بمعنی خاک مانند است چه سار بمعنی مانند هم آمده است، (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) : آنکه راه خلاف تو سپرد اگر آبست خاکسار شود، مسعودسعد، ، کنایه از چیزی گردآلود است، (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) : فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار، کسائی، چون کنی از نطع خاک رقعۀ شطرنج رزم از بس گرد نبرد چرخ شود خاکسار، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 198)، گفت ویحک چه کس توانی بود اینچنین خاکسار و خون آلود، نظامی، خاک پیراستن چه کار بود حامل خاک خاکسار بود، نظامی، ، مردم افتاده، درویش، نامراد، خوار، ذلیل: سرانجام بختش کند خاکسار برهنه شود آن سر تاجدار، دقیقی، برفتند هر دو شده خاکسار جهاندارشان رانده و کرده خوار، دقیقی، خروشان بر شهریار آمدند دریده بر و خاکسار آمدند، فردوسی، بدو گفت کای ریمن خاکسار چه کژی بکار آوریدی چو مار، فردوسی، همی آرزو رزم شیران کنی مرا خاکسار دو کیهان کنی، فردوسی، بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار، فرخی، سالار خانیان را با خیل و با خدم کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار، منوچهری، خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست، (تاریخ بیهقی)، از من برمید غمگسارم چون دید ضعیف و خاکسارم، ناصرخسرو، هر حکیمی کاین شنود از تو چه گوید گویدت خاکساری خاکساری خاکسار ای ناصبی، ناصرخسرو، از شرار تیغ بودی بادساران را شراب وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام، امیرمعزی، زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار کاتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند، خاقانی، شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند، خاقانی، گر چه خصمان ز ریگ بیشترند همه را مرگ خاکسار کند، خاقانی، خاکساران بخاک سیر شوند زیردستان بدست زیر شوند، نظامی، ... که خورده روزی بینی به کام دشمن زر مانده و خاکسار مرده، (گلستان)، دگر سر من و بالین عافیت هیهات بدین هوس که سر خاکسار من دارد، سعدی (دیوان چ مصفا ص 415)، ای قطرۀ منی سر بیچارگی بنه کابلیس را غرور منی خاکسار کرد، سعدی، گناه آید از بندۀ خاکسار به امید عفو خداوندگار، سعدی، من ارچه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند، حافظ، ، غریب، (غیاث اللغات)، آنکه در صف نعال یعنی در کفش کن خانه بنشیند، (برهان قاطع)
بمعنی خاک مانند است چه سار بمعنی مانند هم آمده است، (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) : آنکه راه خلاف تو سپرد اگر آبست خاکسار شود، مسعودسعد، ، کنایه از چیزی گردآلود است، (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) : فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار، کسائی، چون کنی از نطع خاک رقعۀ شطرنج رزم از بس گرد نبرد چرخ شود خاکسار، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 198)، گفت ویحک چه کس توانی بود اینچنین خاکسار و خون آلود، نظامی، خاک پیراستن چه کار بود حامل خاک خاکسار بود، نظامی، ، مردم افتاده، درویش، نامراد، خوار، ذلیل: سرانجام بختش کند خاکسار برهنه شود آن سر تاجدار، دقیقی، برفتند هر دو شده خاکسار جهاندارشان رانده و کرده خوار، دقیقی، خروشان بر شهریار آمدند دریده بر و خاکسار آمدند، فردوسی، بدو گفت کای ریمن خاکسار چه کژی بکار آوریدی چو مار، فردوسی، همی آرزو رزم شیران کنی مرا خاکسار دو کیهان کنی، فردوسی، بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار، فرخی، سالار خانیان را با خیل و با خدم کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار، منوچهری، خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست، (تاریخ بیهقی)، از من برمید غمگسارم چون دید ضعیف و خاکسارم، ناصرخسرو، هر حکیمی کاین شنود از تو چه گوید گویدت خاکساری خاکساری خاکسار ای ناصبی، ناصرخسرو، از شرار تیغ بودی بادساران را شراب وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام، امیرمعزی، زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار کاتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند، خاقانی، شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند، خاقانی، گر چه خصمان ز ریگ بیشترند همه را مرگ خاکسار کند، خاقانی، خاکساران بخاک سیر شوند زیردستان بدست زیر شوند، نظامی، ... که خورده روزی بینی به کام دشمن زر مانده و خاکسار مرده، (گلستان)، دگر سر من و بالین عافیت هیهات بدین هوس که سر خاکسار من دارد، سعدی (دیوان چ مصفا ص 415)، ای قطرۀ منی سر بیچارگی بنه کابلیس را غرور منی خاکسار کرد، سعدی، گناه آید از بندۀ خاکسار به امید عفو خداوندگار، سعدی، من ارچه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند، حافظ، ، غریب، (غیاث اللغات)، آنکه در صف نعال یعنی در کفش کن خانه بنشیند، (برهان قاطع)
زمین خشک و بی آب و علف، برای مثال به هر خشکساری که خسرو رسید / ببارید باران، گیا بردمید (نظامی۵ - ۱۰۰۲) مبهوت، بهت زده، سرگردان، برای مثال چون سیرت چرخ را بدیدم / کاو کرد نژند و خشکسارم (ناصرخسرو۱ - ۳۴۴)
زمین خشک و بی آب و علف، برای مِثال به هر خشکساری که خسرو رسید / ببارید باران، گیا بردمید (نظامی۵ - ۱۰۰۲) مبهوت، بهت زده، سرگردان، برای مِثال چون سیرت چرخ را بدیدم / کاو کرد نژند و خشکسارم (ناصرخسرو۱ - ۳۴۴)
رماد. فسرده از صفات اوست. (آنندراج). آنچه از هیزم و جز آن بعد سوخته شدن بماند. (شرفنامۀ منیری). بهندش راکهه گویند. (شرفنامۀ منیری). آنچه از آتش چوب بجای ماند پس ازسوختن. نرمۀ انگشت پس از سوختن. رمدداء. ارمداء. رماد. دمن. دمان. حمم. خصیف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). مهل. مخط. ضبح (ض / ض ) . بوّ. ضابی. رملاء، اورق. (منتهی الارب). خرق. خاکستری که بجای میماند و صرف کنندگان آتش آن میروند. صناء. صنی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : هر آن آتش که باشد سربسر دود همان بهتر که خاکستر شود زود. (ویس و رامین). مخور خام کاتش نه دور است سخت بخاکستر اندر بخیره مدم. ناصرخسرو. عزیزیم در چشم دانا چو زر به چشم تو در خاک و خاکستریم. ناصرخسرو. دشمنان را در خور کردارشان بدهی جزا عدل باشد چون جزای خاک خاکستر کنی. ناصرخسرو. دشمنان را آتش شمشیر او در میان خاک و خاکستر کشید. مسعودسعد. گفت آتش گرچه من تابنده و سوزنده ام باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا. امیرمعزی. نسبت از خویشتن کنم چو گهر نه چو خاکسترم کز آتش زاد. ؟ (از کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). گر جز ترا ستودم بر من مگیر ازانک گه گه کنند پاک بخاکستر آینه. خاقانی. او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر. خاقانی. مرده را چون بسوزانند خاکستر او را در آن آب پاشند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 414 چ 1272). و از بستر نرمش به خاکستر گرم نشانید. (گلستان سعدی). آتش افسردۀ از کاروان وامانده ام همرهانم رفته خاکستر نشینم کرده اند. واصف (از فرهنگ ضیاء). - امثال: آتش از خاکستر زاید و خاکستر از آتش. روزگار آئینه را محتاج خاکستر کند. ، خاکستر در اصطلاح زراعتی: پس از سوزانیدن مواد نباتی و حیوانی قسمتی از آنکه سوخته نمیشود باقی می ماند که خاکستر نامیده میشود. خاکسترهای نباتی عموماً کم و بیش دارای مواد پطاس، سود، آهک، منیزیم، آهن که بجوهر فسفر و جوهر شن و کلر و جوهر زغال چسبیده است. خاکستر حیوانی ترکیباتش با خاکستر نباتی متفاوت است مثلاً خاکستر استخوان بیشترش آهک چسبیده به جوهر فسفر و جوهر زغال است. تجزیۀ خاکسترهای نباتی مختلفه بدینقرار است:
رماد. فسرده از صفات اوست. (آنندراج). آنچه از هیزم و جز آن بعد سوخته شدن بماند. (شرفنامۀ منیری). بهندش راکهه گویند. (شرفنامۀ منیری). آنچه از آتش چوب بجای ماند پس ازسوختن. نَرمۀ اَنگِشت پس از سوختن. رِمدِداء. اِرمِداء. رَماد. دِمن. دَمان. حُمَم. خَصیف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). مهل. مخط. ضبح (ض ِ / ض َ) . بَوّ. ضابی. رَملاء، اَورَق. (منتهی الارب). خَرِق. خاکستری که بجای میماند و صرف کنندگان آتش آن میروند. صِناء. صِنی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : هر آن آتش که باشد سربسر دود همان بهتر که خاکستر شود زود. (ویس و رامین). مخور خام کاتش نه دور است سخت بخاکستر اندر بخیره مدم. ناصرخسرو. عزیزیم در چشم دانا چو زر به چشم تو در خاک و خاکستریم. ناصرخسرو. دشمنان را در خور کردارشان بدهی جزا عدل باشد چون جزای خاک خاکستر کنی. ناصرخسرو. دشمنان را آتش شمشیر او در میان خاک و خاکستر کشید. مسعودسعد. گفت آتش گرچه من تابنده و سوزنده ام باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا. امیرمعزی. نسبت از خویشتن کنم چو گهر نه چو خاکسترم کز آتش زاد. ؟ (از کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). گر جز ترا ستودم بر من مگیر ازانک گه گه کنند پاک بخاکستر آینه. خاقانی. او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر. خاقانی. مرده را چون بسوزانند خاکستر او را در آن آب پاشند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 414 چ 1272). و از بستر نرمش به خاکستر گرم نشانید. (گلستان سعدی). آتش افسردۀ از کاروان وامانده ام همرهانم رفته خاکستر نشینم کرده اند. واصف (از فرهنگ ضیاء). - امثال: آتش از خاکستر زاید و خاکستر از آتش. روزگار آئینه را محتاج خاکستر کند. ، خاکستر در اصطلاح زراعتی: پس از سوزانیدن مواد نباتی و حیوانی قسمتی از آنکه سوخته نمیشود باقی می ماند که خاکستر نامیده میشود. خاکسترهای نباتی عموماً کم و بیش دارای مواد پطاس، سود، آهک، منیزیم، آهن که بجوهر فسفر و جوهر شن و کلر و جوهر زغال چسبیده است. خاکستر حیوانی ترکیباتش با خاکستر نباتی متفاوت است مثلاً خاکستر استخوان بیشترش آهک چسبیده به جوهر فسفر و جوهر زغال است. تجزیۀ خاکسترهای نباتی مختلفه بدینقرار است:
نام محلی است در خراسان... در تعلیقه بر تاریخ بیهقی (تصحیح و تحشیۀ فیاض و غنی) در صفحۀ 696 چنین آمده: در خراسان دو محل به این نام یکی خاکستر معروف به خاکستر لاین که در کوههای سرحدی شمال خراسان واقع است. دوم محلی است در پائین ولایت شهر مشهد در سر راه هرات و سرخس که رباط خاکستر هم نامیده میشود. ظاهراً خاکستر در این داستان بیهقی محل اخیر است: مرا سبکتکین دراز گفتندی و بقضا سه اسب خداوندم در زیر من ریش شده بود چون بدین خاکستر رسیدیم اسبی دیگر زیر من ریش شد. (تاریخ بیهقی چ فیاض و غنی ص 202). صاحب کتاب اخبارالدوله السلجوقیه در ذیل محاربۀ سلطان عضدالدوله ابی شجاع الب ارسلان بن داود بن میکائیل بن سلجوق با ملک قطلمش بن اسرائیل و ظفر یافتن بر او بانی رباط خاکستر را سوتکین ذکر می کند و این سوتکین منشاء و مولدش نیز از خاکستر بوده است. (تاریخ اخبارالدوله السلجوقیه ص 30). حمدالله مستوفی در نزهه القلوب از دهی بنام خاکستر نام می برد و فاصله آن را از مواضع ما قبل و ما بعدش چنین تعیین می کند: ’من نیشابور الی سرخس: از نیشابور تا دیه باد هفت فرسنگ راه هری از اینجا بدست راست جدا میشود و از دیه باد تادیه خاکستر پنج فرسنگ، ازو تا رباط سنگ بست سه فرسنگ...’ شاید این خاکستر یکی از آن خاکسترها باشد. (ازنزهه القلوب حمدالله مستوفی چ لیدن مقالۀ 3 ص 175)
نام محلی است در خراسان... در تعلیقه بر تاریخ بیهقی (تصحیح و تحشیۀ فیاض و غنی) در صفحۀ 696 چنین آمده: در خراسان دو محل به این نام یکی خاکستر معروف به خاکستر لاین که در کوههای سرحدی شمال خراسان واقع است. دوم محلی است در پائین ولایت شهر مشهد در سر راه هرات و سرخس که رباط خاکستر هم نامیده میشود. ظاهراً خاکستر در این داستان بیهقی محل اخیر است: مرا سبکتکین دراز گفتندی و بقضا سه اسب خداوندم در زیر من ریش شده بود چون بدین خاکستر رسیدیم اسبی دیگر زیر من ریش شد. (تاریخ بیهقی چ فیاض و غنی ص 202). صاحب کتاب اخبارالدوله السلجوقیه در ذیل محاربۀ سلطان عضدالدوله ابی شجاع الب ارسلان بن داود بن میکائیل بن سلجوق با ملک قطلمش بن اسرائیل و ظفر یافتن بر او بانی رباط خاکستر را سوتکین ذکر می کند و این سوتکین منشاء و مولدش نیز از خاکستر بوده است. (تاریخ اخبارالدوله السلجوقیه ص 30). حمدالله مستوفی در نزهه القلوب از دهی بنام خاکستر نام می برد و فاصله آن را از مواضع ما قبل و ما بعدش چنین تعیین می کند: ’من نیشابور الی سرخس: از نیشابور تا دیه باد هفت فرسنگ راه هری از اینجا بدست راست جدا میشود و از دیه باد تادیه خاکستر پنج فرسنگ، ازو تا رباط سنگ بست سه فرسنگ...’ شاید این خاکستر یکی از آن خاکسترها باشد. (ازنزهه القلوب حمدالله مستوفی چ لیدن مقالۀ 3 ص 175)
گروهی از صوفیه میباشند که مذهبشان شیعه و بنام سلسلۀ جلالی خاکسار معروفند، دوکتاب تحفۀ درویش و گنجینۀ اولیاء از این فرقه منتشر شده است، ریاست این فرقه اکنون با مطهر علی شاه است، در تهران، مشهد و کوفه خانقاه و مراکزی دارند
گروهی از صوفیه میباشند که مذهبشان شیعه و بنام سلسلۀ جلالی خاکسار معروفند، دوکتاب تحفۀ درویش و گنجینۀ اولیاء از این فرقه منتشر شده است، ریاست این فرقه اکنون با مطهر علی شاه است، در تهران، مشهد و کوفه خانقاه و مراکزی دارند
خاک آلودی، (شرفنامۀ منیری)، عجز و تواضع، (آنندراج)، افتادگی، نامرادی، خواری، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 384) : که در نگونساری و خاکساری ایشان و راحت و آسایش انام و تازگی ایام است، (تاریخ قم ص 4)، لباس عافیتی به ز خاکساری نیست به این لباس سبک از جهان قناعت کن، صائب (از آنندراج)، هر که نقش خویش را در خاکساری دیده است می نهد چون بوریا پهلوی لاغر را به خاک، صائب
خاک آلودی، (شرفنامۀ منیری)، عجز و تواضع، (آنندراج)، افتادگی، نامرادی، خواری، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 384) : که در نگونساری و خاکساری ایشان و راحت و آسایش انام و تازگی ایام است، (تاریخ قم ص 4)، لباس عافیتی به ز خاکساری نیست به این لباس سبک از جهان قناعت کن، صائب (از آنندراج)، هر که نقش خویش را در خاکساری دیده است می نهد چون بوریا پهلوی لاغر را به خاک، صائب
زمینی را گویند که از آب دور باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خشک زار: گرمسیری ز خشکساری بوم کرده باد شمال را بسموم. نظامی. ، زمینی که باران بر آن نباریده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خشک زار: به هر خشکساری که خسرو رسید ببارید باران گیابردمید. نظامی. ، بدبخت. پژمرده. بی حاصل. (یادداشت بخط مؤلف) : چون سیرت چرخ را بدیدم کو کرد نژند و خشکسارم. ناصرخسرو
زمینی را گویند که از آب دور باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خشک زار: گرمسیری ز خشکساری بوم کرده باد شمال را بسموم. نظامی. ، زمینی که باران بر آن نباریده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خشک زار: به هر خشکساری که خسرو رسید ببارید باران گیابردمید. نظامی. ، بدبخت. پژمرده. بی حاصل. (یادداشت بخط مؤلف) : چون سیرت چرخ را بدیدم کو کرد نژند و خشکسارم. ناصرخسرو
ضبط دیگر ’خوانسار’ است و این ضبط را یاقوت در معجم و خواندمیر در حبیب السیر ج 3 ص 516 چ کتاب خانه خیام آورده: ’خانسار از اعمال جربادقان (گلپایگان)’ و یاقوت آورد: احمد بن حسن بن احمد بن علی بن حصیب مکنی به ابوسعد خانساری منسوب به این ناحیه (خانسار) است، او از ابی طاهر محمد بن احمد بن عبدالرحیم و جز او حدیث شنید، (از معجم البلدان یاقوت حموی)
ضبط دیگر ’خوانسار’ است و این ضبط را یاقوت در معجم و خواندمیر در حبیب السیر ج 3 ص 516 چ کتاب خانه خیام آورده: ’خانسار از اعمال جربادقان (گلپایگان)’ و یاقوت آورد: احمد بن حسن بن احمد بن علی بن حصیب مکنی به ابوسعد خانساری منسوب به این ناحیه (خانسار) است، او از ابی طاهر محمد بن احمد بن عبدالرحیم و جز او حدیث شنید، (از معجم البلدان یاقوت حموی)
خاکستر، مال باطل است از قبل سلطان، که بر کسی باقی بماند. اگر بیند خاکستر جمع کرد و باطل شد، دلیل که مال از سلطان جمع کند و به وی نماند و بعضی از معبران گویند: علمی حاصل کند که در وی هیچ خیر و نفع نباشد. محمد بن سیرین دیدن خاکستر درخواب بر نه وجه است... اول: عامل ناپذیرفته. دوم: مال حرام. سوم: کلام باطل. چهارم: خصومت. پنجم: فسق. ششم: مکر. هفتم: حسادت. هشتم: پشیمانی. نهم: کاری که اندر آن خیری نباشد .
خاکستر، مال باطل است از قِبَل سلطان، که بر کسی باقی بماند. اگر بیند خاکستر جمع کرد و باطل شد، دلیل که مال از سلطان جمع کند و به وی نماند و بعضی از معبران گویند: علمی حاصل کند که در وی هیچ خیر و نفع نباشد. محمد بن سیرین دیدن خاکستر درخواب بر نه وجه است... اول: عامل ناپذیرفته. دوم: مال حرام. سوم: کلام باطل. چهارم: خصومت. پنجم: فسق. ششم: مکر. هفتم: حسادت. هشتم: پشیمانی. نهم: کاری که اندر آن خیری نباشد .