خجک دار گردیدن جای از گیاه پاره ها، اندک اندک اخذ کردن خبر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و در الاساس: تنقطت الخبز، اکلته نقطهً، ای شیئاً شیئاً. (از اقرب الموارد)
خجک دار گردیدن جای از گیاه پاره ها، اندک اندک اخذ کردن خبر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و در الاساس: تنقطت الخُبزَ، اکلته ُ نقطهً، ای شیئاً شیئاً. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ نقطه. رجوع به نقطه شود: برگرد رخش بر نقطی چند ز بسد و اندر دم او سبز جلیلی ز زمرد. منوچهری. تا حرف بی نقط بود و حرف بانقط تا خط مستوی بود و خط منحنی. منوچهری. چو جامۀ نگارگر شود هوا نقط زر شود بر او نقای او. منوچهری. ، نقطه: بلاغت نگه داشتندی و خط کسی کو بدی چیره بر یک نقط چو برداشتی آن سخن رهنمون شهنشاه کردیش روزی فزون. فردوسی. نونی است کشیده عارض موزونش وآن خال معنبر نقطی بر نونش نی خود دهنش چرا نگویم نقطی است خط دایره ای کشیده پیرامونش. سعدی. دنیا چو محیط است و کف خواجه نقط پیوسته به گرد نقطه می گردد خط. بدرالدین جاجرمی (مجمع الفصحاء ج 1 ص 169). - نقط زدن، نقطه گذاشتن. نقطه گذاری کردن: ژالۀ باران زده بر لالۀ نعمان نقط لالۀ نعمان شده از ژالۀ باران نگار. منوچهری
جَمعِ واژۀ نقطه. رجوع به نقطه شود: برگرد رخش بر نقطی چند ز بسد و اندر دم او سبز جلیلی ز زمرد. منوچهری. تا حرف بی نقط بود و حرف بانقط تا خط مستوی بود و خط منحنی. منوچهری. چو جامۀ نگارگر شود هوا نقط زر شود بر او نقای او. منوچهری. ، نقطه: بلاغت نگه داشتندی و خط کسی کو بدی چیره بر یک نقط چو برداشتی آن سخن رهنمون شهنشاه کردیش روزی فزون. فردوسی. نونی است کشیده عارض موزونش وآن خال معنبر نقطی بر نونش نی خود دهنش چرا نگویم نقطی است خط دایره ای کشیده پیرامونش. سعدی. دنیا چو محیط است و کف خواجه نقط پیوسته به گرد نقطه می گردد خط. بدرالدین جاجرمی (مجمع الفصحاء ج 1 ص 169). - نقط زدن، نقطه گذاشتن. نقطه گذاری کردن: ژالۀ باران زده بر لالۀ نعمان نقط لالۀ نعمان شده از ژالۀ باران نگار. منوچهری
نقطه گذارده و منقوط، نقطه دار. (ناظم الاطباء). بانقطه. نقطه نقطه. خال خال. خالدار. نقطه دار. (یادداشت مرحوم دهخدا). دارای نقطه ها: گر ماه در لباس کبود منقط است تو شاه در قبای نسیج مغرقی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 513). زلف تو داود دیگراست که دارد عاج منقط به زیر ساج معقد. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 187). ببین چون ره صید مجروح، راهم منقط ز بس قطره های مقطر. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 143). منقط از شرر گام او هوا به شهاب منقش از اثر نعل او زمین به هلال. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1ص 242). از اشکشان چو سیب گذرها منقطش وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش. خاقانی. از شقۀ اخضر آسمان و شعر منقط اختران... برتر آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 404). شاهین که امیر سلاح دیگر جوارح الطیور بود کلاه زرکشیده در سرکشیده و قزاگند منقط مکوکب پوشیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 285). - چرخ منقط، آسمان پرنقطه از ستاره ها: زخمه گه چرخ منقط مباش از خط این دایره در خط مباش. نظامی. - مکان منقط، جای خجکدارگردیده از گیاه پاره ها. (ناظم الاطباء). - منقط شدن، نقطه دار شدن: روح بی جسمش معذب شد به زندان سقر جسم بی روحش منقط شد به دندان کلاب. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 67). - منقط گردانیدن، نقطه دار گردانیدن: سیلاب سیلان عرق فراش را چون لگن منقط گردانیده. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 109)
نقطه گذارده و منقوط، نقطه دار. (ناظم الاطباء). بانقطه. نقطه نقطه. خال خال. خالدار. نقطه دار. (یادداشت مرحوم دهخدا). دارای نقطه ها: گر ماه در لباس کبود منقط است تو شاه در قبای نسیج مغرقی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 513). زلف تو داود دیگراست که دارد عاج منقط به زیر ساج معقد. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 187). ببین چون ره صید مجروح، راهم منقط ز بس قطره های مقطر. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 143). منقط از شرر گام او هوا به شهاب منقش از اثر نعل او زمین به هلال. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1ص 242). از اشکشان چو سیب گذرها منقطش وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش. خاقانی. از شقۀ اخضر آسمان و شعر منقط اختران... برتر آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 404). شاهین که امیر سلاح دیگر جوارح الطیور بود کلاه زرکشیده در سرکشیده و قزاگند منقط مکوکب پوشیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 285). - چرخ منقط، آسمان پرنقطه از ستاره ها: زخمه گه چرخ منقط مباش از خط این دایره در خط مباش. نظامی. - مکان منقط، جای خجکدارگردیده از گیاه پاره ها. (ناظم الاطباء). - منقط شدن، نقطه دار شدن: روح بی جسمش معذب شد به زندان سقر جسم بی روحش منقط شد به دندان کلاب. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 67). - منقط گردانیدن، نقطه دار گردانیدن: سیلاب سیلان عرق فراش را چون لگن منقط گردانیده. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 109)
بوی مردگان. (مهذب الاسماء). ج، حنط. (مهذب الاسماء). بوی خوش برای مردگان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عطر مردگان. بوی خوش و هر ادویه ای که از فساد جلوگیری کند، از قبیل: ذریره و مشک و عنبر و کافور و جز آن از قصب هندی و صندل که جسد میت را پس ازخشک شدن با آنها پر کنند تا از پوسیدن آن تا زمان درازی جلوگیری نماید. (از اقرب الموارد) : از دانۀ انگور بسازید حنوطم وز برگ رز سبز ردا و کفن من. منوچهری. هر دو میگفتند کز خوف سقوط جان سپردن به از این بوی حنوط. مولوی
بوی مردگان. (مهذب الاسماء). ج، حنط. (مهذب الاسماء). بوی خوش برای مردگان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عطر مردگان. بوی خوش و هر ادویه ای که از فساد جلوگیری کند، از قبیل: ذریره و مشک و عنبر و کافور و جز آن از قصب هندی و صندل که جسد میت را پس ازخشک شدن با آنها پر کنند تا از پوسیدن آن تا زمان درازی جلوگیری نماید. (از اقرب الموارد) : از دانۀ انگور بسازید حنوطم وز برگ رز سبز ردا و کفن من. منوچهری. هر دو میگفتند کز خوف سقوط جان سپردن به از این بوی حنوط. مولوی
اگر حنوط بر وی پراکنند، دلیل که تائب شود و به خدای تعالی بازگردد. اگر این خواب را کسی بیند که مصلح بود، دلیل که از ترس و بیم ایمن گشته از غم ها فرج یابد و کارها به مرادش شود. محمد بن سیرین اگر بیند که حنوط خوش باز کرد، ستایش مردم است با خطر، زیرا بعضی زا معبران گفته اند نیکنامی بود بر اهل بیت و خویشان به اندازه حنوط.
اگر حنوط بر وی پراکنند، دلیل که تائب شود و به خدای تعالی بازگردد. اگر این خواب را کسی بیند که مصلح بود، دلیل که از ترس و بیم ایمن گشته از غم ها فرج یابد و کارها به مرادش شود. محمد بن سیرین اگر بیند که حنوط خوش باز کرد، ستایش مردم است با خطر، زیرا بعضی زا معبران گفته اند نیکنامی بود بر اهل بیت و خویشان به اندازه حنوط.