شخوده. (یادداشت بخط مؤلف). خشوده. (صحاح الفرس). آنچه خراش برداشته. خراش خورده: ز بس که کآورد درد چشمش به افغان گلوی خراشیده ز افغان نماید. خاقانی. چو شه دید کز سنگ پولادسای خراشیده می شد سم چارپای. نظامی. جلفه، پارۀ خراشیده از پوست. (منتهی الارب). - روی خراشیده،صورت خراش برداشته: بیامد چو سودابه را دید روی خراشیده و کاخ پرگفتگوی ز هر کس بپرسید و شد تنگدل ندانست کردار آن سنگدل. فردوسی. ز بس خون که هر جای پاشیده بود زمین همچو روی خراشیده بود. اسدی (گرشاسب نامه). هر اشک روان، روان گردد و هر روی خراشیده. (ترجمه تاریخ یمینی)
شخوده. (یادداشت بخط مؤلف). خشوده. (صحاح الفرس). آنچه خراش برداشته. خراش خورده: ز بس که کآورد درد چشمش به افغان گلوی خراشیده ز افغان نماید. خاقانی. چو شه دید کز سنگ پولادسای خراشیده می شد سم چارپای. نظامی. جلفه، پارۀ خراشیده از پوست. (منتهی الارب). - روی خراشیده،صورت خراش برداشته: بیامد چو سودابه را دید روی خراشیده و کاخ پرگفتگوی ز هر کس بپرسید و شد تنگدل ندانست کردار آن سنگدل. فردوسی. ز بس خون که هر جای پاشیده بود زمین همچو روی خراشیده بود. اسدی (گرشاسب نامه). هر اشک روان، روان گردد و هر روی خراشیده. (ترجمه تاریخ یمینی)
کسی که با شوکت و حشمت و ناز و بزرگواری راه می رود و می خرامد. کسی که با زیبایی می خرامد. سیرکننده با ناز. (از ناظم الاطباء) : مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار پرتذروان خرامنده و کبکان دری. فرخی. خرامنده می گشت بر پشت بور بگور افکنی همچو بهرام گور. نظامی. جهاندار در موکب خاص خویش خرامنده بر کبک رقاص خویش. نظامی. آن خرامنده ماه خرگاهی شد طلبکار آب چون ماهی. نظامی. زیّافه، شتر خرامنده. (السامی فی الاسامی). میّاس، خرامنده. متقدی، خرامنده بناز. (منتهی الارب)
کسی که با شوکت و حشمت و ناز و بزرگواری راه می رود و می خرامد. کسی که با زیبایی می خرامد. سیرکننده با ناز. (از ناظم الاطباء) : مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار پرتذروان خرامنده و کبکان دری. فرخی. خرامنده می گشت بر پشت بور بگور افکنی همچو بهرام گور. نظامی. جهاندار در موکب خاص خویش خرامنده بر کبک رقاص خویش. نظامی. آن خرامنده ماه خرگاهی شد طلبکار آب چون ماهی. نظامی. زَیّافَه، شتر خرامنده. (السامی فی الاسامی). مَیَّاس، خرامنده. متقدی، خرامنده بناز. (منتهی الارب)