جدول جو
جدول جو

معنی خبرچینی - جستجوی لغت در جدول جو

خبرچینی
سخن چینی، جاسوسی
تصویری از خبرچینی
تصویر خبرچینی
فرهنگ فارسی عمید
خبرچینی
(خَ بَ)
عمل خبرچین. رجوع به خبرچین شود
لغت نامه دهخدا
خبرچینی
جاسوسی، غمازی، نمامی، خبرکشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خارچین
تصویر خارچین
پرچین، دیواری که از بوته های خار و شاخه های درخت در گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند، شاخ و برگ درخت و بوته های خار که بر سر دیوار باغ به ردیف بگذارند تا مانع عبور شود
خاربست، خاربند، فلغند، کپر، چپر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارچینه
تصویر خارچینه
موچین، دو انگشت اشاره و شست که با آن نیشگون می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلر چینی
تصویر خلر چینی
سویا، گیاهی با برگ های درشت، گل های سفید یا بنفش و ساقه های پوشیده از تارهای سفید که بلندیش تا یک متر می رسد، دانه های این گیاه که به درشتی لوبیا، به رنگ زرد، سرخ یا سفید که در غلافی شبیه غلاف لوبیا جا دارد و دارای مواد غذایی بسیار مفید است، سوژا، نخود چینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبرچین
تصویر خبرچین
کسی که گفتار، کردار یا اسرار کسی را برای دیگران نقل می کند، سخن چین، جاسوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارصینی
تصویر خارصینی
از اجساد صناعت کیمیا، روی
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
جمعکننده و برچیننده. (ناظم الاطباء). فراهم کننده و جمعآورنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جووانی لورنزو. (1598-1680 میلادی) مشهور به کاوالیه برنن. نقاش، حجار و معمار ایتالیایی. یکی از استادان سبک بی قاعده است. وی رواق کلیسای سن پیر را در شهر رم بنا کرد، و مجسمه ها و نیم تنه های متعدد ساخت که از آن جمله از خلسۀ سنت ترز باید نام برد. لویی چهاردهم او را در سال 1665 میلادی به پاریس دعوت کرد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
آنچه برای محافظت گرد باغ و زراعت و دیوارخانه از خار و چوب بند سازند برای عدم دخول مردم و حیوانات موذیه، (غیاث اللغات) (آنندراج) :
چنان باغی کزو گلچین نیارد گل برون بردن
نه آن باغی که باید خارچین از بیم دزدانش،
عرفی (از آنندراج)،
رجوع به خار شود،
،
که خار بیرون آرد:
آن حکیم خارچین استاد بود
دست میزد جابجا می آزمود،
مولوی،
، منقاش، (زمخشری)، منماص، (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کوهی است از توابع صفاهان. (برهان) ، گفته اند ارحب شهریست بر ساحل دریا، بین آن و بین ظفار نزدیک 10 فرسنگ است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دارچین:
بخود پیچید فلفل از سواد خال هندویت
قلم شد دارچینی ازحدیث تندی خویت،
تأثیر،
رجوع به دارچین شود
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ / نِ)
شانۀ مرغ. تاج مرغ. (از ناظم الاطباء). تاج خروس و امثال آن. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
خورجین. جامه دان. (ناظم الاطباء).
- خورچین کردن، چیدن. خوشه چیدن. (ناظم الاطباء).
- ، اجاره کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
حالت و چگونگی پرچین
لغت نامه دهخدا
الغبرینی، (644-714 هجری قمری / 1246-1314م.) احمد بن احمد بن عبدالله. مورخ است و نسبت او به غبرا از قبائل بربر در مغرب است مولدش در بجایه است و قضاء آنجا را عهده دار بوده و در همانجا وفات یافته است. او راست: ’عنوان الدرایه فی من عرف من علماء المئه السابعه فی بجایه’. (اعلام زرکلی ج 1 ص 31). و رجوع به معجم المطبوعات ج 2 چ مصر 1912م. ص 1407 شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رِ)
نام شهری به مشرق کشور مجارستان
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
مقابل قبادراز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
کسب اطلاع. عمل خبرگیر، جاسوسی. عمل جاسوس
لغت نامه دهخدا
(نَ/ نِ)
موچینه. منقاش سر تراشان. (آنندراج) (برهان قاطع). موی چین. منتاش. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 378) ، سرهای دو انگشت دو ناخن سبابه و ابهام را نیز گویند که بدان گوشت و پوست بدن آدمی را چنان گیرند که بدرد آید. (آنندراج) (برهان قاطع). آلت نیلک زدن، و نیلک آن است که گوشت و پوست را بسر دو انگشت گیرند چنانکه بدرد آید. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
ماده ای سخت و صلب که مردم چین از آن آئینه سازند، (ناظم الاطباء)، خاکی را نامند که پس از جوشاندن از آن شیشه می سازند، (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 384)، پیکان تیری را نامند که چون بر انسان گذرد هلاکت آرد، (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 384)، پیکان تیر، (ناظم الاطباء) :
کسی که شود مانع وصل یار
کند سینه اش خارچینی گذار،
ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 384)،
، زخم مهلک، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آنکه منسوب است به خبرین که قریه ای است از اعمال بست
لغت نامه دهخدا
(بَرْ، رَ تَ / تِ)
آنکه کسب خبر کند و خبری را از محلی به محل دیگر برد، جاسوس، آنکه از روی پلیدی و بهم انداختن مردمان خبری را از کسی یا محلی بکس دیگر رساند. سخن چین. نمام. فتنه انگیز
لغت نامه دهخدا
جوهر غریبی شبیه بمعدوم است و آن یکی از اجساد صناعت کیمیاست و از آن در صناعت بعطارد کفایت کنند، (مفاتیح خوارزمی)، اجساد هفت است و یکی از آن ها خارصینی است و خارصینی زر است لیکن نضج تمام نیافته، (از شاهد صادق)، شبه، روح توتیا، دهشه، حجر اسماء، مصفّی ̍، (از ضریر انطاکی)، روی، (دزی ج 1ص 346)، رجوع به لغات اسپانیائی و پرتغالی مشتق از لغات عرب مؤلف دزی و انگل مان و گلوسر شود، (دزی ج 1ص 346)، محمد بن زکریا می گوید که خارصینی شبیه به آینه های چینی است و فعلاً هم معدوم است، صاحب کتاب الجماهر فی معرفهالجواهر می گوید این که محمد بن زکریا آن را معدوم دانسته است حتماً عدمش را نسبت به دیار ما داند چه اگر مطلقا وجود نداشت هر آینه تشبیه اشیاء به آن صحیح نبود و فقط میبایست اسم صرف باشد چون عنقاو غبرایل واوی، در کتاب نخب آمده است که خارصینی شبیه ارزیر است از جهت لون و ذوب و بعض از معارف گفته اند در نواحی کران بین کابل و بدخشان مابین سنگها احجاری است که چون ذوب شوند ذوبشان مانند ذوب ارزیز است و بهنگام ذوب رنگ مذاب برنگ خود خارصینی است جز آنکه آن چون شیشه می شکند و نیز قبول چکش خوردن نمیکند، صاحب الجماهر باز می گوید ابوسعید القزوینی در آنچه که به من نگاشته است می گوید مسبوق بظن از خارصینی آن است که آن جوهری است که از آن در کاشغر اجراص و در برشخان دیگ می سازند تا نواحی انسی کول و نیز ظرفی درنهایت زشتی از آن درست می کنند، در زرویان زابلستان احجاریست مسمی به مرداسنگ و به اشکال مختلف یافته میشود و آن را آب می کنند و از آن در قوالب تعاویذ می سازند و مسمی به خارصینی است، (نقل از الجماهرفی معرفهالجواهر بیرونی از صص 261- 262)، فلزی است، که از چین آرند و از آن آینه کنند، (نخبهالدهر دمشقی)، رجوع به تال شود، خارصینی در ایران معدوم و حکما در حقش گفته اند و هو تشبیه بالمعدوم و در بعضی کتب دیدم که در بلاد چین معدنی دارد و از آن آلات حرب سازند مضربش سخت تر از آهن بود، (نزههالقلوب ج 3 ص 203)، تولد خارصینی چنان بود که بخار زیبقی و کبریتی در غایت صافی بود و هر یکی نضجی تمام یابد و چون بهم بیامیزند پیش تر از آنکه با یکدیگر نضج شوند و مستحیل گردند برودت بر وی پیوندد و آن را بسته گرداند و جوهر خارصینی گردد و فرق میان او و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود، (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری)، آینۀ خارصینی، آینه خارصینی بسبب آنکه لون او مقداری زردی دارد مرد اسمر اندر وی نگاه کند رنگ رویش زرد بیند که مرکب باشد از صفرت و سمرت، (ابوحاتم اسفزاری، کائنات جو)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کارگر موقت که درمزارع گیرند برای درو کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
درختی است: کوچک از تیره غاریها جزو رده دولپه ییهای جدا گلبرگ که ارتفاعش بین 5 تا 7 متر و همیشه سبز است. برگهایش متقابل و دائمی و بیضوی و نوک تیز و چرمی و کامل و بی کرک و صاف و شفاف است. گلهای منظم و سفید مایل به زرد دارد و در هندوستان و چین میروید. دارچین قرفه
فرهنگ لغت هوشیار
سخن چین انیشه (جاسوس) آنکه رفتار و گفتار کسی را برای دیگران نقل کند جاسوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر چینی
تصویر خبر چینی
سخن چینی انیشگی عمل خبرچین جا سوسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبرچین
تصویر خبرچین
((خَ بَ))
جاسوس، آن که رفتار و گفتار کسی را برای دیگران نقل کند
فرهنگ فارسی معین
صفت جاسوس، خبرکش، راید، غماز، منهی، نمام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسب خبر، جاسوسی، خبرکشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرچین، حصارخاری، خاربست، خاربند، خارکش
متضاد: گلچین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جاسوس، آدم فروش، خبرچین نمام
فرهنگ گویش مازندرانی
اضطراب، بی قراری
دیکشنری اردو به فارسی