جدول جو
جدول جو

معنی حنقط - جستجوی لغت در جدول جو

حنقط
(حَ قَ)
نوعی از مرغان است یا دراج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

ماده ای خوش بو و مانند کافور که پس از غسل دادن مرده به جسد او می زنند، مالیدن این ماده به جسد مرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقط
تصویر منقط
نقطه دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقط
تصویر نقط
نقطه، برای مثال بلاغت نگه داشتندیّ و خط / کسی کاو بدی چیره تر یک نقط (فردوسی - ۶/۲۱۵)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ ذَ ذُ)
خجک دار گردیدن جای از گیاه پاره ها، اندک اندک اخذ کردن خبر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و در الاساس: تنقطت الخبز، اکلته نقطهً، ای شیئاً شیئاً. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ قَ)
جمع واژۀ نقطه. رجوع به نقطه شود:
برگرد رخش بر نقطی چند ز بسد
و اندر دم او سبز جلیلی ز زمرد.
منوچهری.
تا حرف بی نقط بود و حرف بانقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی.
منوچهری.
چو جامۀ نگارگر شود هوا
نقط زر شود بر او نقای او.
منوچهری.
، نقطه:
بلاغت نگه داشتندی و خط
کسی کو بدی چیره بر یک نقط
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون.
فردوسی.
نونی است کشیده عارض موزونش
وآن خال معنبر نقطی بر نونش
نی خود دهنش چرا نگویم نقطی است
خط دایره ای کشیده پیرامونش.
سعدی.
دنیا چو محیط است و کف خواجه نقط
پیوسته به گرد نقطه می گردد خط.
بدرالدین جاجرمی (مجمع الفصحاء ج 1 ص 169).
- نقط زدن، نقطه گذاشتن. نقطه گذاری کردن:
ژالۀ باران زده بر لالۀ نعمان نقط
لالۀ نعمان شده از ژالۀ باران نگار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ)
سبکی جسم و بسیاری حرکت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سبکی تن
لغت نامه دهخدا
(حِ قِ)
کلمه ای است که بدان اسپ را زجر کنند. (منتهی الارب). هی !
لغت نامه دهخدا
(تَ ضَجْ جُ)
رسیدن گیاه رمث و سپید گردیدن و پخته شدن آن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ)
جمع واژۀ حنطه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به حنطه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ نُ)
جمع واژۀ حنوط. (مهذب الاسماء). رجوع به حنوط شود
لغت نامه دهخدا
(حُ نُ)
فربهان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مردمان فربه. (ناظم الاطباء) : ابل حنق، سیمان. (اقرب الموارد). شتران فربه، جمع واژۀ حنیق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به حنیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَقْ قَ)
نقطه گذارده و منقوط، نقطه دار. (ناظم الاطباء). بانقطه. نقطه نقطه. خال خال. خالدار. نقطه دار. (یادداشت مرحوم دهخدا). دارای نقطه ها:
گر ماه در لباس کبود منقط است
تو شاه در قبای نسیج مغرقی.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 513).
زلف تو داود دیگراست که دارد
عاج منقط به زیر ساج معقد.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 187).
ببین چون ره صید مجروح، راهم
منقط ز بس قطره های مقطر.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 143).
منقط از شرر گام او هوا به شهاب
منقش از اثر نعل او زمین به هلال.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1ص 242).
از اشکشان چو سیب گذرها منقطش
وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش.
خاقانی.
از شقۀ اخضر آسمان و شعر منقط اختران... برتر آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 404). شاهین که امیر سلاح دیگر جوارح الطیور بود کلاه زرکشیده در سرکشیده و قزاگند منقط مکوکب پوشیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 285).
- چرخ منقط، آسمان پرنقطه از ستاره ها:
زخمه گه چرخ منقط مباش
از خط این دایره در خط مباش.
نظامی.
- مکان منقط، جای خجکدارگردیده از گیاه پاره ها. (ناظم الاطباء).
- منقط شدن، نقطه دار شدن:
روح بی جسمش معذب شد به زندان سقر
جسم بی روحش منقط شد به دندان کلاب.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 67).
- منقط گردانیدن، نقطه دار گردانیدن: سیلاب سیلان عرق فراش را چون لگن منقط گردانیده. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 109)
لغت نامه دهخدا
(حَنْ نا)
گندم فروش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (دهار). ج، حناطون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، حنوطفروش. (منتهی الارب). خوشبوفروش. (غیاث). خوشبوی فروش برای مردگان. ج، حناطون. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، آنکه جسد مرده را حنوط کند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
بوی خوش برای مردگان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). هر بوی خوش که به کفن و جسد مردگان زنند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بوی مردگان. (مهذب الاسماء). ج، حنط. (مهذب الاسماء). بوی خوش برای مردگان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عطر مردگان. بوی خوش و هر ادویه ای که از فساد جلوگیری کند، از قبیل: ذریره و مشک و عنبر و کافور و جز آن از قصب هندی و صندل که جسد میت را پس ازخشک شدن با آنها پر کنند تا از پوسیدن آن تا زمان درازی جلوگیری نماید. (از اقرب الموارد) :
از دانۀ انگور بسازید حنوطم
وز برگ رز سبز ردا و کفن من.
منوچهری.
هر دو میگفتند کز خوف سقوط
جان سپردن به از این بوی حنوط.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(حَ قُ)
تذرو نر. (منتهی الارب) (آنندراج). تذرو نر. حیقطان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
نقط زدن. (تاج المصادر بیهقی). نقط برزدن. (زوزنی). خجک زدن حرف را. (از منتهی الارب) (آنندراج). نقطه گذاشتن حرف را. (از ناظم الاطباء). نقطه گذاری کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از حنق
تصویر حنق
دشمنی، خشم کینه دشمنی (شدید)، خشم شدید شدت غیظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقط
تصویر نقط
جمع نقطه، دیل ها، پنده ها، تیل ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنوط
تصویر حنوط
بوی خوش برای مردگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقط
تصویر منقط
دیلدار، پنده دار ،نقطه دار، منقوط: (... کلاه زر کشیده در سر کشیده و قزاگند منقط مکوکب پوشیده) (مرزبان نامه. 1317 ص 299)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنقط
تصویر تنقط
پندگی (پنده نقطه) خجک داری (خجک خال)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حناط
تصویر حناط
کسی که جسد میت را حنوط کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنق
تصویر حنق
((حَ نَ))
کینه، دشمنی، خشم شدید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقط
تصویر نقط
((نُ قَ))
جمع نقطه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقط
تصویر منقط
((مُ نَ قَّ))
نقطه دار، منقوط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حناط
تصویر حناط
((حَ نّ))
آن که جسد مرده را حنوط کند، گندم فروش
فرهنگ فارسی معین
((حَ))
دارویی معطر مانند کافور که پس از غسل میت به جسد می زنند تا دیرتر متلاشی شود
فرهنگ فارسی معین
اگر حنوط بر وی پراکنند، دلیل که تائب شود و به خدای تعالی بازگردد. اگر این خواب را کسی بیند که مصلح بود، دلیل که از ترس و بیم ایمن گشته از غم ها فرج یابد و کارها به مرادش شود. محمد بن سیرین
اگر بیند که حنوط خوش باز کرد، ستایش مردم است با خطر، زیرا بعضی زا معبران گفته اند نیکنامی بود بر اهل بیت و خویشان به اندازه حنوط.
فرهنگ جامع تعبیر خواب