نوعی مهرۀ درشت و بی ارزش، به رنگ سفید یا آبی که بر گردن اسب و خر می بندند، برای مثال اگر ژاله هر قطره ای در شدی / چو خر مهره بازار از او پر شدی (سعدی۱ - ۱۰۳)، نوعی بوق کوچک از جنس صدف
نوعی مهرۀ درشت و بی ارزش، به رنگ سفید یا آبی که بر گردن اسب و خر می بندند، برای مِثال اگر ژاله هر قطره ای دُر شدی / چو خر مهره بازار از او پُر شدی (سعدی۱ - ۱۰۳)، نوعی بوق کوچک از جنس صدف
زهرۀ خر. زهرۀ بزرگ باشد. (از برهان قاطع). به این معنی از خر (بزرگ) + زهره تشکیل شده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، درختی است که برگ آن ببرگ بید شبیه است لیکن از برگ بید سطبرتر و گنده تر بود و گل سرخ و سفید کند و بت پرستان برگ آنرا بکار برند و حیوانات اگربرگ آنرا بخورند هلاک شوند و آنرا بعربی سم ّالحمار خوانند و معرب آن خرزهرج باشد. (از برهان قاطع). گیاهی سمی و بتازی سم الحمار گویند. (از ناظم الاطباء). خواص گیاه شناسی خرزهره: خرزهره از تیره زیتونیان است دارای ساقۀبسیار و برگهای سه تائی و گلهای رنگین که در نقاط گرم و خشک میروید و همه آن بواسطۀ ترکیبات ’سیانوژن’سمی است. وحشی این درختچه در جنوب ایران ازجمله در حوالی جهرم و جزائر خلیج فارس و میان عباسی و سیرجان دیده شده است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 251). ابن البیطار آنرا خورزهره با ’واو’ آورده است. سم الحمار. وردالحمار. آغو. جبن. جبین. پهی. پی خوره. شبرنگ. گیش (در بندرعباس). جار (در بلوچستان). کیش (در جزیره کیش). (یادداشت بخط مؤلف) : خربنگ خورد گویی و دیوانه شد به شعر خرزهره خورده بودی باری بجای بنگ. سوزنی (دیوان، هزلیات ص 60). بگفتم ای خر شاعر چو هجو تو خوهم گفتن زمین خرزهره رویاند چو ازبهر تو جو کارم. سوزنی. که پیرامون آن وادی بخروار همه خرزهره بد چون زهرۀ مار. نظامی. رطب ناورد چوب خرزهره بار چو تخم افکنی بر همان چشم دار. سعدی. منه دل در این باغ مردم فریب که خرزهره برداشته نام سیب. امیرخسرو.
زهرۀ خر. زهرۀ بزرگ باشد. (از برهان قاطع). به این معنی از خر (بزرگ) + زهره تشکیل شده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، درختی است که برگ آن ببرگ بید شبیه است لیکن از برگ بید سطبرتر و گنده تر بود و گل سرخ و سفید کند و بت پرستان برگ آنرا بکار برند و حیوانات اگربرگ آنرا بخورند هلاک شوند و آنرا بعربی سَم ّالحمار خوانند و معرب آن خرزهرج باشد. (از برهان قاطع). گیاهی سمی و بتازی سم الحمار گویند. (از ناظم الاطباء). خواص گیاه شناسی خرزهره: خرزهره از تیره زیتونیان است دارای ساقۀبسیار و برگهای سه تائی و گلهای رنگین که در نقاط گرم و خشک میروید و همه آن بواسطۀ ترکیبات ’سیانوژن’سمی است. وحشی این درختچه در جنوب ایران ازجمله در حوالی جهرم و جزائر خلیج فارس و میان عباسی و سیرجان دیده شده است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 251). ابن البیطار آنرا خورزهره با ’واو’ آورده است. سم الحمار. وَردالحمار. آغو. جَبَن. جبین. پهی. پی خوره. شبرنگ. گیش (در بندرعباس). جار (در بلوچستان). کیش (در جزیره کیش). (یادداشت بخط مؤلف) : خربنگ خورد گویی و دیوانه شد به شعر خرزهره خورده بودی باری بجای بنگ. سوزنی (دیوان، هزلیات ص 60). بگفتم ای خر شاعر چو هجو تو خوهم گفتن زمین خرزهره رویاند چو ازبهر تو جو کارم. سوزنی. که پیرامون آن وادی بخروار همه خرزهره بد چون زهرۀ مار. نظامی. رطب ناورد چوب خرزهره بار چو تخم افکنی بر همان چشم دار. سعدی. منه دل در این باغ مردم فریب که خرزهره برداشته نام سیب. امیرخسرو.
کسی را گویند که خرالاغ بکرایه می دهد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری). خربان که معاش روزگارش از کرای خر بود. و بتازیش مکاری خوانند. (شرفنامۀ منیری). مکارم. (دهار) (حبیش تفلیسی). الاغدار. خرکچی. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خربندگان: یحیی بن یزید بیرون آمد پشمینه پوشید و کلاهی برسم خربندگان و سر و پالانی بر دوش گرفته. (ترجمه طبری بلعمی). ج، خربندگان: یکی سفره پیش پرستندگان بگسترد بر سان خربندگان. فردوسی. چو خربندگان جامهای گلیم بپوشید و بارش همه زر و سیم. فردوسی. برآورد خربنده هر گونه رنگ پرستنده بنشست با می بچنگ. فردوسی. چون نباشد چو خر سرافکنده تیزخر به ز ریش خربنده. سنائی. احمد بن عبداﷲ خجستانی را پرسیدند: تو مردی خربنده بودی به امیری خراسان چون افتادی ؟ گفت: روزی ببادغیس دیوان حنظله همی خواندم. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). تو چو خر پیش من روان گشته من چو خربندگان دمادم خر همه خربندگان خر شده گم یافت خر خو هند و من گم خر. سوزنی. هست بر من ترا تقدم و هست چو بخربنده بر تقدم خر. سوزنی. خر بیارای غلام خربنده. سوزنی. اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان فلیسان باشند... نه مشتی... آهوی طبع هروانی رنگ... چون... خران مزدقان و خربندگان... (کتاب النقض ص 475). یا بمیرم من یا خربنده یا بود راه مرا پایانی. رشید وطواط. ، مالک خر که خادم خر باشد. (غیاث اللغات). آنکه در علف دادن و پالان نهادن و بار کردن تعهد خر کند. (انجمن آرای ناصری). رایض. خرچران: هر چیز با قرین خود آرامد جغدی قرار کرده بویرانی این است آن مثل که فروماند خربنده جز بخوان شتربانی. ناصرخسرو. مر خر بد را بطمع کاه و جو آرد زیرک خربنده زیر بار بخروار. ناصرخسرو. چون خواستی از فراش و خربنده و دربان و دیگر اتباع. (فارسنامه ابن البلخی ص 31). خربندگان او بچراخور استرآباد می آمدند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). شتربان درود آنچه خربنده کشت. نظامی. خری چوب می خورد بر جای جو خر افتاد و جان داد و خربنده زو. نظامی. خراز زین زر به که پالان کند که تا رخت خربنده آسان کند. نظامی. این چو خربنده حریف کون خر بوسه گاهی یافتی ما را ببر. مولوی. خری را که تیمار خربنده کشت سه جو در شکم به که سی من به پشت. امیرخسرو دهلوی. ، کس که در بازی خربازان سر ریسمان بدست گیرد. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)
کسی را گویند که خرالاغ بکرایه می دهد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری). خربان که معاش روزگارش از کرای خر بود. و بتازیش مکاری خوانند. (شرفنامۀ منیری). مُکارم. (دهار) (حبیش تفلیسی). الاغدار. خرکچی. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خربندگان: یحیی بن یزید بیرون آمد پشمینه پوشید و کلاهی برسم خربندگان و سر و پالانی بر دوش گرفته. (ترجمه طبری بلعمی). ج، خربندگان: یکی سفره پیش پرستندگان بگسترد بر سان خربندگان. فردوسی. چو خربندگان جامهای گلیم بپوشید و بارش همه زر و سیم. فردوسی. برآورد خربنده هر گونه رنگ پرستنده بنشست با می بچنگ. فردوسی. چون نباشد چو خر سرافکنده تیزخر به ز ریش خربنده. سنائی. احمد بن عبداﷲ خجستانی را پرسیدند: تو مردی خربنده بودی به امیری خراسان چون افتادی ؟ گفت: روزی ببادغیس دیوان حنظله همی خواندم. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). تو چو خر پیش من روان گشته من چو خربندگان دمادم خر همه خربندگان خر شده گم یافت ِ خر خو هند و من گم خر. سوزنی. هست بر من ترا تقدم و هست چو بخربنده بر تقدم خر. سوزنی. خر بیارای غلام خربنده. سوزنی. اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان فلیسان باشند... نه مشتی... آهوی طبع هروانی رنگ... چون... خران مزدقان و خربندگان... (کتاب النقض ص 475). یا بمیرم من یا خربنده یا بود راه مرا پایانی. رشید وطواط. ، مالک خر که خادم خر باشد. (غیاث اللغات). آنکه در علف دادن و پالان نهادن و بار کردن تعهد خر کند. (انجمن آرای ناصری). رایض. خرچران: هر چیز با قرین خود آرامد جغدی قرار کرده بویرانی این است آن مثل که فروماند خربنده جز بخوان شتربانی. ناصرخسرو. مر خر بد را بطمع کاه و جو آرد زیرک خربنده زیر بار بخروار. ناصرخسرو. چون خواستی از فراش و خربنده و دربان و دیگر اتباع. (فارسنامه ابن البلخی ص 31). خربندگان او بچراخور استرآباد می آمدند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). شتربان درود آنچه خربنده کشت. نظامی. خری چوب می خورد بر جای جو خر افتاد و جان داد و خربنده زو. نظامی. خراز زین زر به که پالان کند که تا رخت خربنده آسان کند. نظامی. این چو خربنده حریف کون خر بوسه گاهی یافتی ما را ببر. مولوی. خری را که تیمار خربنده کشت سه جو در شکم به که سی من به پشت. امیرخسرو دهلوی. ، کس که در بازی خربازان سر ریسمان بدست گیرد. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)
حاجی خربنده. نام یکی از امیران وپهلوانان لشکر سلطان حسین بود. مستوفی آرد: سلطان حسین پسر اویس با شاه شجاع سر خصومت بلند کرد و بجنگ شاه شجاع آمد و شاه منصور با گروهی از لشکر شاه شجاع میمنۀ شاه سلطان حسین را بشکست و دو امیر از لشکر شاه سلطان حسین گرفت، یکی عبدالقاهر و دیگری حاجی خربنده و ایشان را بند کرده با فتح نامه به دارالملک عراق و فارس فرستاد. (از تاریخ گزیده چ لیدن ص 716)
حاجی خربنده. نام یکی از امیران وپهلوانان لشکر سلطان حسین بود. مستوفی آرد: سلطان حسین پسر اویس با شاه شجاع سر خصومت بلند کرد و بجنگ شاه شجاع آمد و شاه منصور با گروهی از لشکر شاه شجاع میمنۀ شاه سلطان حسین را بشکست و دو امیر از لشکر شاه سلطان حسین گرفت، یکی عبدالقاهر و دیگری حاجی خربنده و ایشان را بند کرده با فتح نامه به دارالملک عراق و فارس فرستاد. (از تاریخ گزیده چ لیدن ص 716)
سفیدمهره باشد که نوعی از بوق است و آنرا در حمامها و آسیاها و بازیگاهها و بتخانه ها و بعضی مصافها می نوازند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بعربی آنرا ناقوس و بهندی سنگه نامند. (غیاث اللغات) (آنندراج) : ز فریاد خرمهره و گاودم علی اللّه برآمد ز روئینه خم. نظامی. برآورد خرمهره آواز شیر دماغ از دم گاودم گشت سیر. نظامی (از آنندراج). ز خرمهره ها مغز پرداخته زمین کوه از سر برانداخته. نظامی (از آنندراج). ، خرمک. مهره های بزرگ کم قیمت که بر گردن خر بندند. (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری). خرز. پل چی. (یادداشت بخط مؤلف) : ببین باری که تا ایشان چه گفتند بدل یاقوت یا خرمهره سفتند. ناصرخسرو. در بخرمهره کجا ماند و دریا بغدیر؟ سنائی. خار با خرما بگاه طعم کس کی کرد جفت لعل با خرمهره اندر عقد کس کی کرد یار؟ سنائی. در چنین جوی ورنه پیش دکان تو و خرمهره ای و تائی نان. سنائی. بند سخن تازه کرد وآنچه کهن داشت سست کآن همه خر مهره بود وین همه درّ ثمین. خاقانی. گاو که خرمهره بدو درکشند چونکه بیفتد همه خنجر کشند. نظامی. چه خوش گفت خرمهره ای در گلی چو برداشتش پرطمع جاهلی... سعدی (بوستان). این چه ارزد دو سه خرمهره که در سلۀ اوست خاصه اکنون که بدریای گهر بازآمد. سعدی. کسی کو می تواند لعل و در سفت چرا ریزد برون خرمهره در گفت ؟ امیرخسرو. تو گوهر بین و از خرمهره بگذر ز طرزی کآن نگردد شهره بگذر. حافظ. آه آه از دست صرافان گوهرناشناس هر زمان خرمهره را با در برابر می کنند. حافظ. ، خال سفیدی که در چشم مردم افتد و بسبب آن نابینا شود. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
سفیدمهره باشد که نوعی از بوق است و آنرا در حمامها و آسیاها و بازیگاهها و بتخانه ها و بعضی مصافها می نوازند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بعربی آنرا ناقوس و بهندی سنگه نامند. (غیاث اللغات) (آنندراج) : ز فریاد خرمهره و گاودم علی اللَّه برآمد ز روئینه خم. نظامی. برآورد خرمهره آواز شیر دماغ از دم گاودم گشت سیر. نظامی (از آنندراج). ز خرمهره ها مغز پرداخته زمین کوه از سر برانداخته. نظامی (از آنندراج). ، خرمک. مهره های بزرگ کم قیمت که بر گردن خر بندند. (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری). خرز. پل چی. (یادداشت بخط مؤلف) : ببین باری که تا ایشان چه گفتند بدل یاقوت یا خرمهره سفتند. ناصرخسرو. دُر بخرمهره کجا ماند و دریا بغدیر؟ سنائی. خار با خرما بگاه طعم کس کی کرد جفت لعل با خرمهره اندر عقد کس کی کرد یار؟ سنائی. در چنین جوی ورنه پیش دکان تو و خرمهره ای و تائی نان. سنائی. بند سخن تازه کرد وآنچه کهن داشت سست کآن همه خر مهره بود وین همه درّ ثمین. خاقانی. گاو که خرمهره بدو درکشند چونکه بیفتد همه خنجر کشند. نظامی. چه خوش گفت خرمهره ای در گلی چو برداشتش پرطمع جاهلی... سعدی (بوستان). این چه ارزد دو سه خرمهره که در سلۀ اوست خاصه اکنون که بدریای گهر بازآمد. سعدی. کسی کو می تواند لعل و در سفت چرا ریزد برون خرمهره در گفت ؟ امیرخسرو. تو گوهر بین و از خرمهره بگذر ز طرزی کآن نگردد شهره بگذر. حافظ. آه آه از دست صرافان گوهرناشناس هر زمان خرمهره را با دُر برابر می کنند. حافظ. ، خال سفیدی که در چشم مردم افتد و بسبب آن نابینا شود. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
کوچک نقش. آن پارچه که شکل های کوچک و خرد دارد: هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید پرنیان خردنقش سبزبوم لعل کار. فرخی. قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خردنقش پیدا. (تاریخ بیهقی) ، آن که هیکل و جسم کوچک دارد
کوچک نقش. آن پارچه که شکل های کوچک و خرد دارد: هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید پرنیان خردنقش سبزبوم لعل کار. فرخی. قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خردنقش پیدا. (تاریخ بیهقی) ، آن که هیکل و جسم کوچک دارد
نامۀ خرد. کتاب فلسفی. کتاب حکمت: چو پرداخت زین درج درخامه را پذیرفت شاه آن خردنامه را. نظامی. خردنامه ها را ز لفظ دری به یونان زبان کرد کسوتگری. نظامی. نویسدخردنامۀ ارجمند ز هر نوع دانش ز هر گونه پند. نظامی
نامۀ خرد. کتاب فلسفی. کتاب حکمت: چو پرداخت زین درج درخامه را پذیرفت شاه آن خردنامه را. نظامی. خردنامه ها را ز لفظ دری به یونان زبان کرد کسوتگری. نظامی. نویسدخردنامۀ ارجمند ز هر نوع دانش ز هر گونه پند. نظامی
خیمۀ کوچکی که در درون خیمۀ بزرگی برپا کنند. (ناظم الاطباء) ، آن جای از سینۀ شتر که در وقت خوابیدن بزمین رسد ومانند کف پای او باشد. (ناظم الاطباء). پینه گاه شکم شتر، سم چارپا که چدار را بر آن بندند. بندگاه دست و پای ستور. (ناظم الاطباء) : برون کند خرد از خردگاه آهوشکل فروکشد طرب از طره جای عیش لگام. ابوالفرج رونی (از فرهنگ جهانگیری). سنع، خردگاه دست. فدع، کجی خردگاه دست و پای چندان که کف دست و پا چپ رو به برگردد. انفداع، کج گردیدن خردگاه دست و پای ستور. هجار، رسن که در خردگاه پای شتر بسته بر تهیگاه یا به تنگ آن بندند. وظیف ممصوص، خردگاه باریک دست و پای ستور. (از منتهی الارب)
خیمۀ کوچکی که در درون خیمۀ بزرگی برپا کنند. (ناظم الاطباء) ، آن جای از سینۀ شتر که در وقت خوابیدن بزمین رسد ومانند کف پای او باشد. (ناظم الاطباء). پینه گاه شکم شتر، سم چارپا که چدار را بر آن بندند. بندگاه دست و پای ستور. (ناظم الاطباء) : برون کند خرد از خردگاه آهوشکل فروکشد طرب از طره جای عیش لگام. ابوالفرج رونی (از فرهنگ جهانگیری). سِنْع، خردگاه دست. فدع، کجی خردگاه دست و پای چندان که کف دست و پا چپ رو به برگردد. انفداع، کج گردیدن خردگاه دست و پای ستور. هجار، رسن که در خردگاه پای شتر بسته بر تهیگاه یا به تنگ آن بندند. وظیف ممصوص، خردگاه باریک دست و پای ستور. (از منتهی الارب)
کوچک کوچک. (یادداشت بخط مؤلف) ، کم کم. رفته رفته. بتدریج. تدریجاً. بمرور. متدرجاً. آهسته آهسته. (یادداشت بخط مؤلف) : تیر و بهار دهر جفا پیشه خردخرد بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون خمیر. ناصرخسرو. بارانکی خردخرد می بارید، چنانکه زمین ترگونه می کرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض چ دانشگاه مشهد ص 340)
کوچک کوچک. (یادداشت بخط مؤلف) ، کم کم. رفته رفته. بتدریج. تدریجاً. بمرور. متدرجاً. آهسته آهسته. (یادداشت بخط مؤلف) : تیر و بهار دهر جفا پیشه خردخرد بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون خمیر. ناصرخسرو. بارانکی خردخرد می بارید، چنانکه زمین ترگونه می کرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض چ دانشگاه مشهد ص 340)
گیاهی است بوته مانند از تیره های نزدیک تیره زیتونیان دارای شاخه های باریک با گلهای سرخ و سفید و برگهای دراز شبیه ببرگ بیدوسه تایی و تلخ و سمی از گیاهان زینتی است دفلی
گیاهی است بوته مانند از تیره های نزدیک تیره زیتونیان دارای شاخه های باریک با گلهای سرخ و سفید و برگهای دراز شبیه ببرگ بیدوسه تایی و تلخ و سمی از گیاهان زینتی است دفلی