جمع واژۀ هاجره، به معنی هجر، قطع. هاجره از مصدرهای سماعی است مثل عافیه و عاقبه. (از اقرب الموارد) : بسبب احتدام هواجربه معسکر جناشک تحویل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی)
جَمعِ واژۀ هاجره، به معنی هجر، قطع. هاجره از مصدرهای سماعی است مثل عافیه و عاقبه. (از اقرب الموارد) : بسبب احتدام هواجربه معسکر جناشک تحویل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی)
جمع واژۀ زاجر. (دهار). بازدارندگان و موانع. (غیاث) (آنندراج). ممانعات و منهیات و چیزهایی که نهی کرده شده و موانع. (ناظم الاطباء) :... ملک کرمان به تصرف گرفت و کار او نفاذ یافت و اوامر و زواجر او به امضاء پیوست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 316). و به زواجر نصیحت از ممالک فضیحت خلاص نمی جست. (جهانگشای جوینی). - زواجر شرعی، منهیات شرعی و هر چیزی که شریعت آنرا نهی کرده باشد. و غیرمشروع. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ زاجر. (دهار). بازدارندگان و موانع. (غیاث) (آنندراج). ممانعات و منهیات و چیزهایی که نهی کرده شده و موانع. (ناظم الاطباء) :... ملک کرمان به تصرف گرفت و کار او نفاذ یافت و اوامر و زواجر او به امضاء پیوست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 316). و به زواجر نصیحت از ممالک فضیحت خلاص نمی جست. (جهانگشای جوینی). - زواجر شرعی، منهیات شرعی و هر چیزی که شریعت آنرا نهی کرده باشد. و غیرمشروع. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ شاجر. و رماح شواجر، نیزه های مختلف بعض آن در بعض درآمده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ شاجره. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاجر و شاجره شود
جَمعِ واژۀ شاجر. و رماح شواجر، نیزه های مختلف بعض آن در بعض درآمده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جَمعِ واژۀ شاجره. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاجر و شاجره شود
صورتی از مؤاجر که همزۀ آن حذف گردیده است. (از یادداشت مؤلف). کرایه دهنده. رجوع به مؤاجر شود، مفعول. مردتن فروش. مرد که چون زنان کند به مزد. (یادداشت مؤلف). که لواط دهد. مواجر، گنگ مواجر را هم گویند. (لغت فرس اسدی) : آری کودک مواجر آید کاو را زود بیاموزیش به مغز و مشخته. کسائی. یکی مواجرو بیشرم و ناخوشی که ترا هزار بار خر انبار بیش کرده عسس. لبیبی. میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیرۀ وی (حسنک) آمد و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183). یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم وان شوی مواجرش ترا گاد به خروار. سوزنی. به جد و جهد همی کرد هر شبی تا روز کتاب جلق به نام مواجران تکرار. سوزنی. ، زن تن فروش. مؤاجره جاف جاف، زن قحبۀ مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد. (فرهنگ اوبهی)
صورتی از مؤاجر که همزۀ آن حذف گردیده است. (از یادداشت مؤلف). کرایه دهنده. رجوع به مؤاجر شود، مفعول. مردتن فروش. مرد که چون زنان کند به مزد. (یادداشت مؤلف). که لواط دهد. مواجر، گنگ مواجر را هم گویند. (لغت فرس اسدی) : آری کودک مواجر آید کاو را زود بیاموزیش به مغز و مشخته. کسائی. یکی مواجرو بیشرم و ناخوشی که ترا هزار بار خر انبار بیش کرده عسس. لبیبی. میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیرۀ وی (حسنک) آمد و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183). یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم وان شوی مواجرش ترا گاد به خروار. سوزنی. به جد و جهد همی کرد هر شبی تا روز کتاب جلق به نام مواجران تکرار. سوزنی. ، زن تن فروش. مؤاجره جاف جاف، زن قحبۀ مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد. (فرهنگ اوبهی)
جمع واژۀ حنجره به معنی نای گلو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) : خناجر جز با حناجر مضاربت نمیکرد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به حنجره شود، جمع واژۀ حنجور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حنجور شود
جَمعِ واژۀ حنجره به معنی نای گلو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) : خناجر جز با حناجر مضاربت نمیکرد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به حنجره شود، جَمعِ واژۀ حنجور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حنجور شود
بچۀ ناقه همین که بزاید یا آنکه از شیر بازشده باشد. (منتهی الارب). بچۀاشتر همین که زاییده شود یا مادامی که از شیر بازداشته شود. بچۀ اشتر نر و ماده یکسان بود تا شیر میخورد. (مهذب الاسماء). ج، احوره. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حیران. حوران. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 33 شود
بچۀ ناقه همین که بزاید یا آنکه از شیر بازشده باشد. (منتهی الارب). بچۀاشتر همین که زاییده شود یا مادامی که از شیر بازداشته شود. بچۀ اشتر نر و ماده یکسان بود تا شیر میخورد. (مهذب الاسماء). ج، احوره. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حیران. حوران. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 33 شود
جواب و اصل آن مصدر است از حاوره محاوره. (منتهی الارب). جواب و پاسخ. (ناظم الاطباء). کسی را جواب دادن. (ترجمان بن علی). محاوره. (زوزنی). مجاوبه. (المصادر بیهقی). جواب دادن. (دهار). مراجعۀ کلام. (اقرب الموارد)
جواب و اصل آن مصدر است از حاوره محاوره. (منتهی الارب). جواب و پاسخ. (ناظم الاطباء). کسی را جواب دادن. (ترجمان بن علی). محاوره. (زوزنی). مجاوبه. (المصادر بیهقی). جواب دادن. (دهار). مراجعۀ کلام. (اقرب الموارد)
جمع واژۀ حاجّه. زنان حج گزارنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حج کنندگان و این جمع حاجه است، چنانکه دواب جمع دابه است. و حاجه در اصل جماعه حاجه بوده است، موصوف را حذف کرده، صفت را قایم مقام موصوف ساخته اند. جمع آن حواج می آرند و می تواند که جمع حاج باشد که صیغۀ اسم فاعل است از حج، چنانکه کواهل جمعکاهل و سواحل جمع ساحل و حواج در اصل حواجج بوده است جیم را در جیم ادغام کرده اند. (آنندراج) (غیاث)
جَمعِ واژۀ حاجَّه. زنان حج گزارنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حج کنندگان و این جمع حاجه است، چنانکه دواب جمع دابه است. و حاجه در اصل جماعه حاجه بوده است، موصوف را حذف کرده، صفت را قایم مقام موصوف ساخته اند. جمع آن حواج می آرند و می تواند که جمع حاج باشد که صیغۀ اسم فاعل است از حج، چنانکه کواهل جمعکاهل و سواحل جمع ساحل و حواج در اصل حواجج بوده است جیم را در جیم ادغام کرده اند. (آنندراج) (غیاث)
نعت فاعلی از حجر. بازدارنده. مانع. حاجور، گو آب باران. (مهذب الاسماء) ، لب مغاک وادی که آب از آن بیرون نرود. کنار وادی که آبرا نگاه دارد از روان شدن. ج، حجران. زمین بلند که میان آن پست باشد، جائی که گیاه رمث روید و فراهم و گرد گردد
نعت فاعلی از حجر. بازدارنده. مانع. حاجور، گو آب باران. (مهذب الاسماء) ، لب مغاک وادی که آب از آن بیرون نرود. کنار وادی که آبرا نگاه دارد از روان شدن. ج، حجران. زمین بلند که میان آن پست باشد، جائی که گیاه رمث روید و فراهم و گرد گردد
منزلی است حاجیان را ببادیه براه مکه: از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان ناف باحورا بحاجر ماه آبان دیده اند. خاقانی. و ظاهراً همان موضعی است که یاقوت، در معجم البلدان درباره آن گوید: و هو (ای الحاجر) موضع قبل معدن النقره و قال دون فید حاجر
منزلی است حاجیان را ببادیه براه مکه: از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان ناف باحورا بحاجر ماه آبان دیده اند. خاقانی. و ظاهراً همان موضعی است که یاقوت، در معجم البلدان درباره آن گوید: و هو (ای الحاجر) موضع قبل معدن النقره و قال دون فید حاجر
جمع واژۀ حاجب. (ناظم الاطباء). به معنی ابروان: مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی قمر چهرگانی مقوس حواجب. حسن متکلم. - حواجب الشمس، کرانه های آفتاب. (آنندراج). رجوع به حاجب شود
جَمعِ واژۀ حاجب. (ناظم الاطباء). به معنی ابروان: مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی قمر چهرگانی مقوس حواجب. حسن متکلم. - حواجب الشمس، کرانه های آفتاب. (آنندراج). رجوع به حاجب شود
جمع واژۀ حافر. سم های ستوران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سم های اسبان و این جمع حافر است که بمعنی سم اسب و خر باشد. (غیاث از کشف و منتخب). رجوع به حافر و حافره شود. - ذوات الحوافر، سم داران چون اسب و خر
جَمعِ واژۀ حافر. سم های ستوران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سم های اسبان و این جمع حافر است که بمعنی سم اسب و خر باشد. (غیاث از کشف و منتخب). رجوع به حافر و حافره شود. - ذوات الحوافر، سم داران چون اسب و خر