جدول جو
جدول جو

معنی خدنگ - جستجوی لغت در جدول جو

خدنگ
درختی با چوب سخت و محکم که از آن نیزه، تیر، زین اسب و مانند آن می ساختند، برای مثال پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ / از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ (نظامی۴ - ۶۷۹)،
تیر راست و بلندی که از چوب این درخت می ساختند، برای مثال مگر دشمن است این که آمد به جنگ / ز دورش بدوزم به تیر خدنگ (سعدی۱ - ۵۳)، کنایه از راست و بلند
تصویری از خدنگ
تصویر خدنگ
فرهنگ فارسی عمید
خدنگ
(خَ دَ)
درختی است بسیار سخت که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند و تیر خدنگ و زین خدنگ به این اعتبار گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). درختی است که چوب آن نهایت محکم و صاف و راست باشد چون اکثر از چوب آن تیر می سازند. لهذا مجازاً اسم تیر شده. (غیاث اللغات). نام درختی است که از چوب آن حنای زین و تیر سازند و بعضی گویند گز است و چون بیشتر از آن چوب تیر می سازند بمجاز بمعنی تیر شهرت گرفته خدنگان جمع و گاهی تیر خدنگ به اضافه استعمال کنند. بهر تقدیر ’جگردوز’ و ’جگر اوباز’ از صفات اوست و با لفظ ’زدن’ و ’کشیدن’ و ’نشستن’ مستعمل است. (آنندراج). جنسی از تیر چوبین که همواره سخت باشد و جناق زین نیز از او سازند. (شرفنامۀ منیری). نام درختی است محکم که از چوب آن تیر و جناق زین سازند و نوعی از درخت گز است و چوب آن براستی موصوف. (از انجمن آرای ناصری). درختی است نیک سخت که از چوب آن تیر و نیزه سازند و معرب آن خلنج. (از منتهی الارب). سندر قاین آغاجی. پوست درخت خدنگ را توز گویندو در آن می نوشته اند، چنانکه کتبی که درجی اصفهان پیدا شده بر توز نوشته بودند، مرحوم دهخدا رنگ آن را ’تار و تیره’ تشخیص داده اند و مؤید آن این قول است: و در این ناحیت مشک بسیار افتد (یعنی در ناحیت خرخیز) و مویهای بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دستۀ کارد ختو. (حدود العالم چ سیدجلال تهرانی).
ازین هریکی پنبه بردی بسنگ
یکی دو کدانی ز چوب خدنگ.
فردوسی.
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ایست خدنگ
فرخی.
اختار و الها من المکاتب اصبرها علی الاحداث...
...لحاء شجر الخدنگ و لحاؤه یسمی التوز.
(ابومعشر از الندیم).
بجای دگر دید دو بیشه تنگ
ازین سو طبرخون وز آن سو خدنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
شه از بهر آن سرو شمشادرنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ.
نظامی.
درخزیده بجویباری تنگ
زیر شمشاد و سرو و بید و خدنگ.
نظامی.
چوبی است که تیر از او سازند و درختی بزرگ است. (نزهت القلوب).
- تیر خدنگ، تیر که از چوب درخت خدنگ سازند:
کمان را بمالیدجنگی بچنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ.
فردوسی.
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
سپرهای چینی و ژوبین جنگ.
فردوسی.
گرفته کمان کیانی بچنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ.
فردوسی.
بوقت صلح دل من خلد بتیرمژه
بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ.
فرخی.
همی کشید بنام رسول سخت کمان
همی گشاد بنام خدای تیر خدنگ.
فرخی.
ای مژه تیر و کمان ابر و تیرت بچه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ.
فرخی.
قمری بمژه درون کشد شعری را
هدهد بسر اندرون زند تیر خدنگ.
منوچهری.
سرا پرده و خیمه و ساز جنگ
همان جوشن و تیرهای خدنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
ور جهان پر شد از مگس، منداز
بر مگس خیره خیره تیر خدنگ.
ناصرخسرو (دیوان ص 369).
- زین خدنگ، زینی که حنّا یا جناق آن از چوب خدنگ ساخته شود:
چنان برگرفتش ز زین خدنگ
که گفتی یکی پشه دارد بچنگ.
فردوسی.
که اندرگشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین خدنگ.
فردوسی.
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم به یک پشه سنگ.
فردوسی.
بر اسبان نهادند زین خدنگ
همه جنگ را ساخته تیزچنگ.
فردوسی.
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش.
نظامی.
، مطلق تیر. تیر که در کمان بندند و بیفکنند. تیر که از کمان جهانند، بمناسبت آنکه از چوب درخت خدنگ که نیک سخت است ساخته شود:
خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی.
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پرّ عقاب.
فردوسی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی.
خدنگی که پیکانش بد بید برگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ.
فردوسی.
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ دادی تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
گردد از زخم خدنگ او چو بردارد کمان
گردد از نوک سنان او چو بگشاید کمین
مهره چون زنبورخانه در سر مار شکنج
زهره چون الماس ریزه در تن شیر عرین.
عبدالواسع جبلی.
از نشاط وصال چشم عدوت
چون بپرد خدنگ تو ز کمان.
عبدالواسع جبلی.
پرنده خدنگ گشت بی جان
هر روز بقصد جان دیگر.
سوزنی.
از بیم چرخ خویش برآیند بر هوا
با کرکسان چرخ پر کرکس و خدنگ.
سوزنی.
چو گشادتیر غمزه ز خم کمان ابرو
گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش.
خاقانی.
دام ماهی شود ز زخم خدنگ
گر بسد سکندر اندازد.
خاقانی.
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی.
خاقانی.
پر خدنگ تو هست شهیر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیۀ حور عین.
خاقانی.
عقابان خدنگت خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته.
نظامی.
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش.
نظامی.
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضۀ فراخ آهنگ.
نظامی.
چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی.
نظامی.
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار بادپایان چون خدنگ.
مولوی.
از ایرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم.
بوطاهر.
جوان دیدم از گردش چرخ پیر
خدنگش کمان ارغوانش زریر.
سعدی (بوستان).
خدنگهای شهاب اندران شب شبه گون
روان چو نور خرد در روان اهریمن.
(لغت نامۀ اوبهی).
بود ز دود مژه شعلۀ نگه را بال
خدنگ ناز تو تا پر بدل نشست مرا.
؟ (از آنندراج).
بر کمان می کشد آن غمزه خدنگی که مپرس
ای خوشا سینۀ وحشی که نشان است امروز.
ملا وحشی (از آنندراج).
بتان ز بس که بجانم خدنگ کین بستند
ز چار سو به رخم سد آهنین بستند.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
، مجازاً، ذکر. نره:
نیم مستک فتاده و خورده
بی خیو این خدنگ یازۀ من.
سوزنی.
- خدنگ ترکی،خدنگ ترکان. تیر ترکی. تیرکه ترکان سازند یا تیر که همچون تیر ترکان ساخته شده باشد:
خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند
همی نیامد بر رویشان پدید غیر.
فرخی.
- خدنگ زین، خدنگ از آن زین:
هوا را بر زمین چون مرغ بستند
چو مرغی بر خدنگ زین نشستند.
نظامی.
- خدنگ غمزه، غمزه بمعنی مژۀ چشم است و مقصود از ترکیب ’خدنگ غمزه’ مژه ای است چون خدنگ خلنده:
خدنگ غمزه بنظمی زدی و آه کشید
زبان بریدم اگر آفرین نمیدانست.
ملا نظمی (از آنندراج).
- خدنگ مژه، تیر مژه. کنایه از مژه ای است چون تیر گذارنده. خدنگ غمزه.
، نوعی تیر کوچک. (از غیاث اللغات)، خرچنگ. (ناظم الاطباء)، مستقیم. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خدنگ
(خَ دَ)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. واقع در سیزده هزارگزی جنوب خاوری بنجار و هفت هزارگزی راه مالرو ده دوست محمد به زابل. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوایش گرم و معتدل و دارای 370 تن سکنه می باشد. زبان اهالی فارسی و بلوچی است و آب آن از رود خانه هیرمند و محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران می کنند. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
خدنگ
درختی است بسیار سخت که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند. یا تیر خدنگ. تیری که از چوب خدنگ سازند. یا زین خدنگ. زین اسب که از چوب خدنگ سازند
فرهنگ لغت هوشیار
خدنگ
((خَ دَ))
درختی است با چوبی بسیار سخت و محکم که از آن نیزه و تیر و زین اسب درست کنند
فرهنگ فارسی معین
خدنگ
پیکان، تیر، سهم، ناوک، راست، مستقیم، صاف، محکم، سفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هدنگ
تصویر هدنگ
اسب سفید، خنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کدنگ
تصویر کدنگ
کدین، چوبی که گازران با آن جامه را می کوبند، کوبین، شنگینه، پتک، وسیلۀ پولادی سنگین شبیه چکش با دستۀ چوبی بزرگ که آهنگران با آن آهن را در روی سندان می کوبند، خایسک، پکوک، کوبن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدنگ
تصویر مدنگ
کلید یا دندانۀ کلید، چوب پس در، کلون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غدنگ
تصویر غدنگ
ابله، نادان، کودن، بداندام، بدشکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلنگ
تصویر خلنگ
گیاهی درختچه ای با گل های سرخ، زرد یا سفید که بیشتر در نواحی گرم می روید، دو رنگ و ابلق، به ویژه سیاه و سفید، برای مثال تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغگون / آسمان آبگون از رنگ او گردد خلنگ (منوچهری - ۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشنگ
تصویر خشنگ
کچل، تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کل، چسنگ، طاس، دغسر، داغسر، لغسر، اصلع، تویل، تز
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رَ)
مهره ای بود که بر کودکان ازبهر چشم بد ببندندو خرزیان فروشند و دو سه رنگ بود. (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
داغ سر، سر کچل، کچلی. (برهان قاطع) ، مردم کچل. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
خاشاک وار بر سر آب آمد آن خشنگ.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
غدفره. ابله. جاهل. نادان. احمق و بی آرام و بی اندام. (برهان) (آنندراج). بی اندام و ابله طبع. (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). مرد بی اندام و ابله و نامطبوع. (فرهنگ اوبهی). شخص جانورطبع. (لسان العجم شعوری). بی اندام. ابله دیدار:
همه چون غول بیابان همه چون مار صلیب
همه بدزهره به خوی و همه چون کاک غدنگ.
قریعالدهر (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
مخالفان ترا چون شرنگ باشد شهد
گرفته خلق جهان شان به سخره همچو غدنگ.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به غدنگ شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ)
کدنگه. چوبی باشد که گازران و دقاقان جامه را بدان دقاقی کنند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). چوبی که گازران جامه بدان کوبند تا پاک شود. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کدین. کدینه. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کودینه. بیزر. (زمخشری). کدنگه. (از آنندراج) :
به دار جور تو سر برنهم کدنگ بزن
ز عشق روی تو بیزارم ار بگویم آه.
سوزنی.
بیزر...، کدنگ گازران. (منتهی الارب). رجوع به کدین و کدینه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
دورنگ و بتازیش ابلق نامند. (شرفنامۀ منیری). خلنج. (برهان). خلنگ. ابلک
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ نْ نَ)
عنکبوت. عنکبوت کلان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دیوپا، عنکبوت نر. (از متن اللغه). رجوع به خدرنق شود
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ نَ)
بسیار دوست گیرند. (از منتهی الارب). الذی یخادن الناس کثیراً. (معجم الوسیط) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
مردم ابله ونامطبوع و نادان را گویند. (از آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هدنگ
تصویر هدنگ
اسبی که موی آن سفیدباشد، اسب خنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدنگ
تصویر کدنگ
چوبی است که گازران و دقاقان جامه را بدان دقاقی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشنگ
تصویر خشنگ
کچل کل افرع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلنگ
تصویر خلنگ
دورنگی، ابلق
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه به همین گونه در برهان قاطع آمده و فرهنگ آنندراج آن را پارسی می داند از این روی واژه باید ادنگ باشد یکی از آرش های دنگ در پارسی گول و بیهوش است برهان عدنگ را برابر با نادان آورده و ناخوشایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدنگ
تصویر غدنگ
نادان، احمق، بی آرام، جاهل، ابله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدنگ
تصویر مدنگ
کلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هدنگ
تصویر هدنگ
((هَ دَ))
اسبی که سفید باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلنگ
تصویر خلنگ
((خَ لَ))
دو رنگ، ابلق، خلنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدنگ
تصویر مدنگ
((مَ دَ))
کلید، دندانه کلید، قفل، کلون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کدنگ
تصویر کدنگ
((کُ دَ))
چوبی که رخت شویان با آن جامه را هنگام شستن می کوبیدند، کدینه، کدین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غدنگ
تصویر غدنگ
((غَ دَ))
احمق، نادان، بدشکل، بد اندام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشنگ
تصویر خشنگ
((خَ شَ))
کچل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلنگ
تصویر خلنگ
((خِ لِ))
خلنج، گرفتن اعضا و کندن به ناخن
فرهنگ فارسی معین
گیاهی است که نوعی از آن به صورت درخت یا درختچه می باشد که از چوب آن کاسه و قدح می سازند و نوعی از آن علفی می باشد به رنگ های سرخ، زرد و سفید
فرهنگ فارسی معین