جدول جو
جدول جو

معنی خاریدن

خاریدن(گُ شُ دَ)
ترجمه جک باشد و ترکی قیچماق گویند. (آنندراج). خراشیدن و خارش داشتن و خارش نمودن. (ناظم الاطباء). احساسی که بر اثر ناخن یا چیز دیگر کشیدن برجائی بی تابی می آورد. (فرهنگ نظام). حک ّ. (منتهی الارب). جرش. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب) (المنجد). صاحب فرهنگ شعوری مصدر ترکی این لغت را قاشمیق ضبط کرده است. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 373) :
گاو ز ماهی فروجهد گه رزمت
گر تو زمین را ز نوک تیر بخاری.
فرخی.
زآن همی نالد کز درد شکم با الم است
سر او نه بکنار و شکمش نرم بخار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 195)
با من همی چخی تو واگه نئی که خیره
دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری.
منوچهری.
خاریست درشت همت جاهل
کو چشم وفا و مردمی خارد.
ناصرخسرو.
اکنون چو ز مشکلی بپرسی
سر لاجرم و زنخ بخارم.
ناصرخسرو.
مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند
دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند.
ناصرخسرو.
هنگام عدالت بخار خارد
مر دیدۀ بدخواه را خیالم.
ناصرخسرو.
مرغ چو در دام بر چنه طمع افکند
بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل.
ناصرخسرو.
راضیم گرچه هول دیدارش
دیدۀ من بخار می خارد.
مسعود.
چشمم ز بس که گریم همچون رخ تذرو
پشتم ز بس که خارم چون سینۀ عقاب.
مسعودسعد.
عشق هر محنتی بروی آرد
مکن ای دل گرت نمی خارد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 800).
دست پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال سینۀ بر بط بخار.
خاقانی.
چو خاریدند خاک از سنگ خارا
پدید آمد یکی طاق آشکارا.
نظامی.
من گفتم و دل جواب میداد
خاریدم و چشمه آب می داد.
نظامی.
مرا چون کرگدن سینه چه خاری
بیاد فیل هندستان چه آری.
نظامی.
به غم خوارگی جز سر انگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من.
سعدی.
- امثال:
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1205 شود.
آنچت نخارد مخار. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1ص 48 شود.
، ستردن دلاک شوخ را بمالش با کیسه یا لیف از تن: گرماوه بان را در اثنای خاریدن دست برآن عضو آمد. (سندبادنامه).
- در سینه خاریدن، در دل اثر گذاشتن منه: ماحک فی صدری. (اقرب الموارد).
- سر خاریدن، خاریدن سر. حک رأس:
چون دل نبود طرب چه جوید
چون ناخن نیست سر چه خارد.
خاقانی.
- ، کنایه از کمترین و کوچکترین کار خود انجام دادن است:
من از خون جگر باریدن خویش
نپردازم به سر خاریدن خویش.
نظامی.
سرم میخارد و پروا ندارم
که در عشقش سر خود را بخارم.
نظامی.
- ، درنگ کردن:
بدو گفت شادان زی و نوش خور
بیارش مخار اندرین کار سر.
فردوسی.
چنین گفت پیران به لشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین.
فردوسی.
شب و روز بهرام پیش پدر
همی از پرستش نخارید سر.
فردوسی.
بدریای قلزم بجوش آرد آب
نخارد سر از کین افراسیاب.
فردوسی.
بدستان بگو آنچه دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار.
فردوسی.
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد.
سعدی.
- کام خاریدن، کنایه از میل کردن واراده نمودن بچیزی باشد. (برهان قاطع) :
گرانمایگان پاسخ آراستند
همه یکسر از جای برخاستند
ز رستم چرا بیم داری همی
چنین کام دشمن چه خاری همی.
فردوسی.
که بامردمی کام کژی مخار.
فردوسی.
پسر چون کند با پدر کارزار
بدین آرزو کام دشمن بخار.
فردوسی.
- کام شیر خاریدن، شیر را تحریک و اغوا کردن به اذیت و آزار:
تو این را چنین خرد کاری مدار
چو چیره شدی کام شیران مخار.
فردوسی.
- وقت سرخاریدن نداشتن، مجال نداشتن
لغت نامه دهخدا