جدول جو
جدول جو

معنی خاکپاش - جستجوی لغت در جدول جو

خاکپاش
(گُ ذَ تَ / تِ)
کسی که خاک پاشد، کسی که خاک برافشاند، ج، خاکپاشان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خالواش
تصویر خالواش
(دخترانه)
نوعی سبزی معطر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خاک پاش
تصویر خاک پاش
آنکه یا آنچه گرد و خاک به هوا می پراکند، کنایه از مردم آزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خالواش
تصویر خالواش
گیاهی از خانوادۀ کاسنی با ساقه های بنفش و برگ های خال دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاک کش
تصویر خاک کش
تخته ای که کشاورزان با آن زمین شیارکرده را هموار می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاکسار
تصویر خاکسار
فروتن، خوار، ذلیل، خاک زاد، خاک آلوده، حقیر، ناچیز، برای مثال گناه آید از بندۀ خاکسار / به امیّد عفو خداوندگار (سعدی۱ - ۱۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاکدان
تصویر خاکدان
جای ریختن خاک یا خاک روبه، برای مثال بیفتد همه رسم جشن سده / شود خاکدان جمله آتشکده (فردوسی۲ - ۲۴۸۹) ، چو در خاکدان لحد خفت مرد / قیامت بیفشاند از موی گرد (سعدی۱ - ۱۸۹) کنایه از دنیا، برای مثال همه زاین خاکدان اندرگذشتند / بدند از خاک، بازان خاک گشتند (ناصرخسرو - لغت نامه - خاکدان) ، خانۀ خاکدان دو در دارد / تا یکی را برد یکی آرد (نظامی۴ - ۷۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
(نِ دَ / دِ)
زمین سای، کسی که زمین را می ساید
لغت نامه دهخدا
دهی است جزو دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین، واقع در 27 هزارگزی باختر آبیک و 15 هزارگزی راه عمومی، ناحیه ای است جلگه ای باهوای معتدل و دارای 300 تن سکنه، مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی و فارسی است، این دهستان دارای دو رشته قنات است، محصولات آنجا غلات و چغندرقند و پنبه و جالیز و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه آنجا مالرو و از طریق کوندج ابراهیم آباد میتوان ماشین برد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران استان مرکزی ج 1)
لغت نامه دهخدا
بمعنی خاک مانند است چه سار بمعنی مانند هم آمده است، (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) :
آنکه راه خلاف تو سپرد
اگر آبست خاکسار شود،
مسعودسعد،
، کنایه از چیزی گردآلود است، (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) :
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار،
کسائی،
چون کنی از نطع خاک رقعۀ شطرنج رزم
از بس گرد نبرد چرخ شود خاکسار،
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 198)،
گفت ویحک چه کس توانی بود
اینچنین خاکسار و خون آلود،
نظامی،
خاک پیراستن چه کار بود
حامل خاک خاکسار بود،
نظامی،
، مردم افتاده، درویش، نامراد، خوار، ذلیل:
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه شود آن سر تاجدار،
دقیقی،
برفتند هر دو شده خاکسار
جهاندارشان رانده و کرده خوار،
دقیقی،
خروشان بر شهریار آمدند
دریده بر و خاکسار آمدند،
فردوسی،
بدو گفت کای ریمن خاکسار
چه کژی بکار آوریدی چو مار،
فردوسی،
همی آرزو رزم شیران کنی
مرا خاکسار دو کیهان کنی،
فردوسی،
بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار،
فرخی،
سالار خانیان را با خیل و با خدم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار،
منوچهری،
خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست، (تاریخ بیهقی)،
از من برمید غمگسارم
چون دید ضعیف و خاکسارم،
ناصرخسرو،
هر حکیمی کاین شنود از تو چه گوید گویدت
خاکساری خاکساری خاکسار ای ناصبی،
ناصرخسرو،
از شرار تیغ بودی بادساران را شراب
وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام،
امیرمعزی،
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کاتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند،
خاقانی،
شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت
شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند،
خاقانی،
گر چه خصمان ز ریگ بیشترند
همه را مرگ خاکسار کند،
خاقانی،
خاکساران بخاک سیر شوند
زیردستان بدست زیر شوند،
نظامی،
... که خورده روزی بینی به کام دشمن زر مانده و خاکسار مرده، (گلستان)،
دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد،
سعدی (دیوان چ مصفا ص 415)،
ای قطرۀ منی سر بیچارگی بنه
کابلیس را غرور منی خاکسار کرد،
سعدی،
گناه آید از بندۀ خاکسار
به امید عفو خداوندگار،
سعدی،
من ارچه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند،
حافظ،
، غریب، (غیاث اللغات)، آنکه در صف نعال یعنی در کفش کن خانه بنشیند، (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
خوار، زار، ذلیل
لغت نامه دهخدا
دهی است جزءدهستان مرکزی بخش صومعه سرا، واقع در یک هزارگزی جنوب شوسه صومعه سرا به رشت، ناحیه ای است جلگه ای و مرطوب و مالاریائی، دارای 160 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان گیلکی و فارسی است، آب آنجا از رود خانه ماسوله و محصولات آنجا برنج و توتون و سیگارو شغل اهالی زراعت و مکاری است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
شکراﷲخان خاکسار شاعر هندی است که صاحب دیوان مرتبی می باشد، وفاتش به سال 1108 هجری قمری اتفاق افتاد، (قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013)
لغت نامه دهخدا
مزبله. (برهان قاطع) (آنندراج). جائی که بر آن خاک و خاشاک اندازند. (غیاث اللغات). جائی که خود را تهی کنند. مبرز. جای خاک و آشغال خانه: تا چنان شد که گنده شد (ایوب و بر در دیه از دور یکی خاکدان بود آنجا او را بیفکندند تا هم ایذر بمرد. (ترجمه طبری).
بیفتد همه رسم جشن سده
شود خاکدان جمله آتشکده.
فردوسی.
این خاکدان طویله و شوغارش.
ناصرخسرو.
کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان
هر کرا روح القدس پرورده باشد زیر پر.
سنائی.
مرد که فردوس دید کی طلبدخاکدان
آنکه بدریا رسید کی طلبد پارگین.
خاقانی.
گر بر سر چرخ شد حسودش
هم در بن خاکدان ببینم.
خاقانی.
مهر تو بر دیگران نتوان نهاد
گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد.
خاقانی.
کالهی تازه دار این خاکدان را
بیامرز این دو یار مهربان را.
نظامی.
و گفت تا عیال خود را چون بیوگان نکنی و فرزندان خود را چون یتیمان نکنی و در شب در خاکدان سگان نخسبی طمع مدار که در صف مردان راه دهندت. (تذکرهالاولیا عطار) ، عالم. دنیا. (برهان قاطع) (آنندراج). این سرا:
همه زین خاکدان اندر گذشتند
بدند از خاک، باز آن خاک گشتند.
ناصرخسرو.
خاک در تو مرا گر نبود دستگیر
خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان.
خاقانی.
خاقانیا نه طفلی از این خاک توده چند
مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشد.
خاقانی.
چون منوچهر خفته در خاک است
مهر از این شوم خاکدان برگیر.
خاقانی.
گنج امان نیست در این خاکدان
مغز وفا نیست در این استخوان.
نظامی.
تو آئینۀ دل را... بزیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فرو بردی. (کتاب المعارف).
ازین خاکدان بنده ای پاک شد
که درپای کمتر کسی خاک شد.
سعدی (بوستان).
چشمه که می زاید از این خاکدان
اشک مقیمان دل خاک دان.
(از زهرالریاض).
، عالم سفلی. ارض. زمین:
چونکه میکائیل شد تا خاکدان
دست کرد او تا که برباید از آن.
مولوی.
حیف است طائری چو تو در خاکدان غم
زینجا به آشیان وفا می فرستمت.
حافظ.
اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او
کیش قرار در این تیره خاکدان بودی.
حافظ.
، خرابه. ویرانه. بی آبادانی
لغت نامه دهخدا
پر خاک تر در اصطلاح بنایان: گل و گچ را خاکان تر بساز، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَکْ)
نوعی از جامه که رشته اش را دوباره ریسند همچو خز و پشم و جامۀ هیچ کاره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، به معنی هرچند وچندان نیز می باشد. (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان). به تخفیف ارچند و گرچند نیز آید به معنی هرچند. اگرچه. (فرهنگ فارسی معین). به +معنی هرچند باشد. (لغت فرس اسدی). به معنی اگرچه است. (انجمن آرا) (از آنندراج) (از مؤید الفضلاء) :
اگرچند خوب است بر کف گهر
چو او را به رشته کشی خوبتر.
ابوشکور بلخی.
گرفتار فرمان یزدان بود
اگرچند دندانش سندان بود.
فردوسی.
بگفت این و بنهاد رخ بر گریز
اگرچند بودش دل پرستیز.
فردوسی.
میازار هرگز روان پدر
اگرچند ازو رنجت آید بسر.
فردوسی.
بیایند و ماند تهی قلبگاه
اگرچند بسیار باشد سپاه.
فردوسی.
اگرچندت اندیشه گردد دراز
هم از پاک یزدان نه ای بی نیاز.
فردوسی.
بناچار یکروز هم بگذری تو
اگرچند ما را همی بگذرانی.
منوچهری.
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگرچند از دست خود برپرانی.
منوچهری.
اگرچند کار ما را برآمد و چند لشکر وی را بشکستیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 598).
هم او بردباراست از هر کسی
کشد بار اگرچند بارش بسی.
اسدی.
مردم اگرچند با شرف، گرفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود. (نوروزنامه).
باز اگرچند کبوتر گیرد
باز را هم به کبوتر گیرند.
خاقانی.
مهیا کند روزی مار و مور
اگرچند بی دست و پایند و زور.
سعدی.
روی اگرچند پریچهره و زیبا باشد
نتوان دید در آئینه که نورانی نیست.
سعدی.
پس... دریابد عقل و بشناسدچیز را اگرچند از او دور بود. (مصنفات باباافضل از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اگرچه شود.
- وگرچند، و اگر چند. و اگر چه. ولو. (از یادداشت مؤلف) :
پرستارزاده نیاید بکار
وگرچند باشد پدر شهریار.
فردوسی.
کس از بندگان تاج شاهی نجست
وگرچند بودی نژادش درست.
فردوسی.
چو بهرام آن دیدننگ آمدش
وگرچند شاهی به چنگ آمدش.
فردوسی.
نیارم کسی را همان بد به روی
وگرچند باشد دلم کینه جوی.
فردوسی.
، مخفف اگرچه اند. (از لغت فرس اسدی) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شتابانیدن کسی را در کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ خاکی (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، آدمیان، (شرفنامۀ منیری) :
خاکیانی که زادۀ زمیند
ددگانی بصورت آدمیند،
نظامی،
شاهد نو، ف تنه افلاکیان
نوخط فرد، آینۀ خاکیان،
نظامی،
، مردمان بی عزت و بیحرمت وخوار و ذلیل را گویند، (برهان قاطع) (آنندراج)، خواران، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 374) :
خاکیان جگر آتش زده از باد سموم
آبخور خاک در حضرت علیا بینند،
خاقانی،
آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست
کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند،
خاقانی،
از پی خونریز جان خاکیان
شهربندی شد فلک در کوی تو،
خاقانی،
تا ز محیط هواخشک بر آبی چو ابر
در قدم خاکیان هر چه که داری ببار،
خاقانی،
جور نگر کز جهت خاکیان
جغد نشانم بدل ماکیان،
نظامی،
چون گریزانی ز نالۀ خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان،
مولوی،
، مردگان، (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
مزاح گونه است برای بیان زادگاه شخصی: چون فلان از خاک پاک تهران است
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
تخته ای است که دهقانان زمین شیار کرده را بدان هموار کنند و خاکش مخفف آن است. (آنندراج). ماله (در تداول مردم شمیران) ، کسی که خاک کشی می کند مقابل آجرکش یا گل کش (از اصطلاح بنایان) ، ارابه ای که خاک حمل می کند
لغت نامه دهخدا
نوعی از بازی است، (ناظم الاطباء)،
کنایه از طفل است چون با خاک بازی می کند
لغت نامه دهخدا
عمل خاک پاشیدن:
بخاکپاشی باد و ببادساری آب،
خاقانی،
ز خاکپاشی در دستخون فروماندیم
ز پاکبازی نقش فنا فروخواندیم،
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی صص 5 - 8)
لغت نامه دهخدا
خاکپای خاک کف پا، خاکی که پای بر آن فرود می آید، چون این لفظ اضافه بصاحب پا شود در این مورد اغلب تعظیم صاحب پا اراده شده است چون به خاکپای عزیزت، قسم است، قربان خاکپای عزیزت روم:
بگفتا که ای شهریار جهان
همی خاکپایت کهان و مهان،
فردوسی،
پسر باشدت زو یکی خوب چهر
که بوسه دهد خاکپایش سپهر،
فردوسی،
مراگوئی چه سرداری سر سودای او دارم
به خاکپای او کامید خاک پای او دارم،
خاقانی،
قسم بجان تو خوردن طریق عزت نیست
به خاک پای تو کان هم عظیم سوگند است،
سعدی،
، فرد ذلیل، فرد افتاده:
اگر خاکپایان شوریده سر
فقیر و حقیر آیدت در نظر،
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
رجوع به خاکپا شود
لغت نامه دهخدا
پوشندۀ خاک، آغشته بخاک، خاک آلود، مستور در خاک:
زین خانه خاک پوش تاکی
زآن خوردن زهر و نوش تاکی،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
همه پستان ناقه را بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جملۀ پستان شیر ببستن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از خاک کش
تصویر خاک کش
تخته ای که کشاورزان با آن زمین را شیار می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاکدان
تصویر خاکدان
جائی که بر آن خاک و خاشاک اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاکزاد
تصویر خاکزاد
آدم که از خاک آفریده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاکسار
تصویر خاکسار
خاک مانند، خاک آلود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاکسان
تصویر خاکسان
خوار، ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپاش
تصویر اسپاش
فضا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاکسار
تصویر خاکسار
مانند خاک، افتاده، فروتن، پست، خوار، ذلیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپاش
تصویر اسپاش
فضا
فرهنگ واژه فارسی سره
خاک انداز چوبی یا فلزی که در هم زدن و جا به جایی خاک و آتش
فرهنگ گویش مازندرانی