جدول جو
جدول جو

معنی خربندج - جستجوی لغت در جدول جو

خربندج
(خَ بَ دَ)
معرب خربنده: انه (شیخ ابوالحسن الخرقانی) خربندجاً یکری الحمار و یحمل الاثقال علیه و کان یقول: وجدت اﷲ فی صحبه حمار. (از انساب سمعانی در نسبت خرقانی). و رجوع به خربنده در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خربندگی
تصویر خربندگی
شغل و عمل خربنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خربنده
تصویر خربنده
کسی که خر کرایه می داد، نگهبان خر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاربند
تصویر خاربند
پرچین، دیواری که از بوته های خار و شاخه های درخت در گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند، شاخ و برگ درخت و بوته های خار که بر سر دیوار باغ به ردیف بگذارند تا مانع عبور شود
خاربست، خارچین، فلغند، کپر، چپر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چربنده
تصویر چربنده
برتری دارنده، دارای فزونی و برتری، برای مثال به یک جو که چربنده شد سنگ خام / بدان خشکی اش چرب کردند نام (نظامی۶ - ۱۰۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
شادمانی، رضایت، قانع بودن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ بَ دَ / دِ)
عمل خربنده. حالت خربنده:
کاین چه زبونی وچه افکندگی است
کاه و گل این پیشه خربندگی است.
نظامی.
اگر سست رای است در بندگی
ز جان داری افتد بخربندگی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
نام مردی بوده است. صاحب تاریخ قم آرد: و احوص که برادر او ’عبدالله بن احوص’ بود در سرای مردی که نام او خربنداد بود، پس از آنکه از برای هر دو برادر عبدالله و احوص در این هر دو سرای همه آنچ مردم بدان محتاج شوند... معد و محصل گردانیده. (تاریخ قم ص 32)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
درختی است از تیره Ebenaceae و از جنس Diospyros که تنها یک گونۀ آن lotus Diospyros از درختان بومی جنگلهای کرانۀ دریای مازندران است. در جلگه تا ارتفاع 1100 متر از سطح دریا می روید. آنرا در آستارا و طوالش آمبر، در گیلان اربه یا اربا، در رامسر خرما، در مازندران خرمندی، در کیاکلا خرمنی، در رامیان انجیرخرما، در گرگان اندی خرما، انده خرما یا اندوخرما می خوانند. در آمل و نور و کجور درخت نر و مادۀ آن بنامهای مختلف خوانده میشود درخت نر، کهلو یا کلهو و درخت ماده، فرمنی یا فرمونی نامیده میشود. درخت خرمالو که در تهران فراوان می باشد درختی است پیوندی که پایۀ آن خرمندی بوده وروی آن گونۀ kaki Diospyros (که بومی ژاپن می باشد) پیوند گردیده است. خرمندی خاکهای شنی را دوست می دارد ولی در خاکهای بارخیز دیگر نیز می روید. خواهش درخت خرمندی از نظر روشنایی میانه است. بلندی آن به پانزده تا بیست متر و قطر آن به 0/80 متر می رسد. رویش آن تند است. ریشه اش سطحی و ستبر می باشد. درخت خرمندی بفراوانی جست می دهد و خیلی زود جنگل را فرامی گیرد و گاهی درختان گرانبها را در سایۀ خود نابود می کند.
مصرف: 1- چوب خرمندی چندان خوب نیست زیرا تا نزدیک صدسالگی چوبدرون آن ناچیز است. مصرف عمده آن برای تهیۀ چوب تونلی و هیزم و زغال است. 2- میوۀ خرمندی کمی شیرین و گس است و روستائیان آنرا می خورند. شیرۀ آن که در گیلان بنام ’اربه دوشاب’ معروف است خورش لذیذی برای کته برنج می باشد.
روش جنگلداری: این درخت از نظر جنگلبانی ارزش چندانی ندارد و چون در جنگلهای شمال ایران درختان گرانبها را در سایۀ خود تباه می کند هنگام آزاد کردن و روشن کردن جنگل باید آنرا برانداخت ولی خود آن در دامنه های تند برای جلوگیری از فرسایش خاک لازم است. شاخه زاد آن برای تهیۀ هیزم و زغال مناسب می باشد. (از جنگل شناسی ساعی صص 192-193). اربه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به اربه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
نام یکی از شعرای بخاراست و کنزالغرائب نام منظومۀ اوست. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
قنوع. اقتناع. قناعت. (یادداشت بخط مؤلف) :
غمی نیست کآن دل هراسان کند
که آنرا نه خرسندی آسان کند.
اسدی طوسی.
بخرسندی و بردباری ز مرد
همه نیک باشد بدرمان درد.
(گرشاسب نامه).
بخرسندی برآور سرکه رستی
ز حرص ار دور گشتی تب شکستی.
ناصرخسرو.
بروی تیز شمشیر طمع بر
ز خرسندیت باید ساخت سوهان.
ناصرخسرو.
بدانچت بدادند خرسند باش
که خرسندی از گنج ایزد عطاست.
ناصرخسرو.
با خلق داوری چه کنم بهر نظم و نثر
اندی که من نخواسته داده ست داورم
مردانگی ّ باز و جوانمردی خروس
خرسندی همای و وفای کبوترم.
سیدحسن غزنوی.
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب.
خاقانی.
خرسند نگردد بهمه ملک ری اکنون
آن دل که همی بود بخرسندی خرسند.
خاقانی.
خسرو خرسندی من درربود
تاج کیانی ز سر کیقباد.
خاقانی.
همان زاهد که شد در دامن غار
بخرسندی مسلم گشت از اغیار
همان کهبد که ناپیداست در کوه
بپرواز قناعت رست از انبوه.
نظامی.
بخدمت خاص کن خرسندیم را
بکس مگذار حاجتمندیم را.
نظامی.
خرسندی را بطبع دربند
میباش بدانچه هست خرسند.
نظامی.
نه ایمن تر ز خرسندی جهانی است
نه به زآسودگی نزهت ستانی است.
نظامی.
و گفت مروت خرسندی به از مروت دادن. (تذکره الاولیاء عطار).
چون به امر اهبطوابندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند.
مولوی.
مرا اگر همه آفاق خوبرویانند
بهیچ روی نمی باشد از تو خرسندی.
سعدی.
خدایا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی.
حافظ.
، تسلیم. (یادداشت بخط مؤلف) :
تو خرسندی بکار آور دراین بند
که بی انده بود همواره خرسند.
(ویس و رامین).
لیکن چکنم گر نکنم از تو شکیب
خرسندی عاشقان ضروری باشد.
سعدی.
، رضا. (یادداشت بخط مؤلف) :
بسی بردباریست کز بددلی است
بسی نیز خرسندی از کاهلی است.
(گرشاسب نامه).
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون.
خاقانی.
کاهلی را خرسندی مخوان که نقش عالم... چنین بسته اند که تا تو... میان جهد نبندی ترا هیچ کار نگشاید. (مرزبان نامه).
، سلوت. (دهار) ، شادی. شادکامی
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ دَ / دِ)
نایم. خوابیده:
در این ره جزین خواب خرگوش نیست
که خسبندۀ مرگ را هوش نیست.
نظامی.
هقعه، مرد بسیار تکیه کننده و بر پهلو خسبنده میان قوم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ دَ)
ایستگاهی است میان مرغزار و بندر شاهپور راه آهن جنوب ایران و در 915هزارگزی تهران قرار گرفته است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
دربستن. و به مجاز مشکل تراشی و راه دیگران سد کردن:
هنر آموز کز هنرمندی
درگشائی کنی نه دربندی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
دهی است از دهستان شهر کهنۀ بخش حومه شهرستان قوچان، واقع در 17هزارگزی جنوب باختری قوچان و 7هزارگزی جنوب راه شوسۀ قدیمی قوچان به شیروان، با 149 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
لقب آقا بن عابد بن رمضان بن زاهد شیروانی حائری دربندی (آخوند ملا آقای دربندی) است که از فقهای امامیۀ ایران در قرن سیزدهم هجری و از اهالی دربند بوده است. وی مدتی در کربلا سکونت گزید، سپس ساکن تهران شد و1285 هجری قمری در این شهر درگذشت و در کربلا دفن گردید. او راست: خزائن الاحکام در اصول و فقه امامیه در دو مجلد، درایه الحدیث و الرجال، قوامیس الصناعه در اخبار و تراجم، جوهرالصناعه در اسطرلاب، اکسیر العبادات. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 17 و الذریعه ج 1 ص 59 و اعیان الشیعه ج 4 ص 11 و معجم المطبوعات ص 789)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ دِ)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه شهرستان سنندج، واقع در 12هزارگزی جنوب سنندج و 5هزارگزی جنوب باختری حسن آباد، با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(چَ بَ دَ / دِ)
برتری دارنده در وزن. سنگین در وزن نسبت به چیز دیگری:
بیک جو که چربنده شد سنگ خام
بدان خشکیش چرب کردند نام.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
مکاری. (محمود بن عمر ربنجنی). چاروادار. (یادداشت بخط مؤلف). خربنده. رجوع به خربنده در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنچه از خار و چوب گرد باغ و کشت نهند برای محافظت. (غیاث اللغه) (آنندراج). رجوع به خاربست شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دَ / دِ)
لقبی بوده است که مخالفان سنی مذهب سلطان محمد محمد خدابنده (الجایتو، پادشاه مغولی) به او داده اند. رجوع به سلطان محمد خدابنده شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دَ / دِ)
حاجی خربنده. نام یکی از امیران وپهلوانان لشکر سلطان حسین بود. مستوفی آرد: سلطان حسین پسر اویس با شاه شجاع سر خصومت بلند کرد و بجنگ شاه شجاع آمد و شاه منصور با گروهی از لشکر شاه شجاع میمنۀ شاه سلطان حسین را بشکست و دو امیر از لشکر شاه سلطان حسین گرفت، یکی عبدالقاهر و دیگری حاجی خربنده و ایشان را بند کرده با فتح نامه به دارالملک عراق و فارس فرستاد. (از تاریخ گزیده چ لیدن ص 716)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دَ / دِ)
کسی را گویند که خرالاغ بکرایه می دهد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری). خربان که معاش روزگارش از کرای خر بود. و بتازیش مکاری خوانند. (شرفنامۀ منیری). مکارم. (دهار) (حبیش تفلیسی). الاغدار. خرکچی. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خربندگان: یحیی بن یزید بیرون آمد پشمینه پوشید و کلاهی برسم خربندگان و سر و پالانی بر دوش گرفته. (ترجمه طبری بلعمی).
ج، خربندگان:
یکی سفره پیش پرستندگان
بگسترد بر سان خربندگان.
فردوسی.
چو خربندگان جامهای گلیم
بپوشید و بارش همه زر و سیم.
فردوسی.
برآورد خربنده هر گونه رنگ
پرستنده بنشست با می بچنگ.
فردوسی.
چون نباشد چو خر سرافکنده
تیزخر به ز ریش خربنده.
سنائی.
احمد بن عبداﷲ خجستانی را پرسیدند: تو مردی خربنده بودی به امیری خراسان چون افتادی ؟ گفت: روزی ببادغیس دیوان حنظله همی خواندم. (چهارمقالۀ نظامی عروضی).
تو چو خر پیش من روان گشته
من چو خربندگان دمادم خر
همه خربندگان خر شده گم
یافت خر خو هند و من گم خر.
سوزنی.
هست بر من ترا تقدم و هست
چو بخربنده بر تقدم خر.
سوزنی.
خر بیارای غلام خربنده.
سوزنی.
اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان فلیسان باشند... نه مشتی... آهوی طبع هروانی رنگ... چون... خران مزدقان و خربندگان... (کتاب النقض ص 475). یا بمیرم من یا خربنده
یا بود راه مرا پایانی.
رشید وطواط.
، مالک خر که خادم خر باشد. (غیاث اللغات). آنکه در علف دادن و پالان نهادن و بار کردن تعهد خر کند. (انجمن آرای ناصری). رایض. خرچران:
هر چیز با قرین خود آرامد
جغدی قرار کرده بویرانی
این است آن مثل که فروماند
خربنده جز بخوان شتربانی.
ناصرخسرو.
مر خر بد را بطمع کاه و جو آرد
زیرک خربنده زیر بار بخروار.
ناصرخسرو.
چون خواستی از فراش و خربنده و دربان و دیگر اتباع. (فارسنامه ابن البلخی ص 31). خربندگان او بچراخور استرآباد می آمدند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
شتربان درود آنچه خربنده کشت.
نظامی.
خری چوب می خورد بر جای جو
خر افتاد و جان داد و خربنده زو.
نظامی.
خراز زین زر به که پالان کند
که تا رخت خربنده آسان کند.
نظامی.
این چو خربنده حریف کون خر
بوسه گاهی یافتی ما را ببر.
مولوی.
خری را که تیمار خربنده کشت
سه جو در شکم به که سی من به پشت.
امیرخسرو دهلوی.
، کس که در بازی خربازان سر ریسمان بدست گیرد. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نربیدج
تصویر نربیدج
پارسی تازی گشته نی پیچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
قناعت، رضایت، شادمانی بشاشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خر بنده
تصویر خر بنده
نگاهبانی خر مهتر الاغ، آنکه الاغ را کرایه دهد، جمع خربندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خربند
تصویر خربند
مکاری، چاروادار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خربندگی
تصویر خربندگی
((خَ بَ دِ))
نگهبانی از خر، کرایه دادن خر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خربنده
تصویر خربنده
((خَ بَ دِ))
نگاهبان خر، خرکچی، کسی که خر را کرایه دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
رضا
فرهنگ واژه فارسی سره
بی نیازی
متضاد: نیازمندی، خشنودی، رضایت
متضاد: نارضایی، بشاست، شادمانی
متضاد: گرفتگی، قناعت
متضاد: ناخرسندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چاروادار، خربان، الاغی، خرکچی، الاغدار، قاطرچی، مهترالاغ، مکاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
الاغ داری، چارواداری، خربانی، قاطرچیگری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی خرمالوی وحشی با میوه های ریز، خرمالوی جنگلی که از
فرهنگ گویش مازندرانی
از درختان جنگلی، کلهو، خرمالو
فرهنگ گویش مازندرانی