرامید با بنده ای پرشتاب
هی رفت دستان از آن روی آب.
فردوسی.
خرامید و شد سوی آرامگاه
همی گشت گیتی بر آیین و راه.
فردوسی.
همه لشکرش را به بهمن سپرد
وز آنجا خرامید با چند گرد.
فردوسی.
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام.
فرخی.
پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد
شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار.
فرخی.
گاه است که یکبار بغزنین خرامیم
فرخی.
امیر احمد گفت: بشادی خرام.
فرخی.
چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری
بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز.
منوچهری.
راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی).
گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام
تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود.
ناصرخسرو.
وین که چو آهو بخرامد بدشت
سنبل تر است و بنفشه چراش.
ناصرخسرو.
خرامید از آن سایۀ سرو و بید
سوی باغ شد دل به بیم و امید.
اسدی طوسی.
شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه).
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی.
خاقانی.
بر آن رقعه چون فرزین درساخت، امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی).
که بسم اﷲ بصحرا می خرامم
مگر بسمل شود مرغی بدامم.
نظامی.
که می خواهم خرامیدن بنخجیر
دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر.
نظامی.
خرامیدن لاجوردی سپهر
همان گرد گردیدن ماه و مهر.
نظامی.
بگویش بسوی خراسان خرام
که در دین ز حب وطن نیست شین
همان تا نهد خصم بر سر کلاه
ز ایران برانشان بخفی حنین.
ابن یمین.
زرع را چون رسید وقت درو
بخرامد چنانکه سبزه نو.
سعدی (گلستان).
مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی.
سعدی (ترجیعبند)
لغت نامه دهخدا
(اَمَ / اَ وَ)
سنگی است در زمین روم که هرچند آنرا بشکنند مخمس شکسته شود. (برهان). سنگی سفید است مخطط بازرق و در شکل مخمس باشد و چندانک بشکنند پارهای او مخمس افتد، بروم بیشتر باشد. (نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
(خَ ذُ)
خرمیدس. نام کتابی است از افلاطون. (عیون الانباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ ثَ)
دهکده ای است به بخارا و مرکز بلوکی است و پدر ابوعلی بن سینا از دست امیر رضی نوح بن منصور پادشاه سامانی بدانجا حکومت کرد. (یادداشت بخط مؤلف). خرمیثن. رجوع به ابوعلی سینا و خرمیثن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
منسوب به خرمیثن که قریه ای است از قرای بخارا. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرسیدن
تصویر خرسیدن
پوسیدن، گندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامیدن
تصویر خرامیدن
از روی ناز و وقار راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامین
تصویر خرامین
علفزار، چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از طایفه نخیلات و از محصولات گرمسیری که دارای میوه ایست شیرین و لذیذ و گوارا موسوم بخرما و آنرا مخ نیز گویند و در جنوب ایران این درخت فراوان است
فرهنگ لغت هوشیار
کیسه ای چرمین که درویشان و مسافران بر پهلو بندند و پول و اشیا دیگر را در آن ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
آسوده، ساکن، بی حرکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرمیدن
تصویر غرمیدن
خشمناک و کینه ور شدن، ستیزه نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامین
تصویر خرامین
((خَ))
نوعی علف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرامیدن
تصویر خرامیدن
((خُ دَ))
راه رفتن از روی ناز
فرهنگ فارسی معین
((خُ رَ))
کیسه ای چرمین که درویشان و مسافران بر پهلو بندند و پول و اشیاء دیگر را در آن ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
((رَ دَ))
خفتن، استراحت کردن، قرار یافتن، آرام شدن، صبر کردن، آرامیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرمابن
تصویر خرمابن
نخل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خشمیدن
تصویر خشمیدن
ائتکال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
استراحت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره