در بین فارسی زبانان مصدر خبط عربی در موارد زیر بکار میرود: آمیختگی عقل با جنون. (از ناظم الاطباء) ، اشتباه. رفتن به راه غلط. عدم بینایی در کاری. (از ناظم الاطباء) ، لغزش. بسر افتادگی: تا که پیش از خبط بگشاید رهی تانیفتد زان فضیحت در چهی. مولوی. - خبط بودن، اشتباه بودن، ناهنجاربودن. منحرف از راه راست بودن. ناصحیح بودن. چون: خبط بود که از این راه رفتم، یا آنکه گوییم خبط بود اقدام به این عمل کردن
در بین فارسی زبانان مصدر خبط عربی در موارد زیر بکار میرود: آمیختگی عقل با جنون. (از ناظم الاطباء) ، اشتباه. رفتن به راه غلط. عدم بینایی در کاری. (از ناظم الاطباء) ، لغزش. بسر افتادگی: تا که پیش از خبط بگشاید رهی تانیفتد زان فضیحت در چهی. مولوی. - خبط بودن، اشتباه بودن، ناهنجاربودن. منحرف از راه راست بودن. ناصحیح بودن. چون: خبط بود که از این راه رفتم، یا آنکه گوییم خبط بود اقدام به این عمل کردن
نام موضعی است مر جهینه را بر مسافت پنج روز راه از مدینه. (از منتهی الارب). یاقوت این ناحیه را چنین وصف میکند نام محلی به سرزمین جهینه و بقبله آن است. بین این ناحیه و مدینه پنج روز راه است و محل آن درکنار دریا می باشد. (از معجم البلدان یاقوت حموی). - سریه الخبط، نام جوقی از لشکریان است که حضرت رسول بسوی خبط که حیی از جهینه است فرستاده است
نام موضعی است مر جُهَینَه را بر مسافت پنج روز راه از مدینه. (از منتهی الارب). یاقوت این ناحیه را چنین وصف میکند نام محلی به سرزمین جُهَینَه و بقبله آن است. بین این ناحیه و مدینه پنج روز راه است و محل آن درکنار دریا می باشد. (از معجم البلدان یاقوت حموی). - سریه الخبط، نام جوقی از لشکریان است که حضرت رسول بسوی خبط که حیی از جهینه است فرستاده است
برگی که از درخت ریخته خشک گردانند و ساییده با آرد و مانند آن آمیخته و با آب سرشته شتر را خورانند. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) ، هر برگ که از درخت زده باشند. (از معجم الوسیط) (از منتهی الارب) ، آنچه ستوران آنرا پا سپر کرده و شکسته باشند. (از منتهی الارب). آنچه ستوران آنرا لگدمال کرده باشند. (از متن اللغه)
برگی که از درخت ریخته خشک گردانند و ساییده با آرد و مانند آن آمیخته و با آب سرشته شتر را خورانند. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) ، هر برگ که از درخت زده باشند. (از معجم الوسیط) (از منتهی الارب) ، آنچه ستوران آنرا پا سپر کرده و شکسته باشند. (از منتهی الارب). آنچه ستوران آنرا لگدمال کرده باشند. (از متن اللغه)
لغزش، کژ روی، ندانمکاری در تازی با آرش های دیگری به کار می رود بیراه رفتن کژ رفتن، بدون آگاهی و بصیرت در امری تصرف کردن، سهو کردن اشتباه کردن، کژ روی کج روی، سهو اشتباه: (خبط ایشان در غالب امور واضح و آشکاراست)، شوریدگی پریشانی آشفتگی: خبط دماغ
لغزش، کژ روی، ندانمکاری در تازی با آرش های دیگری به کار می رود بیراه رفتن کژ رفتن، بدون آگاهی و بصیرت در امری تصرف کردن، سهو کردن اشتباه کردن، کژ روی کج روی، سهو اشتباه: (خبط ایشان در غالب امور واضح و آشکاراست)، شوریدگی پریشانی آشفتگی: خبط دماغ
زدن شتر دست را بر زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به شدت زدن کسی یا چیزی را. یقال: تخبط البعیر بیده الارض ، اذا ضربها. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تباه و ناقص عقل کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تباه کردن. ناقص کردن. دیوانه کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). دیوانه کردن دیو مردم را. (آنندراج). به دیوانگی داشتن دیو کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مس کردن آزارآمیز و زدن شیطان کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) : کما یقوم الذی یتخبطه الشیطان من المس. (قرآن 275/2) ، ای کما یقوم المجنون فی حال جنونه اذا صرع فسقط. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، او یتخبطه ، ای یفسده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بی بصیرت فارفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بر گزاف و بیراه رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
زدن شتر دست را بر زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به شدت زدن کسی یا چیزی را. یقال: تخبط البعیر بیده الارض َ، اذا ضربها. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تباه و ناقص عقل کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تباه کردن. ناقص کردن. دیوانه کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). دیوانه کردن دیو مردم را. (آنندراج). به دیوانگی داشتن دیو کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مس کردن آزارآمیز و زدن شیطان کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) : کما یقوم الذی یتخبطه الشیطان من المس. (قرآن 275/2) ، ای کما یقوم المجنون فی حال جنونه اذا صرع فسقط. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، او یتخبطه ُ، ای یفسده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بی بصیرت فارفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بر گزاف و بیراه رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
آن شتری است که ضعفی در بصر و چشم خود دارد و خود را بهنگام رفتن نمیتواند حفظ کند. (از متن اللغه) ، کنایه از خبط و انحراف از روش بنظام و مستقیم است، یقال: هو یخبط خبط عشواء، یعنی او کار بر نظام نمیکند: و از احوال گذشته اکاذیب اعاجیب مینمودی و از ناآمده اخبار مغیبات گفتی همه خبط عشواء. (جهانگشای جوینی)
آن شتری است که ضعفی در بصر و چشم خود دارد و خود را بهنگام رفتن نمیتواند حفظ کند. (از متن اللغه) ، کنایه از خبط و انحراف از روش بنظام و مستقیم است، یقال: هو یخبط خبط عشواء، یعنی او کار بر نظام نمیکند: و از احوال گذشته اکاذیب اعاجیب مینمودی و از ناآمده اخبار مغیبات گفتی همه خبط عشواء. (جهانگشای جوینی)
گروه گروه. جوق جوق. پاره پاره. (از منتهی الارب). منه: اتواخبطه خبطه، یعنی آمدند پاره پاره و گروه گروه. رجوع به خبطه در معجم الوسیط و خبط در متن اللغه شود
گروه گروه. جوق جوق. پاره پاره. (از منتهی الارب). منه: اتواخبطه خبطه، یعنی آمدند پاره پاره و گروه گروه. رجوع به خِبطَه در معجم الوسیط و خِبَط در متن اللغه شود
زکام که پیش از سرما بمردم عارض شود. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) ، ضربه ای که شتر گشن ماده شتر را زند. (ازمتن اللغه) ، بقیۀ آب در غدیر و یا در خنور. (از معجم الوسیط) (از منتهی الارب) ، شیر باقی مانده در مشک و طعام باقی مانده در خنور. (از منتهی الارب) ، باران فراخ سست قطره در زمین. (منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) ، دست رسیده شده از جن. مسهالجن. (از متن اللغه). جن زده، شیئی کم و اندک. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط). یقال: علیه خبطه جمیله، یعنی اندکی از جمال و خوبی در او باقی است
زکام که پیش از سرما بمردم عارض شود. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) ، ضربه ای که شتر گشن ماده شتر را زند. (ازمتن اللغه) ، بقیۀ آب در غدیر و یا در خنور. (از معجم الوسیط) (از منتهی الارب) ، شیر باقی مانده در مشک و طعام باقی مانده در خنور. (از منتهی الارب) ، باران فراخ سست قطره در زمین. (منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) ، دست رسیده شده از جن. مسهالجن. (از متن اللغه). جن زده، شیئی کم و اندک. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط). یقال: علیه خبطه جمیله، یعنی اندکی از جمال و خوبی در او باقی است
بقیۀ آب مانده در خنور یا در غدیر. (از معجم الوسیط) ، شیر باقیمانده در مشک. شیر اندک. (از منتهی الارب) ، کم. اندک. (از معجم الوسیط). گیاه اندک. (از منتهی الارب) ، جزء و قطعه ای از هرچیز و جماعت. (از معجم الوسیط) ، پاره ای از شب، چند از مردم. (از منتهی الارب). گروهی از مردم، پاره ای از خانه ها. (از منتهی الارب)
بقیۀ آب مانده در خنور یا در غدیر. (از معجم الوسیط) ، شیر باقیمانده در مشک. شیر اندک. (از منتهی الارب) ، کم. اندک. (از معجم الوسیط). گیاه اندک. (از منتهی الارب) ، جزء و قطعه ای از هرچیز و جماعت. (از معجم الوسیط) ، پاره ای از شب، چند از مردم. (از منتهی الارب). گروهی از مردم، پاره ای از خانه ها. (از منتهی الارب)