جدول جو
جدول جو

معنی حواجر - جستجوی لغت در جدول جو

حواجر
(حَ جِ)
جمع واژۀ حجره، ناحیۀ سرای. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به حجره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هواجر
تصویر هواجر
هاجره، نیمۀ روز، نیمروز، شدت گرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حوافر
تصویر حوافر
حافرها، گود کننده ها، کننده های زمین، سم ها، سنب ها، سم های ستور، جمع واژۀ حافر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حناجر
تصویر حناجر
حنجره، عضوی غضروفی که در وسط گردن قرار دارد و حاوی تارهای صوتی است، نای گلو
فرهنگ فارسی عمید
(هََ جِ)
جمع واژۀ هاجره، به معنی هجر، قطع. هاجره از مصدرهای سماعی است مثل عافیه و عاقبه. (از اقرب الموارد) : بسبب احتدام هواجربه معسکر جناشک تحویل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(زَ جِ)
جمع واژۀ زاجر. (دهار). بازدارندگان و موانع. (غیاث) (آنندراج). ممانعات و منهیات و چیزهایی که نهی کرده شده و موانع. (ناظم الاطباء) :... ملک کرمان به تصرف گرفت و کار او نفاذ یافت و اوامر و زواجر او به امضاء پیوست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 316). و به زواجر نصیحت از ممالک فضیحت خلاص نمی جست. (جهانگشای جوینی).
- زواجر شرعی، منهیات شرعی و هر چیزی که شریعت آنرا نهی کرده باشد. و غیرمشروع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ جِ)
دهی از دهستان سجاس رود است که در بخش دقیدار شهرستان زنجان واقع است و 532 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ جِ)
جمع واژۀ شاجر. و رماح شواجر، نیزه های مختلف بعض آن در بعض درآمده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ شاجره. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاجر و شاجره شود
لغت نامه دهخدا
(حُوْ وا)
میدۀ سپید و هر طعامی که آنرا سپید کرده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
صورتی از مؤاجر که همزۀ آن حذف گردیده است. (از یادداشت مؤلف). کرایه دهنده. رجوع به مؤاجر شود، مفعول. مردتن فروش. مرد که چون زنان کند به مزد. (یادداشت مؤلف). که لواط دهد. مواجر، گنگ مواجر را هم گویند. (لغت فرس اسدی) :
آری کودک مواجر آید کاو را
زود بیاموزیش به مغز و مشخته.
کسائی.
یکی مواجرو بیشرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خر انبار بیش کرده عسس.
لبیبی.
میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیرۀ وی (حسنک) آمد و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183).
یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم
وان شوی مواجرش ترا گاد به خروار.
سوزنی.
به جد و جهد همی کرد هر شبی تا روز
کتاب جلق به نام مواجران تکرار.
سوزنی.
، زن تن فروش. مؤاجره جاف جاف، زن قحبۀ مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد. (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(حَ جِ)
جمع واژۀ حنجره به معنی نای گلو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) : خناجر جز با حناجر مضاربت نمیکرد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به حنجره شود، جمع واژۀ حنجور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حنجور شود
لغت نامه دهخدا
(حُ / حِ)
بچۀ ناقه همین که بزاید یا آنکه از شیر بازشده باشد. (منتهی الارب). بچۀاشتر همین که زاییده شود یا مادامی که از شیر بازداشته شود. بچۀ اشتر نر و ماده یکسان بود تا شیر میخورد. (مهذب الاسماء). ج، احوره. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حیران. حوران. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 33 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
جواب و اصل آن مصدر است از حاوره محاوره. (منتهی الارب). جواب و پاسخ. (ناظم الاطباء). کسی را جواب دادن. (ترجمان بن علی). محاوره. (زوزنی). مجاوبه. (المصادر بیهقی). جواب دادن. (دهار). مراجعۀ کلام. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ واج ج)
جمع واژۀ حاجّه. زنان حج گزارنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حج کنندگان و این جمع حاجه است، چنانکه دواب جمع دابه است. و حاجه در اصل جماعه حاجه بوده است، موصوف را حذف کرده، صفت را قایم مقام موصوف ساخته اند. جمع آن حواج می آرند و می تواند که جمع حاج باشد که صیغۀ اسم فاعل است از حج، چنانکه کواهل جمعکاهل و سواحل جمع ساحل و حواج در اصل حواجج بوده است جیم را در جیم ادغام کرده اند. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
نعت فاعلی از حجر. بازدارنده. مانع. حاجور، گو آب باران. (مهذب الاسماء) ، لب مغاک وادی که آب از آن بیرون نرود. کنار وادی که آبرا نگاه دارد از روان شدن. ج، حجران. زمین بلند که میان آن پست باشد، جائی که گیاه رمث روید و فراهم و گرد گردد
لغت نامه دهخدا
(جِ)
منزلی است حاجیان را ببادیه براه مکه:
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا بحاجر ماه آبان دیده اند.
خاقانی.
و ظاهراً همان موضعی است که یاقوت، در معجم البلدان درباره آن گوید: و هو (ای الحاجر) موضع قبل معدن النقره و قال دون فید حاجر
لغت نامه دهخدا
(تَ جِ)
جمع واژۀ تاجره. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تاجر و تاجره شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جِ)
جمع واژۀ حاجب. (ناظم الاطباء). به معنی ابروان:
مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی
قمر چهرگانی مقوس حواجب.
حسن متکلم.
- حواجب الشمس، کرانه های آفتاب. (آنندراج). رجوع به حاجب شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ثِ)
بطنی از عبدالقیس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ)
جمع واژۀ حافر. سم های ستوران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سم های اسبان و این جمع حافر است که بمعنی سم اسب و خر باشد. (غیاث از کشف و منتخب). رجوع به حافر و حافره شود.
- ذوات الحوافر، سم داران چون اسب و خر
لغت نامه دهخدا
(حَ یِ)
جمع واژۀ حایره، گوسپند و زن که هرگز جوان نشوند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به حائره شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نام موضعی به نجد به یک منزلی قاروره. (رحلۀ ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(حَ ضِ)
جمع واژۀ حاضره. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
- عس ذوحواضر، کاسۀ بزرگ گوشه (دسته) دار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ جِ)
حواجیل. جمع واژۀ حوجله. (منتهی الارب). شیشه های کلان شکم فراخ سر، یا عام است. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زواجر
تصویر زواجر
بادارندگان و موانع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواج
تصویر حواج
زن حج گزارنده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع هاجره شدت گرما: از تاب هواجر احداث روزگار بجناح این دولت استظلال کرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حناجر
تصویر حناجر
جمع حنجره، خر خره ها خشکنا ها، جمع حنجره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواجب
تصویر حواجب
جمع حاجب، آبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوافر
تصویر حوافر
جمع حافر. کاوش کنندگان حفر کنندگان، سمهای چارپایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباجر
تصویر حباجر
سرخاب از مرغابیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاجر
تصویر حاجر
بازدارنده، مانع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هواجر
تصویر هواجر
((~. جِ))
جمع هاجره، شدت گرما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حناجر
تصویر حناجر
((حَ جِ))
جمع حنجره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوافر
تصویر حوافر
((فِ))
جمع حافر، حفر کنندگان
فرهنگ فارسی معین