جدول جو
جدول جو

معنی خاریدن - جستجوی لغت در جدول جو

خاریدن
کشیدن سر ناخن یا وسیله ای زبر بر روی پوست بدن برای رفع خارش آن، خاراندن، برای مثال به غمخوارگی چون سرانگشت من / نخارد کس اندر جهان پشت من (سعدی۱ - ۷۹)، خارش پیدا کردن پوست بدن، خراش دادن، خراشیدن، برای مثال چو خاریدند خاک از سنگ خارا / پدید آمد یکی طاق آشکارا (نظامی۲ - ۳۳۰)، چرک چیزی را گرفتن
تصویری از خاریدن
تصویر خاریدن
فرهنگ فارسی عمید
خاریدن
(گُ شُ دَ)
ترجمه جک باشد و ترکی قیچماق گویند. (آنندراج). خراشیدن و خارش داشتن و خارش نمودن. (ناظم الاطباء). احساسی که بر اثر ناخن یا چیز دیگر کشیدن برجائی بی تابی می آورد. (فرهنگ نظام). حک ّ. (منتهی الارب). جرش. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب) (المنجد). صاحب فرهنگ شعوری مصدر ترکی این لغت را قاشمیق ضبط کرده است. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 373) :
گاو ز ماهی فروجهد گه رزمت
گر تو زمین را ز نوک تیر بخاری.
فرخی.
زآن همی نالد کز درد شکم با الم است
سر او نه بکنار و شکمش نرم بخار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 195)
با من همی چخی تو واگه نئی که خیره
دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری.
منوچهری.
خاریست درشت همت جاهل
کو چشم وفا و مردمی خارد.
ناصرخسرو.
اکنون چو ز مشکلی بپرسی
سر لاجرم و زنخ بخارم.
ناصرخسرو.
مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند
دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند.
ناصرخسرو.
هنگام عدالت بخار خارد
مر دیدۀ بدخواه را خیالم.
ناصرخسرو.
مرغ چو در دام بر چنه طمع افکند
بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل.
ناصرخسرو.
راضیم گرچه هول دیدارش
دیدۀ من بخار می خارد.
مسعود.
چشمم ز بس که گریم همچون رخ تذرو
پشتم ز بس که خارم چون سینۀ عقاب.
مسعودسعد.
عشق هر محنتی بروی آرد
مکن ای دل گرت نمی خارد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 800).
دست پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال سینۀ بر بط بخار.
خاقانی.
چو خاریدند خاک از سنگ خارا
پدید آمد یکی طاق آشکارا.
نظامی.
من گفتم و دل جواب میداد
خاریدم و چشمه آب می داد.
نظامی.
مرا چون کرگدن سینه چه خاری
بیاد فیل هندستان چه آری.
نظامی.
به غم خوارگی جز سر انگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من.
سعدی.
- امثال:
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1205 شود.
آنچت نخارد مخار. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1ص 48 شود.
، ستردن دلاک شوخ را بمالش با کیسه یا لیف از تن: گرماوه بان را در اثنای خاریدن دست برآن عضو آمد. (سندبادنامه).
- در سینه خاریدن، در دل اثر گذاشتن منه: ماحک فی صدری. (اقرب الموارد).
- سر خاریدن، خاریدن سر. حک رأس:
چون دل نبود طرب چه جوید
چون ناخن نیست سر چه خارد.
خاقانی.
- ، کنایه از کمترین و کوچکترین کار خود انجام دادن است:
من از خون جگر باریدن خویش
نپردازم به سر خاریدن خویش.
نظامی.
سرم میخارد و پروا ندارم
که در عشقش سر خود را بخارم.
نظامی.
- ، درنگ کردن:
بدو گفت شادان زی و نوش خور
بیارش مخار اندرین کار سر.
فردوسی.
چنین گفت پیران به لشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین.
فردوسی.
شب و روز بهرام پیش پدر
همی از پرستش نخارید سر.
فردوسی.
بدریای قلزم بجوش آرد آب
نخارد سر از کین افراسیاب.
فردوسی.
بدستان بگو آنچه دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار.
فردوسی.
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد.
سعدی.
- کام خاریدن، کنایه از میل کردن واراده نمودن بچیزی باشد. (برهان قاطع) :
گرانمایگان پاسخ آراستند
همه یکسر از جای برخاستند
ز رستم چرا بیم داری همی
چنین کام دشمن چه خاری همی.
فردوسی.
که بامردمی کام کژی مخار.
فردوسی.
پسر چون کند با پدر کارزار
بدین آرزو کام دشمن بخار.
فردوسی.
- کام شیر خاریدن، شیر را تحریک و اغوا کردن به اذیت و آزار:
تو این را چنین خرد کاری مدار
چو چیره شدی کام شیران مخار.
فردوسی.
- وقت سرخاریدن نداشتن، مجال نداشتن
لغت نامه دهخدا
خاریدن
خارش کردن پوست بدن
تصویری از خاریدن
تصویر خاریدن
فرهنگ لغت هوشیار
خاریدن
((دَ))
خارش کردن، احساس خارش داشتن، خاراندن، دفع خارش کردن
تصویری از خاریدن
تصویر خاریدن
فرهنگ فارسی معین
خاریدن
خارش داشتن، به خارش افتادن، خارش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فاریدن
تصویر فاریدن
بلعیدن، فروبردن چیزی به گلو، بلع کردن، اوباریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاییدن
تصویر خاییدن
چیزی را با دندان نرم کردن، جویدن، برای مثال همه نخل بندان بخایند دست / ز حیرت که نخلی چنین کس نبست (سعدی۱ - ۱۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاریدن
تصویر کاریدن
کاشتن، زراعت کردن، برای مثال بسا کس که بر خورد و هرگز نکاشت / بسا کس که کارید و بر برنداشت (اسدی - ۲۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاریدن
تصویر شاریدن
سرازیر شدن و ریختن آب یا چیز دیگر از بالا به پایین، ریختن پیاپی آب از بالا به پایین
شاشیدن، چامیدن، میختن، ادرار کردن، شاشدن، شاش زدن، گمیز کردن، میزیدن، گمیختن، گمیزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
فرود آمدن قطره های آب، دانه های برف یا تگرگ از آسمان، فروریختن چیزی مانند باران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاریدن
تصویر پاریدن
پریدن، پرواز کردن، بال و پر زدن پرندگان در هوا، جهیدن، جستن از جا به طور ناگهانی، بخار شدن و به هوا رفتن جسم فرّار از قبیل الکل، بنزین و آمونیاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاریدن
تصویر زاریدن
ناله و زاری کردن، زاری کردن، گریۀ زار کردن، برای مثال سعدی اگر خاک شود همچنان / نالۀ زاریدنش آید به گوش (سعدی۲ - ۴۷۴)، عیبش مکنید هوشمندان / گر سوخته خرمنی بزارد (سعدی۲ - ۶۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
قابل خاریدن. لائق خاریدن. موصوف این کلمه به وصفی درآمده است که میتوان عمل خاریدن برآن واقع کرد
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
خلانیدن. خراشیدن. مجروح کردن. شخاریدن و شخار دادن در تداول مردم قزوین درست به معنی فشردن و فشار دادن است و خشاردن و خشار دادن نیز همین است:
آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد
چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخایی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از یاریدن
تصویر یاریدن
یاری کردن حمایت نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واریدن
تصویر واریدن
فرو دادن بلع کردن بلعیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ناریدن نارو و نواهای سریچه ناطق کند آن مرده بی نطق و بیان را (سنائی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاریدن
تصویر کاریدن
کاشتن، زراعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاریدن
تصویر فاریدن
خوش آیند بودن موافق طبع بودن بدل نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخاریدن
تصویر شخاریدن
مجروح کردن، خراشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاییدن
تصویر خاییدن
جویدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خائیدن
تصویر خائیدن
به دندان نرم کردن، جویدن، انگشت خاییدن کودک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارچیدن
تصویر خارچیدن
محافظت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاریدن
تصویر زاریدن
زاری کردن نالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ر (بارید بارد خواهد بارید ببار بارنده باران باریده بارش باراندن بارانیدن) فرود آمدن باران برف تگرگ و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاریدن
تصویر پاریدن
پریدن، پرواز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاریدن
تصویر شاریدن
ریختن آب از بالا به پائین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاریدن
تصویر شاریدن
((دَ))
سرازیر شدن و ریختن آب، شریدن، تراویدن آب از جراحت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاریدن
تصویر یاریدن
((دَ))
یاری کردن، حمایت نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاریدن
تصویر فاریدن
((دَ))
خوش آیند بودن، موافق طبع بودن، به دل نشستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاریدن
تصویر زاریدن
((دَ))
زاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاییدن
تصویر خاییدن
((دَ))
جویدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
((دَ))
فرود آمدن باران، برف، تگرگ و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
Pelt, Rain
دیکشنری فارسی به انگلیسی
خاراندن
فرهنگ گویش مازندرانی