ناحیه و گوشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، چوبی بر مثال نصف نی است که در پشت آن نی دیگر باشد و بدان تیرها و کمان ها تراشند، خرقه ای که بدان دامن پیراهن پیوند کنند از پس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
ناحیه و گوشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، چوبی بر مثال نصف نی است که در پشت آن نی دیگر باشد و بدان تیرها و کمان ها تراشند، خرقه ای که بدان دامن پیراهن پیوند کنند از پس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
کوتاه فربه. (مهذب الاسماء). کوتاه و درشت سطبر و بی خیر و در آن پنج لغت دیگر آمده. حیفسی. حفیساء. حفاسی. حیفساء. حفیسی، مرد بسیارخوار کلان شکم که بی سبب خشم گیرد و باز خوشنود شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
کوتاه فربه. (مهذب الاسماء). کوتاه و درشت سطبر و بی خیر و در آن پنج لغت دیگر آمده. حیفسی. حفیساء. حفاسی. حیفساء. حفیسی، مرد بسیارخوار کلان شکم که بی سبب خشم گیرد و باز خوشنود شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
فراخی سال و حال، باران. و بمد آخر (حیاء) نیز آمده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). باران بهاری. (دهار). باران که زمین زنده کند. (مهذب الاسماء)، گیاه از آنجا که از باران ناشی میشود، پیه و روغن. (اقرب الموارد)، شرم. (آنندراج). در تداول فارس زبانان، به معنی حیاء و شرم و آزرم باشد وآن انحصار نفس است در وقت استشعار ارتکاب قبیح جهت احتراز و استحقاق مذمت. (نفایس الفنون) : شرم از اثر عقل و اصل دین است دین نیست ترا گر ترا حیا نیست. ناصرخسرو. پیش این الماس بی اسپرمیا کز بریدن تیغ را نبود حیا. مولوی. - باحیا، آنکه دارای حیا باشد: باحیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو هرکه روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا. سنائی. - بی حیا، کسی که فاقد حیا باشد: دوم پرده بر بیحیائی متن که اومیدرد پردۀ خویشتن. سعدی. - بی حیائی، بی شرمی. هرزگی. - امثال: حیا در چشم است. در گدا حیا نبود، گدا حیا ندارد. یک جو از حیا کم کن و هرچه میخواهی بکن. - حیازده، شرمسار. (آنندراج) : چنین حیازده رفتی بسیر باغ و نداشت رخ نزاکت شرم تو تاب خندۀ گل. غیاض (ازآنندراج). - حیا کردن، شرم داشتن.استحیاء
فراخی سال و حال، باران. و بمد آخر (حیاء) نیز آمده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). باران بهاری. (دهار). باران که زمین زنده کند. (مهذب الاسماء)، گیاه از آنجا که از باران ناشی میشود، پیه و روغن. (اقرب الموارد)، شرم. (آنندراج). در تداول فارس زبانان، به معنی حیاء و شرم و آزرم باشد وآن انحصار نفس است در وقت استشعار ارتکاب قبیح جهت احتراز و استحقاق مذمت. (نفایس الفنون) : شرم از اثر عقل و اصل دین است دین نیست ترا گر ترا حیا نیست. ناصرخسرو. پیش این الماس بی اسپرمیا کز بریدن تیغ را نبود حیا. مولوی. - باحیا، آنکه دارای حیا باشد: باحیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو هرکه روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا. سنائی. - بی حیا، کسی که فاقد حیا باشد: دوم پرده بر بیحیائی متن که اومیدرد پردۀ خویشتن. سعدی. - بی حیائی، بی شرمی. هرزگی. - امثال: حیا در چشم است. در گدا حیا نبود، گدا حیا ندارد. یک جو از حیا کم کن و هرچه میخواهی بکن. - حیازده، شرمسار. (آنندراج) : چنین حیازده رفتی بسیر باغ و نداشت رخ نزاکت شرم تو تاب خندۀ گل. غیاض (ازآنندراج). - حیا کردن، شرم داشتن.استحیاء
مونث اخیف: دو چشمه در تازی به مادیانی گویند که یک چشم سیاه و یک چشم سپید دارد و در نو آوری (بدیع) نام شیوه ای است که در چامه واژه ها یک در میان پنده دار یا بی پنده باشند (پنده نقطه) برای نمونه: تختت معلی تختت ممهد - جشنت مروح جیشت موکد (سلمان ساوجی)
مونث اخیف: دو چشمه در تازی به مادیانی گویند که یک چشم سیاه و یک چشم سپید دارد و در نو آوری (بدیع) نام شیوه ای است که در چامه واژه ها یک در میان پنده دار یا بی پنده باشند (پنده نقطه) برای نمونه: تختت معلی تختت ممهد - جشنت مروح جیشت موکد (سلمان ساوجی)