جدول جو
جدول جو

معنی حیرون - جستجوی لغت در جدول جو

حیرون
حیران، آشفته، گیجنامی برای زنان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیرون
تصویر بیرون
(دخترانه)
پرنده ای که محل زندگی ندارد (نگارش کردی: برون)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فیرون
تصویر فیرون
فرارون، پاک دامن، پرهیزکار، نیکوکار، درست کردار، راستگو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، ظاهر چیزی، روی چیزی
بیرون آمدن: خارج شدن، به در آمدن، ظاهر شدن
بیرون آوردن: به در آوردن، چیزی را از جایی درآوردن، آشکار کردن
بیرون رفتن: خارج شدن
بیرون کردن: خارج کردن، به در کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیران
تصویر حیران
سرگشته، سرگردان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیرون
تصویر هیرون
نوعی نی میان پر
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
دهی است از فلسطین که ابراهیم خلیل (ع) بدانجا مدفون است، و بیشتر آنجا را خلیل نامند، و گاهی حبری ̍ گویند. از کعب حبر روایت است که گفت: نخستین کس که به حبری دفن شد ساره زوجه ابراهیم (ع) بود. چون ساره وفات یافت ابراهیم برای جستجوی جائی جهت دفن او بیرون آمد تا بر صفوان که بر دین او بود وارد شد، صفوان در حبرون مسکن داشت. پس آنجا را به پنجاه درم از او بخرید و درم آن زمان پنج درم امروز ارزش داشت. پس ساره را بدانجا دفن کرد، و سپس ابراهیم را نیز در همانجا پهلوی ساره دفن کردند. و پس از آن ربقه زوجه اسحاق نیز در آن مکان دفن شد. و اسحاق نیز بعد از ایشان و هم یعقوب و سپس زوجه او لعیا که او را ایلیا نیز گویند در آنجا بخاک سپرده شد. و چون زمان سلیمان فرارسید خداوند به او الهام کرد که بر سر قبر ابراهیم حیری بنا کند تا برای مردم مزار باشد. سلیمان به کنعان آمد و به جست وجوی پرداخت و آن جای نیافت، پس به بیت المقدس بازگشت، و خداوند بدو الهام کرد که فرمان من انجام نکردی، گفت: خداوندا من آنجای را نیافتم وحی آمد: برو در آنجا نوری بینی از آسمان تا زمین و بدانجا ابراهیم مدفون است.سلیمان بیامد و آن نور بدید و دستور داد در (الرامه) بنائی بساختند و آن دهی بود بر کوهی مشرف بر حبرون پس وحی آمد: این نه آن جا است به آن نور که آسمان تا زمین را فراگرفته است نظر کن و آن نور بر مغاره ای در حبرون بدید و دستور داد (حیر) بر آن ساختند. گویند در این مغاره قبر آدم (ع) است و در پشت دریاچه قبریوسف صدیق است که موسی (ع) آن را از مصر بیاورده است. یوسف در میان رود نیل مدفون بود. پس او را نزد پدرانش دفن کرد. این مغاره زیر زمین است و اطراف آن حیر محکم است و با ستونهایی از سنگ رخام و جز آن زینت شده است. میان این مکان تا بیت المقدس یک روزه راه است. و چون تمیم داری (یکی از صحابۀ پیغمبر اکرم ص) با قوم خود به نزد رسول خدا آمد و از وی خواست تا منطقۀ حبرون بدو به مقاطعه دهد پیغمبر پذیرفت، و آن سرزمین را بدو واگذار کرد و این نامه برای او بنوشت: ’بسم اﷲ الرحمن الرحیم، هذا ما أعطی محمد رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم، لتمیم الداری و اصحابه، انی اعطیتکم بیت عینون و حبرون و المرطوم و بیت ابراهیم بذمتهم و جمیع ما فیهم عطیه بت ّ و نفذت و سلمت ذلک لهم ولاعقابهم بعدهم ابدالاّبدین، فمن آذاهم فیه آذی اﷲ. شهد ابوبکر بن ابی قحافه و عمر و عثمان و علی بن ابیطالب.’ (معجم البلدان ج 2). چلبی گوید: مقریزی متوفی 845 هجری قمری کتابی بنام الضوء الساری فی معرفه خبر تمیم الداری نگاشته. صاحب ذریعه نیز دو کتاب فارسی در این موضوع معرفی کرده است. (الذریعه ج 7 ص 52). صاحب کتاب قاموس مقدس گوید: حبرون (رفاقت) شهری است که به اسم یکی از اولاد کالب نامیده شد و از قدیم ترین شهرهای یهودیه می باشد که اولاً به قریه اربع یا مدینه اربع معروف بود. وجه تسمیه، از شخص شجاعی است که اربع نام داشت و ساکن آنجا بود یوشع 14:15. و در سفر پیدایش 23:19 و 35:27 ممرا خوانده شده است. موقع آن بر فراز تپه ای است که تخمیناً 20 میل به طرف جنوب اورشلیم و یکصد میل به ناصره مسافت دارد و فعلاً آن را حبرون زاهره یا حبرون الخلیل گویند که اشاره به حضرت ابراهیم می باشد. ج 2 تواریخ ایام 20:7. این شهر در عمل شیشه گری معروف و از قدیم ترین شهرهای دنیا محسوب است زیرا که هفت سال قبل از صوعن مصر ساخته شد. سفر اعداد 13:22. بناهای آن کلیهً از سنگ های آهکی میباشد که از کوههای اطراف آرند و آن را دروازه های متعدد است که هنگام شب محض محافظت بسته شود و نیز مسجدی دارد که ضریح ابراهیم و اسحاق و یعقوب و زوجات ایشان ساره و رفقه و لئیسه در آن می باشد زیرا موافق کتاب مقدس جمیع ایشان در حبرون در مغارۀ مکفیله که در برابر ممراء که همان حبرون است مدفونند. پیدایش 49:30 و 50:13 و محل حرم یا مسجد مذکور که در پائین تپه می باشد مطابق موقع قبری است که در مغاره ای در انتهای مزرعه برابر ممرا بوده است. لفظ حبرون در کتاب یا به تنهایی و یا با لفظ دیگر مذکور است. و چنانکه گمان برده اند اشکول هم در پهلوی حبرون بوده است. اعداد 13:24. و وادی حبرون موافق سفر پیدایش مسکن یعقوب بود و حضرت ابراهیم خلیل هم مدت مدیدی در حبرون سکونت داشته. سفر پیدایش 13:18. و مدفن نیکوئی برای خانواده خود در آنجا برپا کرد. سفر پیدایش. 23:2 و 3 و 19 و 25:10. چون اسرائیلیان این شهر را مفتوح ساختند در جزء حصۀ کالب درآمد. یوشع 14:13. لکن بالاخره شهر ’بست’ داخل املاک کهنه گردید. یوشع 20:7 و 21:11 و 13. شهر مرقوم مسکن داود بود و وقتیکه اورشلیم را پایتخت خود گردانید. دوم سموئیل 2:1 و 5:5-9. و در وقت فتنه یربعام و تجزیه مملکت در ضمن شهرهای یهودا محسوب گردید. دوم تواریخ ایام 11:10. دوم، شخصی از بنی قهات و نوۀ لاوی. سفرخروج 6:18، سفر اعداد 3:19، اول تواریخ ایام 6:2 و 18 و 23:12. سوم، اسمی که در جدول نسب نامۀ یهودا مذکور است. اول تواریخ ایام 2:42 و 43. (قاموس مقدس). صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: نام دیگر آن خلیل الرحمن است و آن قصبه ای است مرکز قضا در سنجاق قدس یعنی فلسطین در چهل هزارگزی جنوب غربی قدس شریف و در پنجاه وپنج هزارگزی غزه و این قصبه از جهت شمال به کوهی موسوم به جبل خلیل محدود میشود. خانه ها و کوچه های تنگی دارد و دارای یازده هزار سکنه است. سه مسجد جامع و یک رشدیه و شش مکتب ابتدائی و 315 دکان و 22 حمام دارد. در دامنۀ جبل خلیل بر صخره ای قبر حضرت ابوالانبیاء ابراهیم و از اولاد و احفاد او قبر اسحاق و یعقوب ویوسف علیهم السلام و زنان و اولاد آنان واقع است و این قبور در مسجد جامعی و جوار آن مسجد میباشد. بانی این معبد شریف حضرت سلیمان علیه السلام بوده است و به زمان ملوک مصر، ملک ظاهر و برقوق و دیگران به تعمیر و توسعۀ آن پرداخته اند و آنگاه که این ناحیت به قلمروعثمانی درآمد یاوزسلطان سلیم خان برای زیارت قبر حضرت خلیل بدآنجا شد و بنای آن را تعمیر و تجدید کرد و سلطان محمودخان ثانی نیز به تعمیرات دیگر پرداخت و یک عمارت دیگر نیز در آنجا بساخت. این قصبه دارای باغ و باغچه های بسیار است و انگور و انار و دیگر میوه ها و زیتون آنجا مشهور میباشد. و آبهای گوارا در چشمه سارها بدانجا جاری است از مردم آن تنها 600 تن یهودی ومابقی همگی مسلمان شافعی مذهبند، زبان محلی، عربی است و یهود را بدآنجا مکتبی است. در جوار قصبه نوعی ماسه یافت میشود که در ساختن شیشه بکار است و مردم آنجا از آن شیشه و آینه و انگشتر و بعض چیزهای دیگر سازند، لکن این عمل برطبق اصول قدیمه اجرا میشود و هنوز به ایجاد کارخانه ای برای این مقصود توفیق نیافته اند. این قصبه یک راه ارابه رو تا غزه و راه دیگر تا قدس شریف دارد. قضای حبرون شامل 60 قریه است و از شمال به قضای قدس و از شرق به سواحل بحر لوط و از جنوب به صحرا و از غرب به قضای غزه محدود است. مجموع اهالی در حدود 27 هزار تن است و جز معدودی یهودی که در مرکز میباشند، دیگر سکنه همگی مسلمان و عرب باشند. و مردم آنجا به شجاعت و دلیری مشهورند، و در مقابل ابراهیم پاشای مصری دیری مقاومت ورزیدند. هرچند اراضی آنجا منبت و حاصل خیز است لکن چنانکه باید در امر زراعت اهتمام ندارند و محصولات آنجا از قبیل حبوبات و غیره تنها بقدر کفایت مردم بعمل می آید و فقط زیتون و انگور و بعض میوه های آن به خارج میرود. گوسپند و بز و گاو آنجا بسیار است و نوع خاصی از بز در حدود یکصدهزار رأس در جبل هست که از پوست آن پوستین های موئینه کنند و در هر سال بیش از ده هزار از آن به مصر و حلب وجزیرهالعرب صادر و از بهای آن مبلغی هنگفت به مردم این ناحیه عاید میشود، و نیز بدانجا قسمی گلیم و نوعی کرباس می بافند - انتهی. اکنون. 17000 سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش آستارا شهرستان اردبیل در مسیر شوسۀ آستارا به اردبیل دارای 2200 تن سکنه است. محصولاتش غلات و حبوبات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. دارای راه شوسه است و یک باب دبستان دارد. (محل سکنای ایل حیران). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
یکی از کنت نشین های ایرلند شمالی (اولستر) است که 132000 تن سکنه دارد و مرکز آن اوماگ است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقابل درون. برون مخفف آنست و بلفظ شدن و افتادن و زدن و جستن و آمدن و ماندن و دادن و کردن و کشیدن و آوردن و بردن مستعمل. (غیاث) (آنندراج). ضد درون. (انجمن آرا). برون. (شرفنامۀ منیری). بدر و خارج. خارج در. نقیض اندرون. (ناظم الاطباء). مقابل اندرون. خارج. خلاف درون. (یادداشت مؤلف). این کلمه با مصادری ترکیب شود نظیر بیرون آمدن. بیرون آوردن. بیرون افکندن. بیرون انداختن. بیرون بردن. بیرون پاشیدن. بیرون تاختن. بیرون خرامیدن. بیرون خزیدن. بیرون دادن. بیرون دویدن. بیرون راندن. بیرون رفتن. بیرون روفتن. بیرون ریختن. بیرون زدن. بیرون زهیدن. بیرون شدن. بیرون طلبیدن. بیرون فرستادن. بیرون کردن. بیرون لنجیدن. بیرون ماندن. بیرون نهادن و غیره. (یادداشت مؤلف) :
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نمانده مزه.
بوشکور.
چو شد دوخته یک کران از دهانش
بماند از شگفتی به بیرون زبانش.
فردوسی.
منکه بوالفضلم و... بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147). بر آنچه واقف گشتندی در اندرون و بیرون بازنمودندی. (تاریخ بیهقی ص 659).
در دهن پاک خویش داشت مر آنرا
وز دهنش جز بدم نیامد بیرون.
ناصرخسرو.
- بیرون از، خارج از. آنسوی:
که بیرون ازین پیکر قیرگون
نشانی دگر میدهد رهنمون.
نظامی.
چون بنسبت روش خواجه و درویشان ایشان آن جمع هیچ محل اعتراض نیافتند سخنان بیرون از جاده بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 189).
- بیرون از تقریر بودن، تقریر و بیان کردن نتوانستن. قدرت تقریر نداشتن: حالتی مشاهده کرده شد که از تقریر بیرون است. (انیس الطالبین ص 77).
- بیرون از چیزی بودن، نبودن جزء چیزی. داخل و ضمیمۀ آن نبودن. در عداد آن نبودن. از جنس آن نبودن. در میانۀ آن نبودن. خارج از آن بودن: موسی عصا بیفکند اژدها گشت... جادوان ایمان آوردند و گفتند این کار از جادویی بیرون است. (مجمل التواریخ والقصص). آن خورند که درشرع حرام و آن کنند که بیرون از دین اسلام بود. (راحهالصدور).
- بیرون از صدر، دور از مسند. کنار صدر. نه بالای آن. نه روی مسند: خواجه... بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 794).
- بیرون از فرمان، در فرمان نبودن. زیر فرمان نبودن:
زر و نعمت اکنون بده کآن تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست.
سعدی.
- بیرون از مردی بودن، از حد مردی دور بودن:
از این مایه گر لشکر افزون بود
ز مردی و از داد بیرون بود.
فردوسی.
- بیرون این جهان، خارج از این دنیا: و معلوم رای ایشان گردد که بیرون این جهان صورت نمای بیمعنی عالمی دیگراست. (اسرارالتوحید ص 2).
- بیرون پارس، خارج از پارس:
نه که بیرون پارس منزل نیست
شام و روم است و بصره و بغداد.
(از ترجمه محاسن اصفهان ص 2).
- بیرون خرگاه، خارج از خرگاه: منصور اندر... نشسته بود و غلامان را ساخته کرد کشتن او را [ابومسلم] از بیرون خرگاه. (تاریخ سیستان).
- بیرون طاقت، فوق طاقت. دور از حد طاقت و تحمل. خارج از طاقت: خواجۀ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
- بیرون نبودن از، خارج نبودن از:
آخر هر کس از دو بیرون نیست
یا برآوردنیست یا زدنیست
نه به آخر همه بفرساید
هر که انجام راست فرسدنیست.
رودکی.
وگر زانکه دریای جیحون بدی
که کشتی ز دریا نه بیرون بدی.
فردوسی.
، بیش. زیاده. علاوه. علاوه بر. (یادداشت مؤلف) : و چین را بیرون از این نود ناحیت است عظیم. (حدود العالم). و قرب صد و پنجاه هزار سوار لشکر سلطان عرض داده بودند بیرون پیاده که صد هزار دیگر بودند. (تاریخ سیستان). و تواضعی داشت از حد بیرون. (تاریخ سیستان). در مطبخ او [سلیمان] هر روز چهل هزار گاوخرج شدی بیرون گوسپند و دیگر حیوانات. (ابوالفتوح رازی). کسوت خاص بیرون از قبای بجواهر و اسب نوبت و ساخت لعل و پیل... (راحهالصدور راوندی). و شصتهزار چهارپای بیرون گوسفند که تراکمه از دروازها رانده بودند. (جهانگشای جوینی).
گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب کاهلی نشاید کرد.
سعدی.
- بیرون از، بیرون ، بعلاوه. علاوه بر. گذشته از. علاوه بر این. جز از. غیر از. خارج از. بیش از: با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577). بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). نهرهای بزرگ معروف بیرون از نهرهای تفاریق نهر طاب... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 150). ذکر نهرهای معروف بزرگ اینست که یاد کرده آمد و بیرون از این بسیار نهرها هست و جویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست. (نوروزنامه). بیرون از انوشیروان او را [قباد را] پسری بود قارن نام. (مجمل التواریخ والقصص). بیرون ازین هیچ نیافتم. (مجمل التواریخ والقصص). و اندر تاریخ احمد بن ابی یعقوب خواندم که بیرون از حسن و حسین کسانی که به پیغمبر ماننده بودند... (مجمل التواریخ والقصص). و روایت است که هزار خروار زر صامت در آنجا [در تخت طاقدیس] کرده بود بیرون از جواهر که قیمت آن بینهایت باشد. (مجمل التواریخ والقصص). بدانکه پیغمبران را و پادشاهان... را هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند. (مجمل التواریخ والقصص). پنجاه هزار درم حاصل کرد بیرون از هزینه و ضیعتی نیکو. (تاریخ طبرستان).
درویش و پادشه نشنیدم که کرده اند
بیرون ازین دو لقمۀ روزی تناولی.
سعدی.
حاصل مال اجارت ازین بازار هر سال مبلغ چهل هزار درم است بیرون از تکلفات عمال و توقعات حمال و... (ترجمه محاسن اصفهان ص 56).
بیرون ز آه سینه و از آتش جگر
بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ام.
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
- ، غیر از. بغیر از. بجز از. عدای. به استثنای: ولیدبن مغیره را پسری بود نام او عماره و بزرگ و ریش آور شده و اندر جوانان قریش ازو عاقلتر و نیکوروی تر نبود... و همه مردمان بیرون از قریش او را دوست داشتندی و پدرش بدو ناز می کردی. (ترجمه طبری بلعمی). و بیرون از لشکریان و سپاهیان بر اسپ ننشینند یعنی اهل بازار و روستا و محترفه. (سفرنامۀ ناصرخسرو). نامها و عدد ایشان [ساسانیان] آنانک پادشاه شدند سی و یک پادشاه بیرون از بهرام شوبین و شهربراز که هردو خارجی بودند... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 19). رگها و شریانها که یاد کرده آمد چهل وهشت است، بیرون از این رگها که اندر دست و پای و سر و گردن است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یک دختر دارم و بیرون از وی کس ندارم. (چهارمقاله). پادشاهی ایشان دو هزار و چهارصد و بیست ویکسال و هفت ماه و اند روز بوده بیرون از کیومرث. (مجمل التواریخ والقصص).
بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای
من تا به سی پدر همه دین دار و دین خرم.
سوزنی.
روز و شب است سیم سیاه و زر سپید
بیرون از این دو عمر ترا یک پشیز نیست.
خاقانی.
گفت بیرون ازین ندارم نام
خواه تیغم نمای و خواهی جام.
نظامی.
بیرون جماعتی که از حکم چنگیزخان و قاآن از زحمات مؤنات معافند. (جهانگشای جوینی). اگرامراء دولت... نیز رغبت خانه نمایند و عرصۀ گرمسیرخالی ماند غز را دیگر خصوم باشند بیرون از پادشاه اسلام. (المضاف الی بدایعالازمان ص 41).
- بیرون (از) اعراض، علاوه بر اعراض. غیر از اعراض: و بیرون اعراض که یاد کرده شد بسیارعرضهای ظاهر است که بر احوال باطن نشان دهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بیرون از اندازه، زیاده از اندازه. بیش از اندازه: سخنان مزاح بیرون از اندازه میگویند با یکدیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599).
- بیرون از حساب، اضافه و علاوه برشماره. بیشمار:
بنوری کز خلایق در حجابست
به انعامی که بیرون از حسابست.
نظامی.
لطف او لطفی است بیرون از حساب
فضل او فضلی است افزون از شمار.
سعدی.
- بیرون از حسد چیزی، علاوه و جز از حسد چیزی: و ایشان را بیرون از حسد فضل با او دشمنی بودی. (راحهالصدور راوندی).
- بیرون از ظریفی، علاوه و اضافه بر ظریفی:
ظریفی کرد و بیرون از ظریفی
نشاید کرد با مستان حریفی.
نظامی.
- بیرون از علم چیزی، علاوه بر دانش آن چیز: بوصادق در علم آیتی بود و بسیار فضل بیرون از علم شرع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206). مردمان او را شاعر شناسند اما بیرون از شاعری خود مردی فاضل است در نجوم و طب و ترسل. (چهارمقاله).
- بیرون از مزد، علاوه بر اجرت. غیر از مزد: و دایه را از پدر کودک منفعت بود گونه گونه و بیرون از مزد. (ترجمه طبری بلعمی).
- بیرون یکروزه، علاوه از چیز لازم برای یک روز: آتش... اندرزد وهر جامه که داشتند بسوخت و هر طعامی که بیرون یکروزه بود بسوخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
، به استثنای. جز. عدای . سوای . ورای. غیر از. (یادداشت مؤلف) :
هر آن بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش بکوشش گذر چون بود.
فردوسی.
زانکه این حال از دو بیرون نیست
یا قضا هست یا قضا نبود.
ابن یمین.
- بیرون از آنکه، بغیر از آنکه. بغیر از. بجز. علاوه بر: هزار و چهارصد تا استر همه اختیار.... بود بیرون از آنک به هرشهری و نواحی بود. (راحهالصدور).
- ، بدون اینکه. (یادداشت مؤلف).
- بیرون از سال، غیر از سال. به استثنای سال: خلافت معتصم چهارده سال و نه ماه و در تاریخ جریر بیرون از سال دو ماه گوید. (مجمل التواریخ).
، مقابل خانگی: نان بیرون، که در خانه پخته نشود. که خانگی نباشد، بیگانه. اجنبی. خارجی. (ناظم الاطباء)، مبال. مستراح. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بیرون رفتن شود، مقابل درون. مقابل اندرون. بیرونی. خانه مردان. مقابل اندرون و اندرونی. (یادداشت مؤلف) : پنج دینار باقیست و بیرون از آن از حطام دنیا در اندرون و بیرون خانه چیزی ذخیره نمانده. (جهانگشای جوینی)، ظاهر. ظاهری. (ناظم الاطباء). مقابل باطن و درون. (یادداشت مؤلف) : درون من در این یکیست با بیرونم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
بموبد چنین گفت کای رهنمون
چه چیز آنکه خوانی همیش اندرون
دگر آنکه بیرونش خوانی همی
جز این نیز نامش ندانی همی.
فردوسی.
سمعانی در کتاب الانساب خود ذیل بیرونی نویسد: نسبت باشد بخارج خوارزم و در خوارزم آنکه را از خود شهر نبود و از خارج آن باشد بیرونی گویند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
مولد ابوریحان در بیرون خوارزم بود نه به سند و نه به تون و چنانکه یاقوت در معجم الادباء آرد، بیرون کلمه ای است فارسی و بمعنی خارج و بر است و گوید از بعضی فضلا پرسیدم او گمان برد که چون توقف ابوریحان در مولد خود خوارزم مدت کمی بود از این جهت غریب و بیرونی گفته اند، اما او از اهل رستاق خوارزم باشد و از این رو به بیرونی یعنی بیرون خوارزم خوانده شده است، (از مندرجات همین لغت نامه ذیل ابوریحان بیرونی)، و نیز رجوع به بیرونی شود
لغت نامه دهخدا
گوگرد که جزو اعظم باروت است و آن از کوه مانند اناردانه برمی آید، (برهان) (هفت فلزم) (آنندراج)، گوگرد زرد، (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
(حَ ذِ)
جمع واژۀ حذر. (ناظم الأطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ ی ی)
جمع واژۀ حری ّ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حیر. حیره. حیر. بسوی چیزی دیده سرگشته شدن. (منتهی الارب). بسوی چیزی نظر افکندن و از خود بیخود شدن. (اقرب الموارد) ، ندانستن و جاهل شدن راه صواب را، گم کردن راه، گرد برگشتن آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیر، حیره و حیر شود
لغت نامه دهخدا
بر وزن بیرون، نوعی از نی میان پر است که به عربی قصب گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، و آن محکم و میان پر میباشد، گویند اگر بهار و گل آن به گوش رود گوش را کر کند و گل آن به پنبۀ برزده میماند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مرد سرگشته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فرومانده. (آنندراج). ج، حیاری ̍، حیاری ̍. (منتهی الارب). مؤنث آن حیری ̍ است. (اقرب الموارد) :
در طریق کعبۀ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده اند.
خاقانی.
نگرفت در تو گریۀ حافظ بهیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.
حافظ.
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر آنان دانند.
حافظ.
- حیران شدن، سرگشته شدن. متحیر شدن:
دیدمش اینجا و بس حیران شدم
در تفکر رفته سرگردان شدم.
مولوی.
سخت زیبا میروی یکبارگی
در تو حیران میشود نظارگی.
سعدی.
عقل عاجز شود از خوشۀ زرین عنب
فهم حیران شود از حقۀ یاقوت انار.
سعدی.
- حیران کردن، سرگشته کردن. متحیر ساختن:
جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو
ورنه همچون خویشتن در دین ترا حیران کنند.
ناصرخسرو.
مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده
جزآن حیوان که حیوان دگر کرده ست حیرانش.
ناصرخسرو.
- حیران گردیدن، حیران شدن:
همی حیران و بی سامان و پژمانحال گردیدی
اگر دیدی بصف ّ دشمنان سام نریمانش.
ناصرخسرو.
- حیران گشتن، حیران گردیدن. حیران شدن:
جهانجوی در حسن او گشته حیران
سخنگوی در وصف او مانده مضطر.
ناصرخسرو.
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین.
نظامی.
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ.
مولوی.
- حیران ماندن، سرگشته ماندن:
حیران دست و دشنۀ زیبات مانده ام
کآهنگ خون من چه دلاویز میکنی.
سعدی.
تا ترا دیدم که داری سنبله بر آفتاب
آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من.
سعدی.
چنان روزی بنادانان رساند
که صد دانا در آن حیران بماند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
عقرب ال حیران سرمای سخت بدان جهت که گزند میرساند کره اشتران را، (ناظم الاطباء)، عقرب زمستان که گزند میرساند شتربچه ها را، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
آن ستاره ها که رفتنشان مفسد باشد، (اسدی)، فرارون، (فرهنگ فارسی معین) :
همت تیز و بلند تو بدانجای رسید
که ثری ̍ گشت مر او را فلک فیرونا،
خسروانی،
حسودت در ید بهرام فیرون
نظر زی تو ز برجیس فرارون،
دقیقی،
رجوع به فرارون شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نوعی از خرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یکی آن هیرونه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
با یای مجهول سرمای نزدیک به اعتدال، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرون
تصویر حرون
سرکش توسن اسب یا استری که از سوار اطاعت نکند سرکش توسن: (بر مرکبی حرون سوار شد)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه یا آنچه پیش می رود مترقی، راست درست درستکار، خوب نیک، سعد مقابل فیرون: حسودت درید بهرام فیرون نظر زی تو ز برجیس فرارون. (دقیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیرون
تصویر سیرون
برودت نزدیک به اعتدال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیران
تصویر حیران
سرگشته، فرومانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، برون، ظاهر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرون
تصویر حرون
((حَ))
اسب یا استر سرکش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیران
تصویر حیران
((حِ))
سرگردان، سرگشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، ظاهر چیزی، محلی که برای وقت گذرانی به آن جا می روند
فرهنگ فارسی معین
برون، خارج
متضاد: درون، ظاهر
متضاد: باطن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آسیمه، آسیمه سر، بی قرار، خیره، درمانده، سرگردان، سرگشته، شیفته، فرومانده، گیج، مبهوت، متحیر، مدهوش، مردد، واله، هاج وواج، حیرت زده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سالمندان، پیران، پیرمردها و پیرزن ها
فرهنگ گویش مازندرانی
نام زن
فرهنگ گویش مازندرانی
مهربان، نام چشمه و قنات و رودی در نکا رستم کلای بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
متحیّر، تعجّب کرد، متعجّب، شگفت زده، شوک زده
دیکشنری اردو به فارسی