جدول جو
جدول جو

معنی ختع - جستجوی لغت در جدول جو

ختع
(خُ تَ)
کفتار. (از منتهی الارب). نامی از نامهای کفتار است ولی ثبت نشده است. (از متن اللغه). کفتار ماده. (از ناظم الاطباء) ، راهبر دانا در رهبری. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) : وجدته ختع لاسکع، ای لایتحیر. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
ختع
نام سکه ای (= محله) بوده است به بخارا که نهر ’بیکند’ از نهر بزرگ شهر (= نهری که از رود سند جدا میشد) نزدیک آغاز ’سکه ختع’ گرفته میشد و بعضی ازربض را مشروب می کرد و در نو کنده آب آن کم میشد. (از احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 1 ص 96)
لغت نامه دهخدا
ختع
(تَ)
رفتن درتاریکی و گذشتن در آن بقصد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، راهبری کردن در تاریکی شب. (از متن اللغه) :
اعیت ادلاء الفلاه الختعا.
رؤبه (از اقرب الموارد).
، رفتن. روان شدن. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) : ختعالرجل فی الارض، ای ذهب و انطلق، گریختن. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) (منتهی الارب) ، تیز رفتن. (از متن اللغه) (منتهی الارب) ، بناگاه بر کس درآمدن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب). ختع علیهم، لنگان رفتن کفتار. ختعت الضبع. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نیست شدن و رفتن کوراب. اضمحلال سراب، در پشت شتر رفتن فحل. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد) : ختع الفحل خلف الابل، ای قارب فی مشیه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ختن
تصویر ختن
(دخترانه)
نام شهری در ترکستان شرقی و گاهی هم به تمام ترکستان چین اطلاق شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ختا
تصویر ختا
(دخترانه)
نام سرزمین چین شمالی که محل زندگی قبایل ترک بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ختن
تصویر ختن
ویژگی هر یک از همسر شخص مانند پدر یا برادر، شوهر دختر، داماد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلع
تصویر خلع
عزل کردن کسی از شغل و عمل خود، برکنار کردن، کندن، برکندن مثلاً خلع لباس
لباس یا پارچه ای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه می دهند
کنایه از کفن
جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود، هدیه، پاداش
لباس، خلعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلع
تصویر خلع
طلاق دادن زن با گرفتن مالی از او یا بخشیدن مهریۀ خودش
فرهنگ فارسی عمید
(خُ تَ عَ یا خُ تْ عَ)
پلنگ ماده. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
گرزک خانه گرزک خومه (گویش گلیکی) خانه گرزک (زنبور زنبور وحشی) چوبخوار دیو چه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتع
تصویر کتع
پست فرومایه: مرد، خوار و رام، گرگ، رسوا، کاردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنع
تصویر خنع
فجور کردن و متهم گردیدن فروتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمع
تصویر خمع
تنگان، دزد، گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوتع
تصویر خوتع
رهبر دانا، مگس کبود، بچه خرگوش، آز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلع
تصویر خلع
طلاق دادن از طرف زن و بخشیدن کابین خود برگ آوردن، عزل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسع
تصویر خسع
دور کردن از کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضع
تصویر خضع
راضی گردیدن بخواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختوع
تصویر ختوع
راهبر دانا در رهبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرع
تصویر خرع
شکافتن، خراعه ضعیف و سست گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختو
تصویر ختو
شکسته شدن از اندوه یا بیم و مرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتع
تصویر بتع
می انگبین
فرهنگ لغت هوشیار
فراخزیستی، لنگر انداختن و کنگر خوردن ماندن با خوشی فراخزی، گیاه به اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خذع
تصویر خذع
ریزه کردن، بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبع
تصویر خبع
پنهان کردن، بریدن گریه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدع
تصویر خدع
اژدهای حیله گری و مکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختن
تصویر ختن
شوهر دختر، داماد قطع کردن، بریدن قطع کردن، بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
بپایان رساندن، پایان کار، مهر کردن، پایان دادن، امضا کردن نامه با انگشتری، مهر کردن نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختل
تصویر ختل
فریب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختر
تصویر ختر
مکر و عذر کردن، فریفتن، خبیث و فاسد شدن نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختاع
تصویر ختاع
زیرک، دستکش، پلنگ ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلع
تصویر خلع
((خَ))
کندن، برکندن، جدا کردن، برکنار کردن کسی از شغل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلع
تصویر خلع
((خُ))
طلاق گرفتن زن از شوهر با بخشیدن مهر خود یا با دادن مال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ختن
تصویر ختن
((خَ تَ))
داماد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ختم
تصویر ختم
((خَ))
به پایان رساندن، به سر آوردن، مهر کردن نامه یا هر چیز دیگر، قرآن را از اوّل تا آخر خواندن، مجلس عزاداری، مجلس ترحیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ختل
تصویر ختل
((خَ))
فریفتن، گول زدن، فریب، افسون
فرهنگ فارسی معین