جدول جو
جدول جو

معنی حکیص - جستجوی لغت در جدول جو

حکیص
(حَ)
مرد متهم و آنکه از وی بدگمان باشند. (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حکیم
تصویر حکیم
(پسرانه)
دانا به علوم مختلف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حیص
تصویر حیص
کنار افتادن، یک سو شدن، برگشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حکیم
تصویر حکیم
پزشک، دانا، دانشمند، خردمند، فیلسوف، از نام های خداوند
حکیم علی الاطلاق: ذات باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حریص
تصویر حریص
آزمند، آزور، دارای آز و شره، بسیار مشتاق و راغب به چیزی، حریف، ١. همکار، هم پیشه، هم نبرد، هم نشین، طرف شخص در بازی یا نبرد، دوست، رفیق، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
فرونشسته آماس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دشوارخوی نیک بخیل، (منتهی الارب) (آنندراج)، بدخوی و نیک بخیل، (ناظم الاطباء)، تنگ خلق، و گویند بسیار بخیل، (از اقرب الموارد)، پستک نازک اندام پرگوشت، (منتهی الارب) (آنندراج)، کوتاه بالای نازک اندام پرگوشت، (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بددل و سخت گردیدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) : کاص الرجل کیصاً و کیصاناً و کیوصاً، بددل و سست گردید از چیزی. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، تنها خوردن. (تاج المصادر بیهقی). تنها خوردن طعام را. (منتهی الارب) (آنندراج) : کاص طعامه، طعام خود را تنها خورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بسیار خوردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :کاص من الطعام و الشراب، از طعام و شراب بسیار خورد. (از اقرب الموارد). کصنا عنده ما شئنا، خوردیم در نزد وی هرچه خواستیم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، به شتاب رفتن. (از اقرب الموارد) : فلان مر یکیص، یعنی فلان شتابی کنان گذشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ ضَوْ وُ)
حیصه. حیوص. محیص. محاص. حیصان. برگشتن و به یک سو شدن از چیزی یا در حق دوستان حاصوا گویند و در حق دشمنان انهزموا. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، گریختن. (ترجمان عادل). بگریختن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(حَ کی ی)
سخن چین. (منتهی الارب) : امراءه حکی
لغت نامه دهخدا
(فَجْوْ)
برگشتن. (یادداشت مؤلف) (از تاج المصادر بیهقی). رجوع به نکص و نکوص و منکص شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بطنی است از عبدالقیس
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ)
آبی است مربنی عقیل را بنجد. و عجلان و قشیر نیز با ایشان شرکت دارند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
ناقه ای که فحل بدو گشنی نتواند کرد از تنگی اندام وی. ناقه که نر بر او گشنی نتواند کرد از تنگی اندام او. حیصاء. (منتهی الارب). محیاص. ج، حوائص، حیص. (مهذب الاسماء). و رجوع به حائص شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آنکه فزونی طلبد. آنکه زیادتی خواهد. آزمند. آزور. (دهار). آزور. آزپرور. آزآور. شره. آزناک. آزدار. زیادت جوی. زیادت طلب. شحشح. شحشاح. شحشحان. شحیح. طامع. طسع. طسیع. طمع. هقع. طماع. طمعکار. ولوع. مولع. (دهار). حلس. نهیم. مبرم. مردی به آز. نهم. منهوم. رغیب. لغذمی. سدک. طزع. طزیع. لعو. فلحس. ضغرس. ج، حراص، حرصاء: و حریص را راحت نیست زیرا که وی چیزی طلبد که شاید ویرا ننهاده اند. (تاریخ بیهقی ص 339). با وی (با عیسی) مقدمان بودندو لشکر حریص و آراسته. (تاریخ بیهقی ص 244). در حال چیزی بیشتر نگفتم که امیر را سخت حریص دیدم. (تاریخ بیهقی ص 259). گفت (احمد حسن) خداوند سلطان را بر این حریص کرده اند که آنچه برادرش داده است به صلت... پس ستانند. (تاریخ بیهقی ص 259). هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودند بر قدر خدمت او تا دیگران بر نیک خدمتی حریص گشتند. (نوروزنامه). دمنه حریص تر بود. (کلیله و دمنه). بیچاره حریص در دهان اژدها افتاد. (کلیله و دمنه). و بر وصل ایشان حریص مباش. (کلیله و دمنه). حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. (گلستان).
چه کند بندۀ مخلص که قبولش نکنند
ما حریصیم به خدمت تو نمیفرمائی.
سعدی.
پند دلبند تو در گوش من آید هیهات
من که بر درد حریصم چه کنم درمان را.
سعدی.
عقلم گویددلا مگر نشنیدی
منع چو بیند حریصتر شود انسان.
قاآنی.
، ثوب ٌ حریص، جامۀ شکافته و کفانیده
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سنب تراشیده. سم تراشیده. سم کنارریزنده. (مهذب الاسماء)، کعب (قاب) سوده که کودکان بازند. (منتهی الارب). بجول که کودکان بازند. (مهذب الاسماء)، اسب تراشیده سم، هرتراشیدۀ لطیف. هر تراشیدۀ پنهان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابن عطا، ملقب به مقنع. صاحب حبیب السیر گوید: حکیم بن عطا ساحری ماهر و مشعبدی فاجر بود و بقصر قامت موصوف وبکراهت هیأت معروف، بنا برآنکه طوائف انسان صورت زشتش را نبینند، چهره ای از طلاء احمر ترتیب کرده بر روی خود میکشید و بدان سبب او را مقنع میگفتند. و هاشم نیز از جملۀ القاب آن شقاوت مآب است. و مقنع نخست در مرو نزول کرد و آخرالامر بماوراءالنهرین شتافت و بنواحی شهرکش در قلعۀ رفیع و منیع متحصن گشته و جمعی از مردم که ایشان را سفیدجامگان میگفتند متابعتش کردند و فوجی از کفار نیز به او یاور شدند و او دعوی الوهیت نموده بر زبان آورد که حضرت باری عزّ و علا مصوربصور آدم گشت از این جهت ملک پیش ابوالبشر سر بسجده نهادند و بعد از آن بصورت دیگر انبیا و حکما و حکام مصور می شد تا نوبت به ابومسلم رسید و حالا در من حلول نموده. تعالی الله عما یقول الظالمون. و این بی سعادت در سحر و شعبده آنقدر مهارت داشت که مدت دو ماه هر شب از چاه نخشب مانند ماه صورتی مدور و منور بیرون می آورد که دو فرسخ در دو فرسخ پرتو می انداخت و مهدی عباسی بعد از خروج آن بداختر ابوسعید جرشی را با لشکر ظفر اثر بماوراءالنهر فرستاد. ابوسعید آن لعین را درقلعۀ مذکوره مدتی محاصره کرد و چون نزد مقنع بوضوح پیوست که آن حصار در حیز تسخیر سپاه اسلام درخواهد آمد، اصحاب و احباب خود را حتی نسوان و صبیان را زهر داد تا روی بشهرستان عدم نهادند آنگاه اجساد آن مردگان را سوخته خود را در خم تیزآب افکند تا جمیع اعضا و اجزایش در خم بگداخت مگر موی سرش که بزیر تیز آب بماند و بعد از وقوع این صورت، جاریه ای که از مقنع گریخته در گوشه ای خزیده بود بیرون آمد بر بام قلعه رفته فریاد برآورد که ای لشکر اگر مرا امان دهید و متعرض جهات من نشوید در حصن را می گشایم. ابوسعید این معنی را قبول کرده کنیزک در حصار را بگشاد و مسلمانان در آنجا در آمده هیچکس را ندیدند. کیفیت واقعه را از کنیزک معلوم کرده از کمال ضلالت مقنع متعجب گشتند و سفیدجامگان مدتی بر این عقیده بودند که مقنع با یاران خود به آسمان رفته نوبت دیگر زمین خواهد آمد. خروج مقنع را بعض مورخین گفته اند که در سنۀ تسع و خمسین و مائه دست داد و انهدام بناء حیات او سنۀ ثلاث و ستین و مائه اتفاق افتاد. - انتهی. رجوع به چاه مقنع وچاه نخشب و ماه کش و کش و سفیدجامگان و هاشم شود
لغت نامه دهخدا
(یَص ص)
سخت پی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دانا. (غیاث). فرزانه. (مفاتیح العلوم) (فرهنگ اسدی). فرزان. خردپژوه. داننده. خردمند. دانشمند، درست کار. (مهذب الاسماء) (السامی) (زوزنی). کننده کارهای سزاوار، درست گفتار. (دهار) (السامی) (مهذب الاسماء)، راست گفتار، راست کار. (دهار) (غیاث). راست کردار. استوار. (مهذب الاسماء). استوارکار. (دهار) :
همان رنج بردار خوانندگان
کجا آن حکیمان و دانندگان.
فردوسی.
حکیمان زمانه راست گفتند
که گردد جاهل اندر عشق کامل.
منوچهری.
چون بوذرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت... (تاریخ بیهقی). ای حکیم اگر بینی آن معجون ما را بیاموزد. (تاریخ بیهقی ص 341). از دین پدران خود چرا دست برداشتی و حکیم روزگاری، بمردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیستند. (تاریخ بیهقی ص 340). از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی. (تاریخ بیهقی ص 338). گفتند: ای حکیم ترا پشمینۀ سطبرو بند گران و جائی تنگ و تاریک می بینیم چگونه است که گونه بر جای است. (تاریخ بیهقی ص 341). دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست. (تاریخ بیهقی ص 340). مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند. (تاریخ بیهقی ص 340).
بستۀ و خسته زلف تو بود مرد حکیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 389).
چه گفتند آن حکیمان سخن گوی
که بردند از ملایک در سخن گوی.
ناصرخسرو.
حکمت آموز و هنر جوی نه تعطیل که مرد
نه بنام است همی بلکه به معنی است حکیم.
ناصرخسرو.
چیز ناموجود کی جوید حکیم.
ناصرخسرو.
با تو میگوید آن حکیم ولی
کاول الفکر آخرالعمل.
اوحدی.
- امثال:
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود.
فردوسی.
، کندا. خردپژوه. فیلسوف. (فرهنگ اسدی). دانای علم حکمت. خداوند جمیع علوم حکمت. (آنندراج) (غیاث). اهل معقول. حکمی: حکیم اطلاق میشود بر کسی که در علم حکمت استاد و صاحب هیأت مذکوره (منظور تعریفی است که از حکمت در ضمن معانی آن شده است) و صاحب برهان باشد. لفظ حکیم بر حکماء جمع بسته شود. بدانکه بزرگترین نیکبختی و بلندترین مرتبه مر نفس ناطقه را شناسائی آفرینندۀ جهان و آنچه در اوست از صفات کمال و پاک بودن او از هر گونه عیب و نقص و پی بردن بدانچه از او تعالی شأنه از آثار و افعال در نشائین دنیا و آخرت صادر و ناشی می شود میباشد. و این معرفت و شناسائی صورت نپذیرد مگر بوسیلۀ پیمودن یکی از این دو طریق: یکی طریقۀ اهل نظر و استدلال است. و آن پیروان ملتی از ملل پیمبران صلواهاﷲ علیهم باشند که آنان را متکلمان گویند و اگر پیرو ملتی نبودند، آنها را حکماء مشائیان خوانند و سبب ملقب شدن آنان بدین لقب آن است که صاحبان این طریقه، در آغازامر در رکاب افلاطون پیاده میرفتند و بطریق مباحثه علم و حکمت را از آن دانشمند نامی می آموختند و فرامیگرفتند. طریقۀ دوم طریقۀارباب ریاضت و مجاهدت است و پیروان این طریقه اگر در ریاضت خود با اصول شریعت موافقت ورزیدند آنان را صوفیۀ حقیقی متشرع گویند. و اگر با آداب شریعت ناموافق بودند، آنها را حکماء اشراقیان خوانند و وجه تسمیۀ آنان به اشراقیان آن است که باطن خویش را با باطن افلاطون پیوستگی داده دلهای خود را بصفاء ریاضت و مجاهدت مصفی ̍ و روشن ساختندبنحوی که گوئی در محفل آن دانشمند حاضر هستند. و باآنکه در عالم هزاران مرحله از مراحل این جهان از اودورند باطن خویش را متوجه باطن آن حکیم الهی ساختندو بدین وسیله علوم و معارف را بدون مباحثه و مناظره از باطن او فراگرفتند. پس برای روندگان این دو راه برای هر راهش دوطایفه ایجاد گردید. حاصل و نتیجۀ طریق اول، استکمال نفس است بوسیلۀ قوه نظریه و ترقی در مراتب آن. و فائدۀ آن که سرآمد سودهای دو جهانی است عقل مستفاد میباشد. و محصول طریقۀ دوم استکمال نفس است بوسیلۀ قوه عملیه و ترقی در مراتب و درجات آن. و در درجۀ سوم از این نیرو است که افاضه میشودبر نفس صور معلومات بر سبیل مشاهده، چنانچه در عقل مستفاد است و شرح آن در محل خود بیاید. هکذا فی شرح المطالع فی الخطبه. و در شرح اشراق الحکمه آورده است: که مراتب حکماء ده است. نخست دانشمند و حکیمی است الهی که در طریق معرفت خداوند صرف عمر کرده و دیگر نیازی به بحث و تنقیب در این راه ندارد مانند بیشتر از پیمبران و اولیاء از مشایخ طریقت مانند ابویزید بسطامی و سهل بن عبداﷲ تستری و امثال آنان از ارباب ذوق. دوم حکیمی است که هنوز در طریقت معرفت الهی مشغول بحث و تدقیق است. و این مرتبه عکس نخستین مرتبه باشد ودر این مرتبه از متقدمین میتوان اکثر حکماء مشایین و از متأخرین ابونصر فارابی و ابوعلی سینا و پیروان آنان را بر سبیل مقال نام برد. سوم حکیمی است الهی که در بحث و غوررسی در طریق معرفت حق سالک است و این طبقه از کبریت احمر نایاب تر باشند. از متقدمین کسی را که بدین صفات متصف باشد نمیشناسم چه هرچند جماعتی را میشناسم که در بحث و تأله متوغل بوده اند، ولی توغل آنان منحصر در معرفت اصول و قواعد بوسیله برهان بوده بدون آنکه در فروع تفصیل مجمل و تمییز علوم بعضی را از بعضی رنجی برده باشند. و فقط ارسطو در این طریق رنجی متحمل شد و دیگر کسی پیروی او نکرد. چهارم و پنجم حکیمی است الهی متوغل در تأله و متوسط یا ضعیف در بحث. ششم و هفتم حکیمی است متوغل در بحث و متوسط یا ضعیف در تأله. هشتم طالب مرتأله و بحث را. نهم طالب مرتأله و بس. دهم طالب بحث و بس. تذکر: اگر بر سبیل اتفاق دانشمندی متوغل در تأله و بحث یافت شد، ریاست و سرپرستی این جهان عنصری او را سزاست و بس. چه در هر دو نوع حکمت او را تمامیت است. و او راسزد که در این جهان از جانب آفریدگار دو جهان خلیفه باشد، زیرا اوست که نزدیک ترین مردم بخداست و اگر چنین کس یافت نشد، پس باید درصدد و جستجوی متوغل در تأله و متوسط در بحث بود و اگر او را نیز نیافتند باید درپی متوغل در تأله عدیم البحث بود. و هرگز صفحۀ روزگار از چنین کس خالی نباشد. بر عکس دو فرقۀ اولین بسی نادرالوجود باشند و در این جهان برای باحث متوغل در بحث اندیشۀ آن نرود که ریاست او را سبب فخریست چه این چنین کس ساعات و دقایق حیاتش صرف راز و نیاز با خداوند است و هر دستوری که درباره امور معاش جهانیان صادر کند آن دستوریست که از جانب حق برای رفاه خلق بوسیله او صادر شده. پس منظور از ریاست در این مقام نه چیرگی بر بندگان خداست، بلکه مراد پیشوائی برای جهانیان باشد. چه پیشوای متأله در میان خلق برحسب ظاهر مانند سایر پیمبران و بعضی از پادشاهان دانشمند مانند اسکندر و فریدون و کیومرث بر خلق استیلا نشان دهند و خود را صاحب عزت و شوکت قلمداد کنند. و گاه باشد که باحث متوغل در بحث پنهان باشد و بر خلق خود را ظاهر نسازد و این کس است که بلسان قوم او را قطب نامند. و ریاست مطلق او راست و بس. هرچند که در نهایت خمول و گمنامی باشد. مانند سایر متألهین از حکما و صوفیه. و در هر عصر و زمانی در این عالم جماعتی مشغول ازین قوم برای دستگیری بندگان خدای در گوشه و کنار باشند. اما ما بین آنها کسی که اتم و اکمل ازاقران خود است متصدی مطلقه بر خلق از جانب حق باشد، چنانچه در اخبار نبویه نیز وارد است. و چون سیاست جهان با دست شخص متأله اداره شود عالم نورانی گردد که در نشر علم و حکمت و عدل او را تمکنی بسزا باشد و روزگار ریاست او مانند روزگار ریاست پیمبرانست. و چون این جهان از وجود چنین کس تهی شود و کسی نباشد که سنت پیمبران را احیا کند مانند عالم فترت، عالم را تاریکی جهل و نادانی فراگیرد. مانند زماننا هذا و نیکوترین خواستاران خواستار تأله و بحث باشد. سپس خواستار تأله و زان پس خواستار بحث. - انتهی. ما فی شرح اشراق الحکمه. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، شاعر. صاحب بهار عجم از تذکرۀ دولتشاهی نقل میکند که قبل از بعثت رسالت پناه
{{صفت}} شعرا را حکیم می نوشتند. در تذکرۀ دولتشاهی آمده که قبل از بعثت رسول (ص) شعرا را حکماء مینوشته اند. (از آنندراج) :
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی.
منوچهری.
حکیم آن است کو از شاه نندیشد به آب و نان
که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید.
ناصرخسرو.
حکیم را سخن مدحت تو ناگفتن
جنایتی است شگرف و خیانتی است عظیم.
سوزنی.
گفتم چنین که تو کردی مصادره است
مرد حکیم کدیه کند نی مصادره.
سوزنی.
حکیمان سرغزل گویند و من بس خر غزل گویم
نیم گوئی من از نخشب که از المار و خر سارم.
سوزنی.
تو صدر کریمانی و من فخر حکیمان
از حکمت من بر کرم تست تحکم.
سوزنی.
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازۀ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز
بدیهه حسبی گفتم بوسع طاقت طبع
ضعیف و سست به انجام بردم از آغاز.
سوزنی.
از حکیمان منم مسلم تر
وز کریمان وی است مطلق تر.
سوزنی.
همیشه تا بجهان زنده نامی ابد است
حکیم را به ثنا و کریم را به عطا.
سوزنی.
تو نیستی از جمع کریمان نفایه
من نیز نه از قوم حکیمان لهاشم.
سوزنی.
منم کریم ستای و توئی حکیم نواز
زهی سخا و سخن بر من و تو سهل و سلیم.
سوزنی.
، و هم لقبی است که بجای و بی جای به بعض شعرا داده اند: حکیم سوزنی. حکیم نزاری. حکیم اسدی. حکیم خاقانی.حکیم قاآنی. حکیم انوری ابیوردی. حکیم ازرقی. حکیم ناصرخسرو. حکیم قطران. حکیم سنائی. حکیم فردوسی، طبیب. پزشک:
چونکه آید او حکیم حاذق است
صادقش دان کاو امین و صادق است.
مولوی.
خردمندان نظر بسیار کردند
ز درمانش بعجز اقرار کردند
حکیمی بازپیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش.
سعدی.
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد بمداوای حکیم.
سعدی.
حکیمی که خود باشدش زردروی
از او داروی سرخ رویی مجوی.
سعدی.
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم.
حافظ.
- امثال:
حکیم حکیمان خداست.
حکیم باشی را دراز کنید.
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم.
حافظ.
حکیم آن است که سر خودش آمده باشد.
، صاحب حکم. حاکم.
- حکیم صاحب، عنوان و خطابی است که عوام فارسی زبانان بطبیب های اروپائی دهند.
- امثال:
فضیلت حکیم صاحب معلوم شد، یعنی ظاهر شد که در این معنی چیزی نمیداند. و ظاهراً این جمله از تآتر و نمایش گرفته شده است.
- حکیم طبع:
کریم دین که مکرم شد از تو دین کریم
حکیم طبع و سخن پرور و کریم و حلیم.
سوزنی.
- حکیم علی الاطلاق، خداوند تبارک و تعالی.
- حکیم فرموده، آنچه که بصعوبت به دست توان آورد: حالا این پارچۀ حکیم فرموده را از کجا پیدا کنیم ! (یادداشت مرحوم دهخدا).
- حکیم گل سرخی، طبیب من عندی. شارلاتان. آنکه بی علمی بطبابت پردازد
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء) : حکیم حکیمان خداست، یعنی شفای بیماران او تعالی بخشد.
هیچکسی نیست ز زیبا و زشت
کش نه حکیم از پی کاری سرشت.
(از جنگ زهرالریاض).
چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ
که قادر است و حکیم است و عالم و جبار.
ناصرخسرو.
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از حریص
تصویر حریص
آزمند، آز پرور، آزور، آنکه فزونی خواهد، طمعکار، طمع، ولع
فرهنگ لغت هوشیار
دانا، داننده، خردمند، استوار، راست کار، سزاوار، و نامی از نامهای خدایتعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیص
تصویر کیص
زفت کنس، کوته بالا، زود رنج: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصیص
تصویر حصیص
شمار، عدد
فرهنگ لغت هوشیار
کنار افتادن بیکسو شدن، یا حیص بیص. گیر و دار سختی و تنگی جنگ و غوغا. بربستن، یکسو شدن، کنار افتادن، برگشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکی
تصویر حکی
سخن چین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیص
تصویر حیص
((حِ))
کنار افتادن، به یک سو شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حکیم
تصویر حکیم
((حَ))
دانشمند، فیلسوف، طبیب، جمع حکماء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حریص
تصویر حریص
آزمند، سخت خواستار چیزی و شتابناک برای دست یافتن به او
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حریص
تصویر حریص
آزمند، آزوند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حکیم
تصویر حکیم
فرزانه
فرهنگ واژه فارسی سره
عارف، فیلسوف، دانش پژوه، دانشمند، دانشور، عالم، فاضل، فرجاد، پزشک، حکیم باشی، طبیب، عاقل، فرزانه، دانا
متضاد: جاهل، بیمار، مریض
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزمند، آزور، پرآز، پرحرص، پرطمع، رژد، طماع، طمعکار
متضاد: قانع، زیاده طلب، زیاده خواه، گرسنه چشم، ولوع
متضاد: چشم و دل سیر، علاقه مند، مشتاق، مولع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پزشک
فرهنگ گویش مازندرانی
خردمند، حکیم
دیکشنری اردو به فارسی