جدول جو
جدول جو

معنی خدرو - جستجوی لغت در جدول جو

خدرو
قریه ای است به فاصله چهل وشش هزارگزی شمال قلعۀ سرکاری معروف متصل به دریای سرخ آب علاقۀ حکومت درجه دو ارغستان ولایت قندهار افغانستان بمختصات جغرافیایی زیر: طول شرقی 67 درجه و28 دقیقه و 5 ثانیه و عرض شمالی 31 درجه و 30 دقیقه و 24 ثانیه، (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خسرو
تصویر خسرو
(پسرانه)
مشهور، نیک نام، پادشاه، نیکنام، دارای آوازه نیکی، لقب چند تن از پادشاهان ساسانی، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله کیخسرو پادشاه کیانی وخسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خودرو
تصویر خودرو
هر نوع وسیلۀ نقلیه ای که با موتور حرکت می کند، به ویژه اتومبیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدیو
تصویر خدیو
خداوند، پادشاه، امیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودرو
تصویر خودرو
ویژگی گیاهی که تخم آن را نکاشته باشند و به خودی خود روییده باشد، خودرسته، کنایه از ویژگی کسی که بدون تعلیم و تربیت رشد کرده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدره
تصویر خدره
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، اخگر، ابیز، آلاوه، لخشه، جرقّه، خدره، ژابیژ، آییژ، جذوه، لخچه، بلک، جمر، ایژک، جمره، ضرمه، آتش پاره، سینجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدرو
تصویر بدرو
بدراه، اسبی که بد راه می رود، آنکه به راه خطا می رود، بدآیین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیرو
تصویر خیرو
شب بو، گیاهی زینتی باساقۀ بلند و گل هایی به رنگ های مختلف، شب انبوی، خیری، هیری، زراوشان، برای مثال تا خوید نباشد به رنگ لاله / تا خار نباشد به بوی خیرو (فرخی - ۴۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدور
تصویر خدور
خدرها، پرده ها، جمع واژۀ خدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خسرو
تصویر خسرو
پادشاه
خسرو سیارگان: کنایه از خورشید
خسرو مشرق: کنایه از خورشید
فرهنگ فارسی عمید
(گُ نَنْ دَ / دِ)
ستور بدراه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بدرفتار. (آنندراج). بدرونده. ناخوش رفتار. (صفت شخص و حیوان). بداخلاق:
چو بخت شهنشاه بدرو شود
از ایدر سوی چشمۀ سو شود.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2094).
ز دانا بدروی دانش پذیرد
چو شمعی کان ز شمعی نور گیرد.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پولی که عیارش نه به اندازه است و بقلب شبیه تر است. مسکوکی که قلب و یا بار بیش از حد دارد. دیرمدار: سکۀ بدرو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ دِ)
نام دهی است از دهستان ترک شهرستان ملایر. واقع در 24هزارگزی شمال شهر ملایر و 15هزارگزی خاور راه شوسۀ ملایر به همدان. این ناحیه در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل و مالاریایی و 372 تن سکنه ترکی و فارسی زبان. آب آن از قنات و محصولاتش غلات، انگور و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند و از صنایع دستی زنان قالی می بافند. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
منسوب به خدره که بطنی است از ذهل بن شیبان. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ ری ی)
خر سیاه نر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، جای تاریک، ابر سیاه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ ری ی)
منسوب به خدره. که نام گروهی از انصار باشد و از ایشانست: ابوسعید الخدری. (ازانساب سمعانی) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
سعد بن مالک بن سنان خدری انصاری خزرجی، مکنی به ابوسعید از صحابیان و ملازمان پیغمبراسلام بود و در دوازده غزوه با پیغمبر بجنگ رفت و هزاروصدوهفتاد حدیث در صحیحین بدو منسوب است. وی بسال 74 هجری قمری در مدینه وفات یافت. (رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 366 شود). در تاریخ گزیده (ص 217 چ 1) از ابورافع بن سعد بن مالک بن سنان خدری نام برده شده که در 74 ه. ق. درگذشته و 94 سال عمر داشته است. ظاهراً این دو خدری که در سال وفات و قسمتی از نام با هم مشترکند، یکی می باشند و صحیح در اینجا قول زرکلی است
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
دردیست که حس عضو باطل کند. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). خدری یا وجع خدری یکی از پانزده درد است که دارای نامند. شیخ الرئیس در قانون در اصناف اوجاع التی لها اسماء گوید: سبب الوجع الخدری، اما مزاج شدید البرد و اما انسداد مسام منافذ الروح الحساس الجاری الی العضو لعصب او امتلاءاوعیته. یکی از شارحین نصاب الصبیان گوید: دردیست که با آن درد چنان یافته شود که حس آن عضو نقصان پذیرفته یا باطل گشته و صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: المی است گویی آن عضو خفته است. (یادداشت از مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
تاریکی سخت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از للسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ج خدر. (از ناظم الاطباء). جمع خدر. پرده برای دختران در گوشۀ خانه و هر آنچه بدیدن نیاید از خانه و مانند آن. (از آنندراج). رجوع به خدر شود:
همگان را بناز پرورده
دایۀ رنج در ستور خدور.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
بنی خدره، نام بطنی از خزرج است که بنام بنی خدره موسومند و از آنانست: مالک بن سنان که در روز احد شهید شد. (از تاریخ گزیده چ 3 ص 239)
نام گروهی از انصار است. (از منتهی الارب) (از انساب سمعانی). ابوسعید خدری از این گروه است
بطنی است از ذهل بن شیبان. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بادفره. خرّاره. (یادداشت بخط مؤلف). این کلمه در اغلب فرهنگها با ’ذال’ معجمه آمده. رجوع به خذروف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیرو
تصویر خیرو
همیشه بهار، گل شب بو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسرو
تصویر خسرو
پادشاه، قیصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدره
تصویر خدره
ریزه و خرده، شراره آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدری
تصویر خدری
کرخی خر سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدور
تصویر خدور
کیک کک، مگس جمع خدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدیو
تصویر خدیو
خداوند، پادشاه، امیر، سلطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرو
تصویر بدرو
ستور بد راه، ستور باری اسب باری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدره
تصویر خدره
((خُ رِ))
ریزه و خرده، شراره آتش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسرو
تصویر خسرو
((خُ))
پادشاه بزرگ، پادشاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودرو
تصویر خودرو
((~. رُ))
اتومبیل، آنچه که به خودی خود راه بیفتد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدیو
تصویر خدیو
((خَ))
پادشاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودرو
تصویر خودرو
((~. رُ))
گیاهی که به خودی خود روییده شود، کسی که تعلیم و تربیتی ندیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودرو
تصویر خودرو
اتومبیل، ماشین
فرهنگ واژه فارسی سره