آوردن چیزی را. پاره کردن. دریدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : فانطلقا حتی اذا رکبا فی السفینه خرقها قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شیئاً امراً. (قرآن 71/18). وآن فضای خرق اسباب و علل هست ارض اﷲ ای صدر اجل. مولوی (مثنوی). آنکه بیرون از طبایع جان اوست منصب خرق سببهاآن اوست. مولوی (مثنوی). ، دروغ گفتن، چاک زدن جامه، دروغ بربافتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : و جعلوا ﷲ شرکاء الجن و خلقهم و خرقوا له بنین و بنات بغیر علم سبحانه و تعالی عما یصفون. (قرآن 100/6) ، طی مسافت کردن. (ازمنتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). منه: ’خرق الارض’، ای برید مسافت زمین را به رفتن. (منتهی الارب) نرمی نکردن شخص در کار خود. خرق، نیکو کردن شخص کار خود را، گول و احمق بودن. رجوع به خرق شود، مقیم گردیدن در خانه و از خانه جدا نشدن، منه: خرق فی البیت، سرگشته بودن از بیم و از حیا، نرسیدن چشم واداشته بدیدن، پریدن و برخاستن نتوانستن مرغ و آهو ازخوی کردن، دهشت کردن، فزع کردن آهو که قادر برفتار نباشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) نرمی نکردن شخص در کار خود. خرق. رجوع به خرق شود، نیکو نکردن مرد کار خود را. خرق، منه: خرق الرجل، ای نیکو نکرد این مرد کار را. رجوع به خرق شود، گول و احمق بودن. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
آوردن چیزی را. پاره کردن. دریدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : فانطلقا حتی اذا رکبا فی السفینه خرقها قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شیئاً امراً. (قرآن 71/18). وآن فضای خرق اسباب و علل هست ارض اﷲ ای صدر اجل. مولوی (مثنوی). آنکه بیرون از طبایع جان اوست منصب خرق سببهاآن اوست. مولوی (مثنوی). ، دروغ گفتن، چاک زدن جامه، دروغ بربافتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : و جعلوا ﷲ شرکاء الجن و خلقهم و خرقوا له بنین و بنات بغیر علم سبحانه و تعالی عما یصفون. (قرآن 100/6) ، طی مسافت کردن. (ازمنتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). منه: ’خرق الارض’، ای برید مسافت زمین را به رفتن. (منتهی الارب) نرمی نکردن شخص در کار خود. خُرق، نیکو کردن شخص کار خود را، گول و احمق بودن. رجوع به خُرق شود، مقیم گردیدن در خانه و از خانه جدا نشدن، منه: خرق فی البیت، سرگشته بودن از بیم و از حیا، نرسیدن چشم واداشته بدیدن، پریدن و برخاستن نتوانستن مرغ و آهو ازخوی کردن، دهشت کردن، فزع کردن آهو که قادر برفتار نباشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) نرمی نکردن شخص در کار خود. خَرَق. رجوع به خَرَق شود، نیکو نکردن مرد کار خود را. خَرَق، منه: خرق الرجل، ای نیکو نکرد این مرد کار را. رجوع به خَرَق شود، گول و احمق بودن. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
نام یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان قوچان است. این دهستان در منطقۀ کوهستانی جنوب باختری قوچان واقع و هوای آن سرد و سالم و محصول عمده آن غلات و بنشن و انگور است. این دهستان از 27 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8189 نفر است. آب مزروعی آن از چشمه سار و رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
نام یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان قوچان است. این دهستان در منطقۀ کوهستانی جنوب باختری قوچان واقع و هوای آن سرد و سالم و محصول عمده آن غلات و بنشن و انگور است. این دهستان از 27 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8189 نفر است. آب مزروعی آن از چشمه سار و رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
بیابان بی آب و گیاه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خروق: چون بجیرفت و حدود گرمسیر رسید در رودبار به خرق مقام فرمود. (المضاف الی بدایعالازمان) ، زمین فراخ. ج، خروق، سوراخ در دیوار. ج، خروق، گیاهی مانند قسط، دریدگی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، مقابل التیام. (یادداشت بخط مؤلف). منه یقال: فی ثوبه خرق: پسر خویش را الیسغ بسبب خرقی که در او میدید و نزقی که در شمایل وی مشاهده میکرد ببعضی از قلاع کرمان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 288). قدما می گفتند خرق و التیام فلک محال است: تنت از خرق و التیام بری نفست از شهوت و خصام عری. اوحدی. - خرق اجماع، برخلاف اجماع رفتن. مخالفت کردن با اجماع. (یادداشت بخط مؤلف). - خرق اجماع کردن، برخلاف اجماع رفتار کردن. اعتناء به اجماع نکردن. مخالف اجماع گام برداشتن. - خرق عادت، معجزه. اعجاز. (یادداشت بخط مؤلف). - ، کرامات اولیاء. (از ناظم الاطباء). - خرق فلک، از این ترکیب است: خرق فلک محال است، که قاعده ای است در فلسفۀ قدیم: خلاف ارسطو کز این پیش گفت که نشکافد این سبز دژ ای شگفت. ادیب (از امثال و حکم دهخدا)
بیابان بی آب و گیاه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خُروق: چون بجیرفت و حدود گرمسیر رسید در رودبار به خرق مقام فرمود. (المضاف الی بدایعالازمان) ، زمین فراخ. ج، خروق، سوراخ در دیوار. ج، خروق، گیاهی مانند قسط، دریدگی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، مقابل التیام. (یادداشت بخط مؤلف). منه یقال: فی ثوبه خرق: پسر خویش را الیسغ بسبب خرقی که در او میدید و نزقی که در شمایل وی مشاهده میکرد ببعضی از قلاع کرمان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 288). قدما می گفتند خرق و التیام فلک محال است: تنت از خرق و التیام بری نفست از شهوت و خصام عری. اوحدی. - خرق اجماع، برخلاف اجماع رفتن. مخالفت کردن با اجماع. (یادداشت بخط مؤلف). - خرق اجماع کردن، برخلاف اجماع رفتار کردن. اعتناء به اجماع نکردن. مخالف اجماع گام برداشتن. - خرق عادت، معجزه. اعجاز. (یادداشت بخط مؤلف). - ، کرامات اولیاء. (از ناظم الاطباء). - خرق فلک، از این ترکیب است: خرق فلک محال است، که قاعده ای است در فلسفۀ قدیم: خلاف ارسطو کز این پیش گفت که نشکافد این سبز دژ ای شگفت. ادیب (از امثال و حکم دهخدا)
جبه ای که از دست پیر می پوشیده اند و گاهی از تکه های گوناگون دوخته می شد، نوعی پوستین بلند، تکه ای از پارچه یا لباس خرقه از کسی داشتن: مرید و پیرو کسی بودن و خرقه از او گرفتن، برای مثال هر جا که سیه گلیم و شوریده سری است / شاگرد من است و خرقه از من دارد (شیخ ابوالحسن خرقانی - شاعران بی دیوان - ۴۵۵) خرقه انداختن: خرقه از تن به در کردن در هنگام سماع بر اثر غلبۀ وجد، کنایه از جدا شدن از تعلقات دنیوی، خرقه افکندن خرقه افکندن: خرقه از تن به در کردن در هنگام سماع بر اثر غلبۀ وجد، کنایه از جدا شدن از تعلقات دنیوی، خرقه انداختن خرقه تهی کردن: کنایه از جان، سپردن مردن
جبه ای که از دست پیر می پوشیده اند و گاهی از تکه های گوناگون دوخته می شد، نوعی پوستین بلند، تکه ای از پارچه یا لباس خِرقه از کسی داشتن: مرید و پیرو کسی بودن و خرقه از او گرفتن، برای مِثال هر جا که سیه گلیم و شوریده سری است / شاگرد من است و خرقه از من دارد (شیخ ابوالحسن خرقانی - شاعران بی دیوان - ۴۵۵) خِرقه انداختن: خرقه از تن به در کردن در هنگام سماع بر اثر غلبۀ وجد، کنایه از جدا شدن از تعلقات دنیوی، خِرقه افکندن خِرقه افکندن: خرقه از تن به در کردن در هنگام سماع بر اثر غلبۀ وجد، کنایه از جدا شدن از تعلقات دنیوی، خِرقه انداختن خِرقه تهی کردن: کنایه از جان، سپردن مردن
نعت تفضیلی از خرق. گول تر. نادان تر. - امثال: اخرق من حمامه، وذلک انها تبیض بیضها علی الاعواد الثلاثه فربما وقع بیضها فتکسر. اخرق من ناکثه غزلها و یقال من ناقضه غزلها، و هی امراءه کانت من قریش یقال لها ام ّریطه بنت کعب بن سعد بن تیم بن مره و هی الّتی قیل فیها خرقاء وجدت صوفاً، و الّتی قال اﷲعز و جل فیها: و لاتکونوا کالتی نقضت غزلها من بعد قوه انکاثا. (قرآن 92/16). قال المفسرون کانت هذه المراءه تغزل و تأمر جواریها ان یغزلن ثم تنقض و تأمرهن ان ینقضن ما فتلن و امررن فضرب بها المثل فی الخرق. (مجمعالامثال میدانی) ، اخرواط طریق بر کسی، دراز کشیدن راه بدو، بدور و دراز کشیده شدن شعر، اخرواط لحیه، دراز شدن ریش با عرضی کم، اخرواط دام در پای شکاری، منقلب گشتن و بند شدن دام بر پای او
نعت تفضیلی از خرق. گول تر. نادان تر. - امثال: اخرق من حمامه، وذلک انها تبیض بیضها علی الاعواد الثلاثه فربما وقع بیضها فتکسر. اخرق من ناکثه غزلها و یقال من ناقضه غزلها، و هی امراءه کانت من قریش یقال لها ام ّریطه بنت کعب بن سعد بن تیم بن مره و هی الّتی قیل فیها خرقاء وجدت صوفاً، و الّتی قال اﷲعز و جل فیها: و لاتکونوا کالتی نقضت غزلها من بعد قوه انکاثا. (قرآن 92/16). قال المفسرون کانت هذه المراءه تغزل و تأمر جواریها ان یغزلن ثم تنقض و تأمرهن ان ینقضن ما فتلن و امررن فضرب بها المثل فی الخرق. (مجمعالامثال میدانی) ، اخرواط طریق بر کسی، دراز کشیدن راه بدو، بدور و دراز کشیده شدن شعر، اخرواط لحیه، دراز شدن ریش با عرضی کم، اخرواط دام در پای شکاری، منقلب گشتن و بند شدن دام بر پای او
عبدالرحمن محمد بن قطن خرقی، مکنی به ابومحمد. مردی از عالمان زبان عرب بود و مسائل فقه مالک نیکو میدانست. ابوزرعه مسیحی او را از خرق ذکر کرده است. (از انساب سمعانی) حسن بن رشد خرقی. از قدمای اهل حدیث بوده، از عبدالملک بن جریح حدیث کرد و از او جماعتی حدیث کردند. ابوزرعه مسیحی از او نام برده است. (از انساب سمعانی) اسحاق بن لیث خرقی، ساکن قریۀ خرق بود و پسرش از او حدیث کرد. (از انساب سمعانی)
عبدالرحمن محمد بن قطن خرقی، مکنی به ابومحمد. مردی از عالمان زبان عرب بود و مسائل فقه مالک نیکو میدانست. ابوزرعه مسیحی او را از خرق ذکر کرده است. (از انساب سمعانی) حسن بن رشد خرقی. از قدمای اهل حدیث بوده، از عبدالملک بن جریح حدیث کرد و از او جماعتی حدیث کردند. ابوزرعه مسیحی از او نام برده است. (از انساب سمعانی) اسحاق بن لیث خرقی، ساکن قریۀ خرق بود و پسرش از او حدیث کرد. (از انساب سمعانی)
عمرو بن حسین بن عبدالله خرقی، مکنی به ابوالقاسم. از بغدادیان بود و او را کتابی است بنام مختصر در فقه بر مذهب احمد حنبل. او از فقیهان صالح و شدیدالورع بود و قاضی ابویعلی بن الفراء می گوید اومصنفات بسیار و تخریجات فراوان در مذهب داشت ولی درمعرض اشاعه و انتشار قرار نگرفت چه او چون از مدینهالسلام خارج شد بنابر قول ابوالحسن تمیمی کتب خود را در درب سلیمان ایداع کرده و بعد درب سلیمان آتش گرفت و آتش بر کتب او افتاد و بر اثر آن کتب او انتشار نیافت. مرگ خرقی بسال 334 ه. ق. بدمشق اتفاق افتاد. (از انساب سمعانی). و رجوع به معجم المطبوعات شود
عمرو بن حسین بن عبدالله خرقی، مکنی به ابوالقاسم. از بغدادیان بود و او را کتابی است بنام مختصر در فقه بر مذهب احمد حنبل. او از فقیهان صالح و شدیدالورع بود و قاضی ابویعلی بن الفراء می گوید اومصنفات بسیار و تخریجات فراوان در مذهب داشت ولی درمعرض اشاعه و انتشار قرار نگرفت چه او چون از مدینهالسلام خارج شد بنابر قول ابوالحسن تمیمی کتب خود را در درب سلیمان ایداع کرده و بعد درب سلیمان آتش گرفت و آتش بر کتب او افتاد و بر اثر آن کتب او انتشار نیافت. مرگ خرقی بسال 334 هَ. ق. بدمشق اتفاق افتاد. (از انساب سمعانی). و رجوع به معجم المطبوعات شود
گلۀ ملخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از تاج العروس). ج، خرق، جعبه ای که بطانۀ آن پوست گوسپند و یا پوست خز و سنجاب باشد. (از ناظم الاطباء). قسمی جامۀ زبرین که آستر از پوستهای گرانبها دارد. (یادداشت بخط مؤلف). - خرقۀ ترمه، خرقه ای که جنس آن از ترمه باشد. (یادداشت مؤلف). - خرقۀ خز، هرگاه آستر جبه از پوست خز باشد بنام خرقۀ خز است. (یادداشت بخط مؤلف). - خرقۀ سنجاب، هرگاه آستر جبه از پوست سنجاب باشد آنرا خرقۀ سنجاب می نامند. (یادداشت بخطمؤلف). ، جامۀ پارینه و کهنه پاره دوخته. (از ناظم الاطباء). پاره جامه. (دهار) : کهن خرقۀ خویش پیراستن... سعدی (گلستان). اتفاقاً اول کس که درآمد گدایی بود همه عمر او لقمه اندوخته و خرقه دوخته. (گلستان سعدی)، هر جامه یا لباسی که از پیش گریبان چاک باشد. (ناظم الاطباء) : کنون آن بخون اندرون غرقه گشت کفن بر تن پاک او خرقه گشت. فردوسی. زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد. خاقانی. طمع را خرقه بر خواهم کشیدن رعونت را قبا خواهم دریدن. نظامی. ندرّد چو گل خرقه از دست خار که خون در دل افتاده خندد چو نار. سعدی (بوستان). ، پاره ای از جامه. (ناظم الاطباء). رگو. کهنه. لته. پینه. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خرق: با خرقه ای بدان آغشته کنند و حمول سازند یعنی بمجری نشستن بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و پیل و کندس و جندبیدستر بکوبند نرم در خرقه بندند و ببویانند تا عطسه آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خاصه که بیشتر مردمان قارورۀ پلید و ناشسته و اندر خرقۀ پلید و درشت عرضه کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون بار بنهاد او را (مریم را) در خرقه ای بپیچید. (ابوالفتوح رازی). خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست بر خرقه های او که ز نور آفریده اند. خاقانی. خرقه شد از حسام ملمعنمای شاه گاهی نسیج آتش و گه پرنیان آب. خاقانی. خرقه ای بر ریش خر چفسیده سخت چونکه خواهی برکنی زو لخت لخت. مولوی (مثنوی). درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه بر خرقه می دوخت. (گلستان). مغربت چیست دواج شب تار و مشرق جیب خرقه ست سر از جیب خرافات برآر. نظام قاری. - خرقه الحائض، پارچه ای که زن حائض بخودگیرد. (ناظم الاطباء). رگوی زن حائض. (یادداشت بخط مؤلف). ، جبۀ مخصوص درویشان. (ناظم الاطباء) : ای برادر بحذر باش ز خرقه بمیانشان زآنکه این قوم یکی بحر بی آرام و قرارند. ناصرخسرو. اینکه تو بینی بزیر خرقه خزیده کهنه حریفی است شمع جمع حریفان. خاقانی. اشک من در رقص و دل در حال وناله در سماع من دریده خرقۀ صبر و فغان آورده ام. خاقانی (دیوان عبدالرسولی ص 260). نعره برآورد و بمیخانه شد خرقه بخم درزد و زنار بست. عطار. عشق از این بسیار کرده ست و کند خرقه را زنار کرده ست و کند. عطار (منطق الطیر). مردی سلیم خدای ترس بوده و ارباب خرقه را نیک بنظر اعزاز نگریستی. (جهانگشای جوینی). یاران ارادت من در حق وی خلاف عادت دیدند... یکی از آن میان زبان تعرض درازکرد... که این حرکت مناسب سیرت خردمندان نکردی خرقۀ مشایخ به چنین مطربی دادن. (گلستان). گفت ای فرزندخرقۀ درویشان جامۀ رضاست. (گلستان). پارسا بین که خرقه در بر کرد جامۀ کعبه را جل خر کرد. سعدی (گلستان). برو زآن مقام شنیعش بیار که در شرع نهی است و در خرقه عار. سعدی. خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر بیخبر است عاقل از لذت عیش بیهشان. سعدی. خرقه پوش و بترک عادت کوش ورنه خمار باش و خرقه مپوش. اوحدی. خدا زآن خرقه بیزار است صد بار که صد بت باشدش در آستینی. حافظ. ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد. حافظ. طریقۀ خواجۀ ما این بودکه در لقمه و خرقه احتیاط بسیار می کردند. (انیس الطالبین). خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن نیست هم کم زردگی و ریشه سنجاق را. نظام قاری. می بخور منبر بسوزان آتش اندر خرقه زن ساکن میخانه باش و مردم آزاری مکن. همای اصفهانی. اگر از خرقه کس درویش بودی رئیس خرقه پوشان میش بودی. ؟ ای خوشا خرقه و خوشا کشکول. ؟ خرقه در نزد صوفیان: عزالدین محمود بن علی کاشانی آرد: ازجمله رسوم موضوعۀ صوفیان یکی الباس خرقه است در تغییر لباس معهود که مشایخ در بدایت تصرف در احوال مریدان آنرا مستحسن داشته اندو در سنت آنرا سندی نیافته الا حدیث ام خالد که روایت است از رسول صلی اﷲعلیه که وقتی جامه ای چند بحضرت اوآوردند و در میان گلیمی بوده سیاه کوچک آنرا برداشت و روی بجماعت کرد و گفت ’من ترون اکسو هذه’، همه خاموش ماندند فرمود که ’ایتونی بام خالد’ ام خالد را حاضر کردند آن گلیم را در وی پوشاند و گفت ’ابلی هذا واخلقی’ و دو بار بازگفت و بر آن گلیم علمی چند بود زرد و سرخ در آنجا نگاه می کرد و می گفت یا ام خالد هذا سناء، و سنا بزبان حبشه نیکو باشد و تمسک بدین حدیث در تصحیح الباس خرقه بر وصفی و بر هیئتی که رسم متصوفه است بعید است. و معهذا اگرچه از سنت آنرا سندی صریح نیست ولیکن چون متضمن فوائد است و مزاحم سنتی نه مختار و مستحسن بود چه اتباع مصالح طریقی مشروع است و از این جانب که پیش مالک مصالح مرسله که آنرا ازسنت شاهدی نبود معتبر است. و ازجمله فوائد آن یکی تغییر عادتست و فطام از مألوفات طبیعی و حظوظ نفسانی چه نفس را همچنانک در مطمومات و مشروبات و منکوحات شربی و لذتی هست در ملبوسات نیز حظی و شربی هست و هرلباس که پوشیدن آن نفس را عادت گشت و بر هیئتی مخصوص از آن قرار گرفت بی شک او را در آنجا حظی بود و از وی حلاوتی باشد. پس تغییر لباس صورت تغییر عادت بود وتغییر عین عبادت و از اینجاست حدیث ’بعثت لرفع العادات’ و چون تغییر عادت در لباس پدید آید تعدی و سرایت آن بدیگر عادت متوقع بود. فائدۀ دیگر دفع مجالست اقران السوء و شیاطین الانس است که بمجانست صورت و مشابهت هیئت بصحبت یکدیگر مایل باشند پس هرگاه که مخالفتی بتغییر لباس و تبدیل هیئت در ظاهر مرید پیدا شود اقران و اخدان او که برابطۀ طبیعت و واسطۀ حظوظ نفس بصحبت او مایل باشند از وی مفارقت کنند چه خرقه ظل ولایت شیخ است که بر وجود مرید افتد و شیطان از ظل اهل ولایت برمد چنانک در حدیث است ’ان الشیطان لیفر من ظل عمر’ و مرید را همچنانکه صحبت اخیار واجب است رنگ ایشان بگیرد مجانبت و مفارقت اشرار در مقدمۀ آن شرط است تا قبول صحبت اخیار پدید آید بر مثال جامه ای که آلودۀ دسومت بود بی شک دسومت رنگ نپذیرد الا بعد ازازالت آن. فایدۀ دیگر اظهار تصرف شیخ است در باطن مرید بسبب تصرف در ظاهر او چه تصرف ظاهر علامت تصرف باطن است، تا اول باطن مرید قابل تصرف ولایت شیخ نگرددو او را کامل مکمل نشناسد بظاهر منقاد و مستسلم او نشود و ناصیۀ اختیار خود در دست تصرف او ننهد و اخذنواحی مریدان صورت این معنی است. فایدۀ دیگر بشارت مرید است بقبول حق تعالی مر او را، چه الباس خرقه علامت قبول شیخ است مرید را و قبول شیخ امارت قبول حق پس مرید بواسطۀ خرقه پوشیدن از دست شیخ صاحب ولایت بداند که حق تعالی او را تبرک کرده است و تألیف و اجتماع او با شیخ برابطۀ صدق ارادت و حسن قبول آینه یی گردد او را که در وی صورت سر سابقت و حسن خاتمت خود مشاهده کند، چه تألیف اشباح نتیجۀ تعارف ارواح است و تعارف علامت جنسیت و معیت در عالم غیب چنانکه در خبر است ’الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ماتناکر منها اختلف’ و همچنین خرقه پوشیدن از دست شیخ صاحب فراست صورت سر ارادت مرید با شیخ و محبت شیخ است با مرید و جمله احوال سنیه نتایج ازدواج بین این دو معنی است. خرقه بر دو نوع است: خرقۀ ارادت و خرقۀ تبرک، خرقۀ ارادت آن است که چون شیخ بنفوذ نور بصیرت و حسن فراست در باطن احوال مرید نگرد و در او آثار حسن سابقت تفرس کند و صدق ارادت او در طلب حق مشاهدت نماید وی را خرقه پوشاند تا مبشر او گردد بحسن عنایت الهی در حق او و دیدۀ دلش به استنشاق نسیم هدایت ربانی که خرقۀ متحمل آن بود روشن گردد همچنانکه دیدۀ یعقوب از نسیم قمیص یوسف بینا گشت. و اما خرقۀ تبرک آن است که کسی بر سبیل حسن الظن و نیت تبرک بخرقۀ مشایخ آن را طلب دارد و این چنین طالب بشرایط اهل ارادت و انسلاخ از ارادت خود با ارادت شیخ مطالب نبوده، و وصیت آن مرید بدو چیز کنند: یکی ملازمت احکام شریعت، دوم مخالطت اهل طریقت، چه ممکن بود که بمخالطت ایشان جنسیتی دیگر حاصل کند و قابل خرقه ارادت گردد، پس خرقۀ ارادت ممنوع بود الا از اهل ارادت و ارباب صدق عزیمت و خرقۀ تبرک مبذول باشد در حق هرکه با مشایخ حسن الظنی دارد و بعضی بر این دو خرقۀ ولایت زیاده کرده اند و آن آن است که چون شیخ در مرید آثار ولایت و علامت وصول بدرجۀ تکمیل و تربیت مشاهده کند وخواهد او را بنیابت و خلافت خود نصب کرده و بطرفی فرستد و او را در تصرف و تربیت خلق مأذون گرداند وی را خلعت ولایت و تشریف عنایت خود پوشاند تا مدد نفاذ امر او موجب سرعت مطاوعت خلق گردد. خرقۀ ملون: اختیار خرقۀ ملون بجهت صلاحیت قبول اوساخ و تفریغ خاطر اهل معاملات و مراقبات از اهتمام بمحافظت جامۀ سپید و اشتغال بغسل آن ازجمله مستحسنات مشایخ است، چه سنت به استحباب جامۀ سپید وارد است چنانکه در خبر است ’خیر ثیابکم البیض’ نزدیک صوفیان این استحباب مطلقاً فی نفس الامر ثابت است و اما بنسبت با طایفه یی که اوقات ایشان مستغرق طاعت بود و ساعات موزع بر اوراد و ایشان را بنفس خود مباشرت، غسل و تنظیف جامۀ سپید باید و اشتغال بدان ایشان را از محافظت اوقات و ملازمت اوراد شاغل گردد جامۀ ملون بهتر بود چه بی شک فضیلت نوافل از فضیلت خیراللباس بیشتر بود و هرگاه که مباشرت فاضل مستلزم ترک افضل بود ترک آن فضیلت فضیلت بود. و لون ازرق اختیار متصوفه است باآنکه لون سیاه در قبول اوساخ از ارزاق تمامتر و ممکن است که به سبب آن بود که واضع این رسم را یا دیگر را ازجمله مقتدایان طریقت به اتفاق لون ازرق دست داده باشد و دیگران بر سبیل ارادت و تبرک بدو تشبه نموده خلف از سلف تلقی کرده و رسمی مستمر گشته، و طایفه یی از متصوفه در اسباب اختیار ملون و انواع آن بتکلیف وجود انگیخته اند از ایشان بعضی گفته اند که متصوفه لباس برنگی پوشند که مناسب حال ایشان بود و رنگ سیاه مناسب حال کسی است که در ظلمات صفات نفس منغمر و منعمس بود و سرادقات آن بر او مشتمل و محیط، و حال و اهل ارادت نه چنین است، چه برکت و پرتو نور ارادت و طلب حق که در نهاد ایشانست بعضی از ظلمت وجود مندفع بود پس جامۀ سیاه مناسب حال نباشد و چون هنوز از ظلمات صفات نفوس بکلی خلاص نیافته باشند و بصفای مطلق نپیوسته جامۀ سپید نیز مناسب حال ایشان نبود بلکه لایق حال ایشان جامۀ ازرق باشد چه زرقت رنگی است مرکب ازاخلاط و امتزاج نور و ظلمت و صفا و کدورت، و صورت این معنی در شعلۀ شمع مشاهدت توان کرد چه شعله را دو طرف است یکی نور محض دوم ظلمت صرف و بین الطرفین که ملتقای نور و ظلمت است و محل امتزاج هر دو برنگ زرقت نماید و جامۀ سپید لایق حال مشایخ است که بکلی از کدورت صفات نفس خلاص یافته باشند و این وجوه و امثال آن اگرچه قریب اند ولکن بتکلف آمیخته اند و بتعسف انگیخته و تقید بدان فضیلتی زیادت ندارد چه اهل این طریق سه فریق اند: فریق اول: مبتدیان و حال ایشان ترک اختیار بود با شیخ و ایشان را بخود هیچ چیز از ملابس و مآکل و غیر آن جایز نه الا به ارادت شیخ. فریق دوم: متوسطان و حال ایشان ترک اختیار بود با حق و ایشان را درلباسی مخصوص اختیار نه هر چیز که مقتضای وقت بود ایشان بحکم آن بروند. فریق سوم: منتهیان و ایشان به اختیار حق مختار بود و مرید حقیقی چون زمام اختیار بدست تصرف شیخی کامل صاحب بصیرت سپارد و منقاد و متسلم او گردد شیخ او را از عادات طبیعی و مألوفات نفسانی فطام فرماید و در جمله امور دینی و دنیوی او تصرف کند پس اگر بیند که او را در لباس مخصوصی شربی و لذتی هست او را از آن بیرون آورد و لباسی دیگر پوشاند مثلاً اگر بیند که میل او به جامۀ فاخر و ناعم است، وی را خشن پوشاند و اگر بیند که او را در لباس خشن رغبتی هست بجهت ریائی یا رعونتی وی را لباس ناعم پوشاندو علی هذا در الوان و هیآت لباس اگر بیند که میل برنگی مخصوص دارد او را از آن منع فرماید و همچنین در جملۀ احوال او پس اختیار الوان و هیئت لباس مرید بنظر شیخ تعلق دارد و نظر شیخ بمصلحت وقت و چون چنین بود مخصوص نباشد بسیاه و ازرق و سپید و غیر آن چه شایدکه شیخ مرید را در اوقات مختلفه بلباس مختلف فرمایددر هر وقتی لباس که صلاح حال او در آن بود و بعضی ازمشایخ بوده اند که مریدان را بتغییر لباس نفرموده اندو هم بر آن کسوت و هیئت که داشته به ملازمت ترغیب نموده و نظرشان بر اخفاء حال و ترک اظهار بوده. و مشایخ بر مثال طبیبان اند و امراض مریدان مختلف هرکی بنوعی که دانسته اند و صلاح در آن دیده معالجت کرده، پس جمله تصرفات ایشان مبنی بر صواب و صلاح بود و منبی از طریق نجاح و فلاح. (مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه چ همایی چ 2 صص 147- 153)
گلۀ ملخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از تاج العروس). ج، خِرَق، جعبه ای که بطانۀ آن پوست گوسپند و یا پوست خز و سنجاب باشد. (از ناظم الاطباء). قسمی جامۀ زبرین که آستر از پوستهای گرانبها دارد. (یادداشت بخط مؤلف). - خرقۀ ترمه، خرقه ای که جنس آن از ترمه باشد. (یادداشت مؤلف). - خرقۀ خز، هرگاه آستر جبه از پوست خز باشد بنام خرقۀ خز است. (یادداشت بخط مؤلف). - خرقۀ سنجاب، هرگاه آستر جبه از پوست سنجاب باشد آنرا خرقۀ سنجاب می نامند. (یادداشت بخطمؤلف). ، جامۀ پارینه و کهنه پاره دوخته. (از ناظم الاطباء). پاره جامه. (دهار) : کهن خرقۀ خویش پیراستن... سعدی (گلستان). اتفاقاً اول کس که درآمد گدایی بود همه عمر او لقمه اندوخته و خرقه دوخته. (گلستان سعدی)، هر جامه یا لباسی که از پیش گریبان چاک باشد. (ناظم الاطباء) : کنون آن بخون اندرون غرقه گشت کفن بر تن پاک او خرقه گشت. فردوسی. زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد. خاقانی. طمع را خرقه بر خواهم کشیدن رعونت را قبا خواهم دریدن. نظامی. ندرّد چو گل خرقه از دست خار که خون در دل افتاده خندد چو نار. سعدی (بوستان). ، پاره ای از جامه. (ناظم الاطباء). رگو. کهنه. لَتَه. پینه. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خِرَق: با خرقه ای بدان آغشته کنند و حمول سازند یعنی بمجری نشستن بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و پیل و کندس و جندبیدستر بکوبند نرم در خرقه بندند و ببویانند تا عطسه آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خاصه که بیشتر مردمان قارورۀ پلید و ناشسته و اندر خرقۀ پلید و درشت عرضه کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون بار بنهاد او را (مریم را) در خرقه ای بپیچید. (ابوالفتوح رازی). خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست بر خرقه های او که ز نور آفریده اند. خاقانی. خرقه شد از حسام ملمعنمای شاه گاهی نسیج آتش و گه پرنیان آب. خاقانی. خرقه ای بر ریش خر چفسیده سخت چونکه خواهی برکنی زو لخت لخت. مولوی (مثنوی). درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه بر خرقه می دوخت. (گلستان). مغربت چیست دواج شب تار و مشرق جیب خرقه ست سر از جیب خرافات برآر. نظام قاری. - خرقه الحائض، پارچه ای که زن حائض بخودگیرد. (ناظم الاطباء). رگوی زن حائض. (یادداشت بخط مؤلف). ، جبۀ مخصوص درویشان. (ناظم الاطباء) : ای برادر بحذر باش ز خرقه بمیانْشان زآنکه این قوم یکی بحر بی آرام و قرارند. ناصرخسرو. اینکه تو بینی بزیر خرقه خزیده کهنه حریفی است شمع جمع حریفان. خاقانی. اشک من در رقص و دل در حال وناله در سماع من دریده خرقۀ صبر و فغان آورده ام. خاقانی (دیوان عبدالرسولی ص 260). نعره برآورد و بمیخانه شد خرقه بخم درزد و زنار بست. عطار. عشق از این بسیار کرده ست و کند خرقه را زنار کرده ست و کند. عطار (منطق الطیر). مردی سلیم خدای ترس بوده و ارباب خرقه را نیک بنظر اعزاز نگریستی. (جهانگشای جوینی). یاران ارادت من در حق وی خلاف عادت دیدند... یکی از آن میان زبان تعرض درازکرد... که این حرکت مناسب سیرت خردمندان نکردی خرقۀ مشایخ به چنین مطربی دادن. (گلستان). گفت ای فرزندخرقۀ درویشان جامۀ رضاست. (گلستان). پارسا بین که خرقه در بر کرد جامۀ کعبه را جل خر کرد. سعدی (گلستان). برو زآن مقام شنیعش بیار که در شرع نهی است و در خرقه عار. سعدی. خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر بیخبر است عاقل از لذت عیش بیهشان. سعدی. خرقه پوش و بترک عادت کوش ورنه خمار باش و خرقه مپوش. اوحدی. خدا زآن خرقه بیزار است صد بار که صد بت باشدش در آستینی. حافظ. ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد. حافظ. طریقۀ خواجۀ ما این بودکه در لقمه و خرقه احتیاط بسیار می کردند. (انیس الطالبین). خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن نیست هم کم زردگی و ریشه سنجاق را. نظام قاری. می بخور منبر بسوزان آتش اندر خرقه زن ساکن میخانه باش و مردم آزاری مکن. همای اصفهانی. اگر از خرقه کس درویش بودی رئیس خرقه پوشان میش بودی. ؟ ای خوشا خرقه و خوشا کشکول. ؟ خرقه در نزد صوفیان: عزالدین محمود بن علی کاشانی آرد: ازجمله رسوم موضوعۀ صوفیان یکی الباس خرقه است در تغییر لباس معهود که مشایخ در بدایت تصرف در احوال مریدان آنرا مستحسن داشته اندو در سنت آنرا سندی نیافته الا حدیث ام خالد که روایت است از رسول صلی اﷲعلیه که وقتی جامه ای چند بحضرت اوآوردند و در میان گلیمی بوده سیاه کوچک آنرا برداشت و روی بجماعت کرد و گفت ’من ترون اکسو هذه’، همه خاموش ماندند فرمود که ’ایتونی بام خالد’ ام خالد را حاضر کردند آن گلیم را در وی پوشاند و گفت ’ابلی هذا واخلقی’ و دو بار بازگفت و بر آن گلیم علمی چند بود زرد و سرخ در آنجا نگاه می کرد و می گفت یا ام خالد هذا سناء، و سنا بزبان حبشه نیکو باشد و تمسک بدین حدیث در تصحیح الباس خرقه بر وصفی و بر هیئتی که رسم متصوفه است بعید است. و معهذا اگرچه از سنت آنرا سندی صریح نیست ولیکن چون متضمن فوائد است و مزاحم سنتی نه مختار و مستحسن بود چه اتباع مصالح طریقی مشروع است و از این جانب که پیش مالک مصالح مرسله که آنرا ازسنت شاهدی نبود معتبر است. و ازجمله فوائد آن یکی تغییر عادتست و فطام از مألوفات طبیعی و حظوظ نفسانی چه نفس را همچنانک در مطمومات و مشروبات و منکوحات شربی و لذتی هست در ملبوسات نیز حظی و شربی هست و هرلباس که پوشیدن آن نفس را عادت گشت و بر هیئتی مخصوص از آن قرار گرفت بی شک او را در آنجا حظی بود و از وی حلاوتی باشد. پس تغییر لباس صورت تغییر عادت بود وتغییر عین عبادت و از اینجاست حدیث ’بعثت لرفع العادات’ و چون تغییر عادت در لباس پدید آید تعدی و سرایت آن بدیگر عادت متوقع بود. فائدۀ دیگر دفع مجالست اقران السوء و شیاطین الانس است که بمجانست صورت و مشابهت هیئت بصحبت یکدیگر مایل باشند پس هرگاه که مخالفتی بتغییر لباس و تبدیل هیئت در ظاهر مرید پیدا شود اقران و اخدان او که برابطۀ طبیعت و واسطۀ حظوظ نفس بصحبت او مایل باشند از وی مفارقت کنند چه خرقه ظل ولایت شیخ است که بر وجود مرید افتد و شیطان از ظل اهل ولایت برمد چنانک در حدیث است ’ان الشیطان لیفر من ظل عمر’ و مرید را همچنانکه صحبت اخیار واجب است رنگ ایشان بگیرد مجانبت و مفارقت اشرار در مقدمۀ آن شرط است تا قبول صحبت اخیار پدید آید بر مثال جامه ای که آلودۀ دسومت بود بی شک دسومت رنگ نپذیرد الا بعد ازازالت آن. فایدۀ دیگر اظهار تصرف شیخ است در باطن مرید بسبب تصرف در ظاهر او چه تصرف ظاهر علامت تصرف باطن است، تا اول باطن مرید قابل تصرف ولایت شیخ نگرددو او را کامل مکمل نشناسد بظاهر منقاد و مستسلم او نشود و ناصیۀ اختیار خود در دست تصرف او ننهد و اخذنواحی مریدان صورت این معنی است. فایدۀ دیگر بشارت مرید است بقبول حق تعالی مر او را، چه الباس خرقه علامت قبول شیخ است مرید را و قبول شیخ امارت قبول حق پس مرید بواسطۀ خرقه پوشیدن از دست شیخ صاحب ولایت بداند که حق تعالی او را تبرک کرده است و تألیف و اجتماع او با شیخ برابطۀ صدق ارادت و حسن قبول آینه یی گردد او را که در وی صورت سر سابقت و حسن خاتمت خود مشاهده کند، چه تألیف اشباح نتیجۀ تعارف ارواح است و تعارف علامت جنسیت و معیت در عالم غیب چنانکه در خبر است ’الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ماتناکر منها اختلف’ و همچنین خرقه پوشیدن از دست شیخ صاحب فِراست صورت سر ارادت مرید با شیخ و محبت شیخ است با مرید و جمله احوال سنیه نتایج ازدواج بین این دو معنی است. خرقه بر دو نوع است: خرقۀ ارادت و خرقۀ تبرک، خرقۀ ارادت آن است که چون شیخ بنفوذ نور بصیرت و حسن فراست در باطن احوال مرید نگرد و در او آثار حسن سابقت تفرس کند و صدق ارادت او در طلب حق مشاهدت نماید وی را خرقه پوشاند تا مبشر او گردد بحسن عنایت الهی در حق او و دیدۀ دلش به استنشاق نسیم هدایت ربانی که خرقۀ متحمل آن بود روشن گردد همچنانکه دیدۀ یعقوب از نسیم قمیص یوسف بینا گشت. و اما خرقۀ تبرک آن است که کسی بر سبیل حسن الظن و نیت تبرک بخرقۀ مشایخ آن را طلب دارد و این چنین طالب بشرایط اهل ارادت و انسلاخ از ارادت خود با ارادت شیخ مُطالب نبوده، و وصیت آن مرید بدو چیز کنند: یکی ملازمت احکام شریعت، دوم مخالطت اهل طریقت، چه ممکن بود که بمخالطت ایشان جنسیتی دیگر حاصل کند و قابل خرقه ارادت گردد، پس خرقۀ ارادت ممنوع بود الا از اهل ارادت و ارباب صدق عزیمت و خرقۀ تبرک مبذول باشد در حق هرکه با مشایخ حسن الظنی دارد و بعضی بر این دو خرقۀ ولایت زیاده کرده اند و آن آن است که چون شیخ در مرید آثار ولایت و علامت وصول بدرجۀ تکمیل و تربیت مشاهده کند وخواهد او را بنیابت و خلافت خود نصب کرده و بطرفی فرستد و او را در تصرف و تربیت خلق مأذون گرداند وی را خلعت ولایت و تشریف عنایت خود پوشاند تا مدد نفاذ امر او موجب سرعت مطاوعت خلق گردد. خرقۀ ملون: اختیار خرقۀ ملون بجهت صلاحیت قبول اوساخ و تفریغ خاطر اهل معاملات و مراقبات از اهتمام بمحافظت جامۀ سپید و اشتغال بغسل آن ازجمله مستحسنات مشایخ است، چه سنت به استحباب جامۀ سپید وارد است چنانکه در خبر است ’خیر ثیابکم البیض’ نزدیک صوفیان این استحباب مطلقاً فی نفس الامر ثابت است و اما بنسبت با طایفه یی که اوقات ایشان مستغرق طاعت بود و ساعات موزع بر اوراد و ایشان را بنفس خود مباشرت، غسل و تنظیف جامۀ سپید باید و اشتغال بدان ایشان را از محافظت اوقات و ملازمت اوراد شاغل گردد جامۀ ملون بهتر بود چه بی شک فضیلت نوافل از فضیلت خیراللباس بیشتر بود و هرگاه که مباشرت فاضل مستلزم ترک افضل بود ترک آن فضیلت فضیلت بود. و لون ازرق اختیار متصوفه است باآنکه لون سیاه در قبول اوساخ از ارزاق تمامتر و ممکن است که به سبب آن بود که واضع این رسم را یا دیگر را ازجمله مقتدایان طریقت به اتفاق لون ازرق دست داده باشد و دیگران بر سبیل ارادت و تبرک بدو تشبه نموده خلف از سلف تلقی کرده و رسمی مستمر گشته، و طایفه یی از متصوفه در اسباب اختیار ملون و انواع آن بتکلیف وجود انگیخته اند از ایشان بعضی گفته اند که متصوفه لباس برنگی پوشند که مناسب حال ایشان بود و رنگ سیاه مناسب حال کسی است که در ظلمات صفات نفس منغمر و منعمس بود و سرادقات آن بر او مشتمل و محیط، و حال و اهل ارادت نه چنین است، چه برکت و پرتو نور ارادت و طلب حق که در نهاد ایشانست بعضی از ظلمت وجود مندفع بود پس جامۀ سیاه مناسب حال نباشد و چون هنوز از ظلمات صفات نفوس بکلی خلاص نیافته باشند و بصفای مطلق نپیوسته جامۀ سپید نیز مناسب حال ایشان نبود بلکه لایق حال ایشان جامۀ ازرق باشد چه زرقت رنگی است مرکب ازاخلاط و امتزاج نور و ظلمت و صفا و کدورت، و صورت این معنی در شعلۀ شمع مشاهدت توان کرد چه شعله را دو طرف است یکی نور محض دوم ظلمت صرف و بین الطرفین که ملتقای نور و ظلمت است و محل امتزاج هر دو برنگ زرقت نماید و جامۀ سپید لایق حال مشایخ است که بکلی از کدورت صفات نفس خلاص یافته باشند و این وجوه و امثال آن اگرچه قریب اند ولکن بتکلف آمیخته اند و بتعسف انگیخته و تقید بدان فضیلتی زیادت ندارد چه اهل این طریق سه فریق اند: فریق اول: مبتدیان و حال ایشان ترک اختیار بود با شیخ و ایشان را بخود هیچ چیز از ملابس و مآکل و غیر آن جایز نه الا به ارادت شیخ. فریق دوم: متوسطان و حال ایشان ترک اختیار بود با حق و ایشان را درلباسی مخصوص اختیار نه هر چیز که مقتضای وقت بود ایشان بحکم آن بروند. فریق سوم: منتهیان و ایشان به اختیار حق مختار بود و مرید حقیقی چون زمام اختیار بدست تصرف شیخی کامل صاحب بصیرت سپارد و منقاد و متسلم او گردد شیخ او را از عادات طبیعی و مألوفات نفسانی فطام فرماید و در جمله امور دینی و دنیوی او تصرف کند پس اگر بیند که او را در لباس مخصوصی شربی و لذتی هست او را از آن بیرون آورد و لباسی دیگر پوشاند مثلاً اگر بیند که میل او به جامۀ فاخر و ناعم است، وی را خشن پوشاند و اگر بیند که او را در لباس خشن رغبتی هست بجهت ریائی یا رعونتی وی را لباس ناعم پوشاندو علی هذا در الوان و هیآت لباس اگر بیند که میل برنگی مخصوص دارد او را از آن منع فرماید و همچنین در جملۀ احوال او پس اختیار الوان و هیئت لباس مرید بنظر شیخ تعلق دارد و نظر شیخ بمصلحت وقت و چون چنین بود مخصوص نباشد بسیاه و ازرق و سپید و غیر آن چه شایدکه شیخ مرید را در اوقات مختلفه بلباس مختلف فرمایددر هر وقتی لباس که صلاح حال او در آن بود و بعضی ازمشایخ بوده اند که مریدان را بتغییر لباس نفرموده اندو هم بر آن کسوت و هیئت که داشته به ملازمت ترغیب نموده و نظرشان بر اخفاء حال و ترک اظهار بوده. و مشایخ بر مثال طبیبان اند و امراض مریدان مختلف هرکی بنوعی که دانسته اند و صلاح در آن دیده معالجت کرده، پس جمله تصرفات ایشان مبنی بر صواب و صلاح بود و منبی از طریق نجاح و فلاح. (مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه چ همایی چ 2 صص 147- 153)
جامه ای که از تکه پارچه های گوناگون دوخته شود، جبه مخصوص درویشان، جسد، تن، خال، مفرد خرق خرقه تهی کردن: کنایه از مردن، درانداختن از خود بیرون شدن، مجرد شدن
جامه ای که از تکه پارچه های گوناگون دوخته شود، جبه مخصوص درویشان، جسد، تن، خال، مفرد خَرَق خرقه تهی کردن: کنایه از مردن، درانداختن از خود بیرون شدن، مجرد شدن