عزل کردن کسی از شغل و عمل خود، برکنار کردن، کندن، برکندن مثلاً خلع لباس لباس یا پارچه ای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه می دهند کنایه از کفن جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود، هدیه، پاداش لباس، خَلعَت
رهایی زن بر مالی که شوهر بستاند از وی یا از غیر وی. (ناظم الاطباء). - طلاق خلعی، یکی از اقسام طلاقست که بر اثر خلع حاصل میشود، یعنی قطع علاقۀ زوجیت از طرف زوج در اثر بذل زوجه مالی را به او. در خلع باید زوجه کراهتی نسبت بزوج داشته باشد و در آن بلوغ و رشد و عقل خالع وحضور دو شاهد عادل واجب است. در چنین طلاقی زوجه حق رجوع از بذل را در ایام عده دارد و اگر از این حق خود استفاده نمود برای زوج حق رجوع از طلاق ایجاد می شود. - خلع و مبارا، نام دو قسم طلاق است رجوع به ’خلع’ و ’مبارا’ در این لغت نامه شود: گر دم خلع و مبارا میرود بد مبین ذکر بخارا میرود. مولوی
عزل. معزولی. (ناظم الاطباء). - خلع شدن، معزول شدن. از شغل و عمل خارج شدن. - خلع عذار کردن، بی آبرویی کردن: چون بازگشتند مستان همه، وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذار کرد. (تاریخ بیهقی). - خلع کردن، عزل کردن. معزول کردن. از شغل و عمل خارج کردن: و چون چهار سال پادشاهی کرده بوده اورا خلع کردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 73). در شعبان سنۀ احدی و ثلاثین و ثلاثمائه او را از خلافت خلع کردند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، برآمدگی عضو از بندگاه. (ناظم الاطباء). از جا دررفتگی اندامی. (یادداشت بخط مؤلف) : خلع و تفرق الاتصال را که عضوی را از عضوی دور کند، چنانکه بند و گشاد عضوی از جای بیفتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ماءالشعیر... سود دارد... طلی شکستگی و طلی... خلع را. (نوروزنامه). - رد الخلع، جا انداختن استخوان. (یادداشت بخط مؤلف). - خلع شدن، بیرون شدن عضوی از بندگاه خود. (ناظم الاطباء). ، بیرون شدگی جامه و موزه. (ناظم الاطباء). مقابل لبس که پوشش است. (یادداشت بخط مؤلف). - خلع کردن، بیرون کردن جامه و موزه. (از ناظم الاطباء). - خلع نعلین، آهنجیدن آن. (یادداشت بخط مؤلف) : فاخلع نعلیک گفت: موسی را که نعلین بیاهنج یعنی از پا بدر کن... (ترجمه تاریخ طبری)
رها کردن زوجه بر مالی که از وی ستاند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رها کردن زنی را بکابین و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف)