جدول جو
جدول جو

معنی خدانامه - جستجوی لغت در جدول جو

خدانامه
(خُ مَ / مِ)
خدای نامه. شاهنامه. تاریخ خدایگان. نامۀ شاهان. تاریخ پادشاهان. کتابی که در آن شرح زندگی و حوادث شاهان بیاید: چنین گوید: در تاریخ ملوک الفرس بسیار نسختها تأمل کردم که ایشان خدانامه خوانند که پادشاهان را خدایگان خواندندی یعنی شاهنامه از سهو ناقلان از زبانی و لفظی که بدیگری گردانیده اند خطاها افتاده است. (مجمل التواریخ و القصص چ مرحوم بهار)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خداداده
تصویر خداداده
چیزی که خداوند بخشیده است، خدا داد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادنامه
تصویر دادنامه
کاغذی که حکم دادگاه بر آن نوشته شده باشد، ورقۀ حکمیه
فرهنگ فارسی عمید
نوشته ای که دادستان به دادگاه می دهد و در آن برای کسی که مرتکب جرمی شده درخواست مجازات می کند، کیفرخواست
فرهنگ فارسی عمید
نوشته ای به امضای رئیس کشور یا رئیس دولت که به کنسول داده می شود و ماموریت او را تصویب و تجویز می کند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ)
ورقۀ حکمیه. ورقۀ متضمن رأی یا حکم دادگاه
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
انام. مردمان. مردم. (از فرهنگ فارسی معین) :
نصر است باب میر که فخر انامه بود
بخشیدنش همه زر، با سیم و جامه بود.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بخواب کردن و خوابانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ارقاد. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(کِ / کُ)
بخوابانیدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به انامه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به چیزی نزدیک شدن. (زوزنی از یادداشت مؤلف) (تاج المصادر بیهقی) ، نزدیک گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). قریب هم کردن و به هم نزدیک کردن دو امر را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). تقریب و جمع کردن بین دو چیز. (از متن اللغه) ، تنگ گردانیدن قید را. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نام مادر پرسه و زن ژوپیتر رب النوع بزرگی یونانی. وی دختر آگری سیوس پادشاه آرگس است. (ایران باستان ج 1 ص 245 و 730 و 760). و نیز رجوع به ترجمه فرهنگ اساطیر یونان و رم ج 1 ص 235 شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان خسروشیرین بخش جغتای شهرستان سبزوار. واقع در 25هزارگزی شمال باختری جغتای و پنج هزارگزی شمال شوسۀ عمومی سبزوار بجغتای. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوای آن معتدل است. بدانجا 767 تن سکنه زندگی می کنند که ترک و فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصولاتش: غلات، پنبه، زیره و کنجد است. اهالی بکشاورزی گذران میکنند و راه آن اتومبیل رو میباشد. از آثار قدیم، مزار امام زاده سیدسلطان محمدرضا در این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
بزبان اهل گیلان شخصی را گویند که فرمان سپهسالار به لشکر برساند. (برهان قاطع) (آنندراج). بنابر حاشیۀ برهان قاطع این لغت مرادف کلمه خناده است
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
نامه و کتاب که به یاد کسی تدوین شود. کتابی که به افتخار کسی تألیف و منتشر شود. کتابی که حاوی مقالات متعدد باشد و به یاد کسی یا بمناسبت تولد او و یا سالیان عمر او تدوین شود، خواه در زندگانی وی یا بعد از مرگ وی: یادنامۀ دینشاه ایرانی، یادنامۀ پورداود
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ / مِ)
فرمانی که رئیس کشوری به کنسولهای بیگانه میدهد و آنها را برای انجام مأموریت خود مجاز مینماید. (از لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ / مِ)
دهی است جزء دهستان خورش رستم بخش شاهرود هروآباد واقع در شمال هسجین. کوهستانی و معتدل با 144 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ مَ / مِ)
نامۀ خرد. کتاب فلسفی. کتاب حکمت:
چو پرداخت زین درج درخامه را
پذیرفت شاه آن خردنامه را.
نظامی.
خردنامه ها را ز لفظ دری
به یونان زبان کرد کسوتگری.
نظامی.
نویسدخردنامۀ ارجمند
ز هر نوع دانش ز هر گونه پند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ /دِ)
عطای الهی. بخشش الهی:
خداداد ما را چنین دستگاه
خداداده را چون توان بست راه.
نظامی.
چو شه دید گنج فرستاده را
چهار آرزوی خداداده را.
نظامی.
بملک خداداده خرسند باش
مکن ز آهنین چنگ شیران تراش.
نظامی.
کار خود گر بخدا بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی.
حافظ.
با خدادادگان ستیزه مکن
کآن خداداده را خدا داده.
؟
، فطری. جبلی. موهوبی:
ترا که که حسن خداداده هست و حجلۀ بخت
چه حاجتست که مشاطه ات بیاراید.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اِدْ دِ مَ / مِ)
نوشته ای از طرف مدعی العموم مبنی بر اتهام کسی، دندان برآوردن
لغت نامه دهخدا
(خَ دْ دانَ)
منسوب به خدان و آن بطنی است از اسد بن خزیمه و بنابر قول ابن کلبی خدان نسبتش چنین است: خدان بن عامر بن مالک بن هرمزبن مالک بن حرث بن سعد بن ثعلبه بن دودان بن اسد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
نام تاریخی از سلاطین ایران بود که در زمان یزدگرد سوم تألیف شده است. (از تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2542) و بعدها مأخذ شاهنامۀ فردوسی گردید. (ازفرهنگ ایران باستان ص 36 و یشتها ص 208). این کتاب بزبان عربی ترجمه شد. (از ابن الندیم) و مترجم آن ابن مقفع بود که آنرا سیرالملوک نام داده است. (یادداشت بخط مؤلف). اسامی شاهان اشکانی در آن مفصل آمده است. در فرهنگ ایران باستان این نام خدای نامک و در ایران بزمان ساسانیان کریستن سن ’خودای نامک’ آمده است
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
تاریخ. تاریخ سلاطین. (یادداشت بخط مؤلف) : در تاریخ ملوک الفرس بسیار نسختها تأمل کردم که ایشان خدای نامه خوانند کی پادشاه را خدایگان خواندندی، یعنی شاهنامه. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دنامه
تصویر دنامه
کوتاه بالا زن، مورچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انامه
تصویر انامه
خوابانیدن، نزار کردن، کشتن انام مردم مردمان
فرهنگ لغت هوشیار
نامه و کتاب که به یاد کسی تدوین شود، کتابی که به افتخار کسی تالیف و منتشر شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادنامه
تصویر دادنامه
ورقه ای که حکم دادگاه را بر آن نویسند حکم آماده ابلاغ ورقه حکمیه
فرهنگ لغت هوشیار
فرمانی که رئیس کشوری به کنسولهای بیگانه میدهد و آنها را برای انجام ماموریت خود مجاز مینماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادنامه
تصویر دادنامه
((مِ))
ورقه ای که حکم دادگاه را بر آن نوشته باشند
فرهنگ فارسی معین
((~. م ِ))
هر نوشته ای که دعوی و ادعایی را علیه کسی یا کسانی دربرداشته باشد، نوشته ای رسمی که به وسیله آن دادستان و یا مقام دیگری از دادگاه صالحه برای متهم به ارتکاب جرمی تقاضای رسیدگی و مجازات می کند، کیفرخواست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انامه
تصویر انامه
((اَ مَ))
انام، مردم، مردمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یادنامه
تصویر یادنامه
((م ِ))
کتابی حاوی مقاله های متعدد که به یاد سال ولادت کسی، در زندگانی وی، یا پس از مرگ او نویسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روانامه
تصویر روانامه
اکزهکواتور
فرهنگ واژه فارسی سره
خداداد، موهوب
متضاد: خدازده، ذاتی، فطری
متضاد: اکتسابی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بولتن، نشریه خبری سازمانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حکم، دادخواست
فرهنگ واژه مترادف متضاد