جدول جو
جدول جو

معنی خراشیده

خراشیده
(خَ دَ / دِ)
شخوده. (یادداشت بخط مؤلف). خشوده. (صحاح الفرس). آنچه خراش برداشته. خراش خورده:
ز بس که کآورد درد چشمش به افغان
گلوی خراشیده ز افغان نماید.
خاقانی.
چو شه دید کز سنگ پولادسای
خراشیده می شد سم چارپای.
نظامی.
جلفه، پارۀ خراشیده از پوست. (منتهی الارب).
- روی خراشیده،صورت خراش برداشته:
بیامد چو سودابه را دید روی
خراشیده و کاخ پرگفتگوی
ز هر کس بپرسید و شد تنگدل
ندانست کردار آن سنگدل.
فردوسی.
ز بس خون که هر جای پاشیده بود
زمین همچو روی خراشیده بود.
اسدی (گرشاسب نامه).
هر اشک روان، روان گردد و هر روی خراشیده. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا