جدول جو
جدول جو

معنی حیراء - جستجوی لغت در جدول جو

حیراء
(حَ)
حائره. (اقرب الموارد). رجوع به حائره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حیران
تصویر حیران
سرگشته، سرگردان
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
ماست نیک ترش. رجوع به حزر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناقۀ تنگ فرج. (منتهی الارب). تنگ فرج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عقرب ال حیران سرمای سخت بدان جهت که گزند میرساند کره اشتران را، (ناظم الاطباء)، عقرب زمستان که گزند میرساند شتربچه ها را، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مرد سرگشته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فرومانده. (آنندراج). ج، حیاری ̍، حیاری ̍. (منتهی الارب). مؤنث آن حیری ̍ است. (اقرب الموارد) :
در طریق کعبۀ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده اند.
خاقانی.
نگرفت در تو گریۀ حافظ بهیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.
حافظ.
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر آنان دانند.
حافظ.
- حیران شدن، سرگشته شدن. متحیر شدن:
دیدمش اینجا و بس حیران شدم
در تفکر رفته سرگردان شدم.
مولوی.
سخت زیبا میروی یکبارگی
در تو حیران میشود نظارگی.
سعدی.
عقل عاجز شود از خوشۀ زرین عنب
فهم حیران شود از حقۀ یاقوت انار.
سعدی.
- حیران کردن، سرگشته کردن. متحیر ساختن:
جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو
ورنه همچون خویشتن در دین ترا حیران کنند.
ناصرخسرو.
مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده
جزآن حیوان که حیوان دگر کرده ست حیرانش.
ناصرخسرو.
- حیران گردیدن، حیران شدن:
همی حیران و بی سامان و پژمانحال گردیدی
اگر دیدی بصف ّ دشمنان سام نریمانش.
ناصرخسرو.
- حیران گشتن، حیران گردیدن. حیران شدن:
جهانجوی در حسن او گشته حیران
سخنگوی در وصف او مانده مضطر.
ناصرخسرو.
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین.
نظامی.
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ.
مولوی.
- حیران ماندن، سرگشته ماندن:
حیران دست و دشنۀ زیبات مانده ام
کآهنگ خون من چه دلاویز میکنی.
سعدی.
تا ترا دیدم که داری سنبله بر آفتاب
آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من.
سعدی.
چنان روزی بنادانان رساند
که صد دانا در آن حیران بماند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش آستارا شهرستان اردبیل در مسیر شوسۀ آستارا به اردبیل دارای 2200 تن سکنه است. محصولاتش غلات و حبوبات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. دارای راه شوسه است و یک باب دبستان دارد. (محل سکنای ایل حیران). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حیر. حیره. حیر. بسوی چیزی دیده سرگشته شدن. (منتهی الارب). بسوی چیزی نظر افکندن و از خود بیخود شدن. (اقرب الموارد) ، ندانستن و جاهل شدن راه صواب را، گم کردن راه، گرد برگشتن آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیر، حیره و حیر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
تأنیث احدر. زنی که یک را دو بیند. حولاء. و هو نعت حسن للخیل، زمین نشیب
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مؤنث احیف، ارض حیفاء، زمین بی باران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نامی از نامهای زنان عرب و از جمله زوجه فرزدق که او به وی تشبیب کند. وی دخت زیق بن بسطام بن قیس بن مسعود از بنی ذهل بن شیبان است. داستان او و فرزدق و جریر در النقائض صص 803- 819 آمده است. (حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 173)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناقه ای که بیشی گیرد و بی باکی کند در خوردن و نوشیدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زن بسته شرم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
آتش برآوردن از آتش زنه، (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان ارنگه بخش کرج شهرستان تهران، دارای 127 تن سکنه، آب آن از رود کرج و چشمه سار، محصول آنجا غلات، باغات میوه، لبنیات و عسل است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نوعی از چادرها است که خطوط زرد دارد یا از ابریشم و زربافته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج). جامه ای که ابریشم در آن بکار برده باشند. (مهذب الاسماء) ، گیاهی است که به گیاه خله ماند، پوست که بخسته چفسیده باشد، پردۀ دل، شاخ خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زنی که بحالت حیض باشد. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نعت از حور و مؤنث احور است. (مهذب الاسماء). به معنی زن یا دختر که چشمانی سیاه و گرد و مدور و پلکهای باریک داشته باشد یا دارای چشمانی باشد سخت سپید یا سخت سیاه یا دارای بدنی سخت سپید یا دارای چشمانی تمام سیاه، چنانکه چشمان آهوست و این در انسان نیست، بلکه با استعاره بر او اطلاق گردد. (منتهی الارب).
- عین حوراء، چشمی سپیدۀ سخت سپید و همچنان سیاهۀ سخت سیاه. (مهذب الاسماء) ، داغ مدور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حور شود
لغت نامه دهخدا
(صُ حَ)
نوعی از شیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
الحمراء نام شهر لبلۀ اندلس است و آن شهری کهن است، در آن آثاری عجیب بر ساحل طنس باشد و عین الشب و عین الزاج بدانجاست (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
لقب عایشۀ صدیق رضی الله عنها. (مهذب الاسماء). عایشه رضی الله عنها. (منتهی الارب). لقبی که حضرت رسول عایشه را بدان خوانده است:
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیده ام.
خاقانی.
مصطفی آمدکه سازد همدمی
کلّمینی یا حمیرا کّلمی
ای حمیرا اندر آتش نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل
این حمیرا لفظ تأنیث است و جان
نام تأنیثش نهند این تازیان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
مصغر حمراء. یعنی زن سپید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مؤنث احمر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، عجم. (منتهی الارب). زیرا بیشتر آنان برنگ شقره هستند: گویند: لیس فی الحمراء مثله، در عجم مثل او نیست. (از اقرب الموارد) ، سال سخت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، سختی گرمای نیم روز. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی گرما، اسم فاس الجدیده. (اقرب الموارد) ، سپید.
- امراءه حمراء، زن سپید. و حمیراء مصغر آن است. (منتهی الارب).
، زن سرخ رنگ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حیران
تصویر حیران
سرگشته، فرومانده
فرهنگ لغت هوشیار
سرخی هوه چوبه از گیاهان، سرخروی، از نام های تازی، دیر دار (بائو باب) مصغر ححمراء. سرخک، هوه چوبه
فرهنگ لغت هوشیار
مونث احمر: سرخ، گرمای سخت، زن سرخروی، سال سخت، خرک مونث احمر. سرخ رنگ. توضیح در فارسی توجهی بتانیث آن نکنند گوهر حمرا لاله حمرا، سال سخت، شدت حرارت گرمای زیاد
فرهنگ لغت هوشیار
مونث (احور)، زنی که سیاهی چشمش بغایت باشد و سفیدی چشمش نیز بنهایت زن سپید پوست سیاه چشم، زن بهشتی هر یک از حورالعین، جمع حور
فرهنگ لغت هوشیار
نام کوهی است در شمال مکه در یک فرسنگی آن مشرف به منی و حضرت رسول (ص) پیش از بعثت بسیار به آن کوه عبادت میکردند و نخستین وحی در آنجا به آن حضرت نازل شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیراء
تصویر سیراء
دلپرده گشپرده، شاخه کویک، چادر زر بفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیران
تصویر حیران
((حِ))
سرگردان، سرگشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمیراء
تصویر حمیراء
((حُ مَ))
مصغر حمراء، زن سرخ روی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمراء
تصویر حمراء
((حَ))
مؤنث احمر، سرخ رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوراء
تصویر حوراء
زن سیاه چشم، زن بهشتی
فرهنگ فارسی معین
آسیمه، آسیمه سر، بی قرار، خیره، درمانده، سرگردان، سرگشته، شیفته، فرومانده، گیج، مبهوت، متحیر، مدهوش، مردد، واله، هاج وواج، حیرت زده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متحیّر، تعجّب کرد، متعجّب، شگفت زده، شوک زده
دیکشنری اردو به فارسی