جدول جو
جدول جو

معنی حول - جستجوی لغت در جدول جو

حول
حول و حوش، دربارۀ، قوه، قدرت، سال، حول و حوش مثلاً اطراف، جوانب و پیرامون چیزی یا جایی، کنایه از دربارۀ
تصویری از حول
تصویر حول
فرهنگ فارسی عمید
حول
نزدیک بودن سیاهی چشم به سمت بینی، لوچ بودن چشم، لوچی، کج بینی
تصویری از حول
تصویر حول
فرهنگ فارسی عمید
حول
جمع واژۀ حول، به معنی سالها، جمع واژۀ حایل، (منتهی الارب)، رجوع به حایل شود،
جمع واژۀ احول، (اقرب الموارد)، رجوع به احول و حول شود،
آبستن نشدن ناقه بعد از گشن دادن، بارور نشدن خرمابن پس از تأثیر، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حول
(حُوْ وَ)
حول. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به حول شود، جمع واژۀ حایل. (منتهی الارب). رجوع به حایل شود
لغت نامه دهخدا
حول
(حَ وِ)
رجل حول، مرد که چشمش حولاء باشد. (منتهی الارب). رجوع به حولاء شود
لغت نامه دهخدا
حول
سنه، ایام، عام، سال، توانائی، حیله، جنبش
تصویری از حول
تصویر حول
فرهنگ لغت هوشیار
حول
((حُ))
قدرت، توانایی، قوه، نیرو، پیرامون، گرداگرد، سال، سنه، جمع احوال
تصویری از حول
تصویر حول
فرهنگ فارسی معین
حول
((حِ وَ))
رفتن از جایی به جایی
تصویری از حول
تصویر حول
فرهنگ فارسی معین
حول
((حَ وَ))
کج بین شدن
تصویری از حول
تصویر حول
فرهنگ فارسی معین
حول
توان، توانایی، قدرت، قوت، نیرو، جودت نظر، اطراف، پیرامون، جهات، گرداگرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حولی
تصویر حولی
ستور یک ساله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حوله
تصویر حوله
نوعی پارچۀ پرزدار و ضخیم برای خشک کردن بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احول
تصویر احول
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، دوبین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحول
تصویر تحول
برگشتن از حالی به حال دیگر، منقلب شدن، دگرگون شدن، دگرگون شدن اوضاع، جا به جا شدن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
ناحیه ای است میان بانیاس و صور از اعمال و توابع دمشق مشتمل بر روستاها. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
رجل حولی، مرد سخت حیله گر. (منتهی الارب) ، حائل. (اقرب الموارد). ج، حولیات. (از اقرب الموارد). رجوع به حائل شود
لغت نامه دهخدا
(حَ لی ی)
اسب و گوسفند یک ساله. ج، حوالی. (مهذب الاسماء). یک ساله از ستوران ناکفته سم و غیر آن. حولیه مؤنث آن و حولیات جمع آن. (از منتهی الارب). ستوران سم دار و غیر آن که یک سال بر آنها گذشته باشد: چون یکساله گردد (بچۀ اسب) حولی گویند. (تاریخ قم). و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 30 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
جمع واژۀ حولی ̍. (اقرب الموارد). رجوع به حولی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(حَ لی یا)
جمع واژۀ حولی. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ حولیه. بقصائدی گفته میشود که در نظم و تهذیب و تنقیح و اظهار آن یک سال گذشته باشد. (از اقرب الموارد).
- حولیات زهیر، بهمین معنی گفته می شود. (از اقرب الموارد). قصائد زهیر بن ابی سلمی را حولیات نامند چه گویند او بچهار ماه قصیده ای میگفت و بچهار ماه در تنقیح و تهذیب آن رنج میبرد و چهار ماه دیگر آنرا بعلماء قبیلۀ خود عرضه میکرد و نیز گویند او به یک ماه قصیده ای میساخت و یازده ماه به تهذیب و تنقیح آن میپرداخت. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(حَ لی یَ)
مؤنث حولی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حولی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تحیﱡل. (قطر المحیط) (منتهی الارب). از جای به جای شدن. (تاج المصادر بیهقی). از جایی به جایی شدن. (دهار). برگشتن از جایی به جای دیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انتقال از جایی به جایی دیگر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). منتقل شدن وبرگشتن از جایی به جایی. (فرهنگ نظام) :
یعنی خلاف رای خداوند حکمتست
امروز خانه کردن و فردا تحولی.
سعدی.
بالای خاک هیچ عمارت نکرده اند
کز وی به دیر و زود نباشد تحولی.
سعدی.
، برگشتن از حالی به حالی دیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تغیر. بگشتن. انقلاب، پشتواره برگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). پشتواره برداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) ، حیله کردن به احوال کسی. (تاج المصادر بیهقی). حیله کردن در کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطرالمحیط) ، برگشتن از چیزی بسوی دیگر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) : تحول عنه تحولاً و تحیلاً... (قطر المحیط). رجوع به تحیل شود، تحول کساء، چیزی در چادر نهادن و بر پشت برداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطرالمحیط) ، طلب کردن. (تاج المصادر بیهقی). طلب کردن آن حال وی که در آن حال به خوشی پندار قبول کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). تحول به نصیحت و وصیت و موعظه، خواستن حالی که در آن نشاط قبول باشد: کان الرسول یتحولنا بالموعظه. (اقرب الموارد) ، برنشستن بر پشت اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فراست خیر بردن در کسی. (تاج المصادر بیهقی) ، حذاقت و جودت نظر و قدرت بر تصرف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحیل مثل آن. (منتهی الارب). رجوع به تحیل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
ابوالعباس محمد بن حسن بن دینار. یکی از علماء لغت و شعر. او راست: کتاب الدواهی. کتاب السلاح. کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب فعل و افعل. کتاب اشباه. و او دیوان ذوالرمه و بعض دیگر از شعرای عرب را گرد کرده است. (ابن الندیم) ، سرخ مایل بسیاهی، سیه گونه. گندم گونه، سیاه لب. سیاه فام لب و جز آن. (زوزنی) (مهذب الاسماء). کبودوام لب و جز آن، گیاهی که بسیاهی زند. مؤنث: حوّاء. ج، حوّ
عباس. معاصر هرمز شاهنشاه ساسانی. در آغاز سلطنت این پادشاه وی با عمرو ازرق از بلاد عرب بکنار فرات شتافته ساکنان سواد را در انواع مشقت و تعب انداختند. رجوع بحبط ج 1 ص 86 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مرد که چشمش حولاء باشد. صاحب حول. کژچشم. (زوزنی) (السامی) (مهذب الاسماء) (زمخشری). کج چشم. کژ. کاژ. کاج. کوچ. کلک. کلیک. کلیک چشم. (دستور). چپ. دوبین. دوبیننده. اخلف. (منتهی الارب). کسی که یک چیز را دو بیند. (غیاث). آنکه یکی را دو بیند. (مؤید). احدر. کلاژ. کلاژه. کلاجو. کلاذه. لوش. لوچ. چشم گشته. (صحاح الفرس). گشته کاینه. شاه کال. رنگ. صاحب آنندراج بنقل از منتخب گوید: آنچه مشهور است که احول فطری یکی را دو می بیند غلطاست مگر آنکه بنادر یافته شود اما احول که بتکلف چشم را کج کند اکثر اوقات یکی را دو بیند:
یک دو بیند همی بچشم احول.
مسعودسعد.
احول ارهیچ کج شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی.
سنائی.
و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه).
همه روز اعور است چرخ ولیک
احولست آن زمان که کینه ور است.
خاقانی.
شاه احول کرددر راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.
مولوی.
اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چونکه مرد احول بود.
مولوی.
این منی و هستی اول بود
که از او دیده کژ و احول بود.
مولوی.
گفت احول زان دو شیشه تا کدام
پیش تو آرم بکن شرحی تمام.
مولوی.
آن نظر بر بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند.
مولوی.
مؤنث: حولاء. ج، حول، جمع واژۀ حال. کیفیات آدمی، چیزها که آدمی بر آن است، گشت های چیزها، اوقات که تو در آنی
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
حیله کننده تر. حیله ورتر. حیله گرتر. (منتهی الارب). مکارتر. چاره گرتر. احیل.
- امثال:
احول من ذئب، پرحیلت تر از گرگ.
لغت نامه دهخدا
پارچه ای که بدان صورت و دستها را پاک و خشک کنند. شگفت، کار زشت، ترفندگر (تازی نیست) هوله خشک (گویش تهرانی) پزرو (مازندرانی) آبچین سچاغ (گویش تاجیکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حولقه
تصویر حولقه
برابر با حوقله است نای شیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحول
تصویر تحول
انتقال از جائی به جائی دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احول
تصویر احول
چاره گرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احول
تصویر احول
((اَ وَ))
لوچ، دو بین، کسی که همه چیز را دوتایی می بیند، حیله گر، چاره گرتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوله
تصویر حوله
((حُ لِ))
هوله، پارچه ای که با آن صورت و دست ها را پاک و خشک کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحول
تصویر تحول
((تَ حَ وُّ))
گشتن، گردیدن، دیگرگون شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حول و حوش
تصویر حول و حوش
دور و بر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تحول
تصویر تحول
دگردیسی، دگرگونی
فرهنگ واژه فارسی سره
استحاله، انقلاب، تبدل، تبدیل، تصریف، تطور، تغیر، تغییر، دگرگونی، گردش، گرویدن، گشتن، تغییریافتن، دگرگون شدن، متحول شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دوبین، کاچ، کاج، کاژ، کج بین، کژبین، لوچ
فرهنگ واژه مترادف متضاد