جدول جو
جدول جو

معنی خرق

خرق
(اِ)
آوردن چیزی را. پاره کردن. دریدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : فانطلقا حتی اذا رکبا فی السفینه خرقها قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شیئاً امراً. (قرآن 71/18).
وآن فضای خرق اسباب و علل
هست ارض اﷲ ای صدر اجل.
مولوی (مثنوی).
آنکه بیرون از طبایع جان اوست
منصب خرق سببهاآن اوست.
مولوی (مثنوی).
، دروغ گفتن، چاک زدن جامه، دروغ بربافتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : و جعلوا ﷲ شرکاء الجن و خلقهم و خرقوا له بنین و بنات بغیر علم سبحانه و تعالی عما یصفون. (قرآن 100/6) ، طی مسافت کردن. (ازمنتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). منه: ’خرق الارض’، ای برید مسافت زمین را به رفتن. (منتهی الارب)
نرمی نکردن شخص در کار خود. خرق، نیکو کردن شخص کار خود را، گول و احمق بودن. رجوع به خرق شود، مقیم گردیدن در خانه و از خانه جدا نشدن، منه: خرق فی البیت، سرگشته بودن از بیم و از حیا، نرسیدن چشم واداشته بدیدن، پریدن و برخاستن نتوانستن مرغ و آهو ازخوی کردن، دهشت کردن، فزع کردن آهو که قادر برفتار نباشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
نرمی نکردن شخص در کار خود. خرق. رجوع به خرق شود، نیکو نکردن مرد کار خود را. خرق، منه: خرق الرجل، ای نیکو نکرد این مرد کار را. رجوع به خرق شود، گول و احمق بودن. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا