جدول جو
جدول جو

معنی حمظل - جستجوی لغت در جدول جو

حمظل(حَ ظَ)
به معنی حنظل است. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حنظل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حمل
تصویر حمل
اولین صورت فلکی منطقه البروج که در نیمکرۀ شمالی قرار دارد، اولین برج از برج های دوازده گانه، برابر با فروردین، بره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمل
تصویر حمل
آنچه برداشته شود و از جایی به جایی ببرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مظل
تصویر مظل
سایه انداز، سایه دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمول
تصویر حمول
بردبار، شکیبا، حلیم، صبور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمال
تصویر حمال
کسی که بار حمل می کند، باربر
شاه تیر سقف، تیر چوبی بزرگ و دراز و ستبری که در سقف به کار رفته، شاه تیر، بالار، پالار، پالاری، بالاگر، سرانداز، افرسب، فرسپ، داربام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمول
تصویر حمول
حمل ها، بارهای درخت، جمع واژۀ حمل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حنظل
تصویر حنظل
میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، پژند، پهنور، پهی، شرنگ، فنگ، کرنج، کبست، گبست، کبستو، خربزۀ ابوجهل، هندوانۀ ابوجهل، ابوجهل، حنظله، علقم
فرهنگ فارسی عمید
(حَ بَ)
دهی از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند. واقع در دامنه. معتدل و دارای 158 تن سکنه است. آب از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
برداشته شده بسر و به پشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). محمول. (اقرب الموارد) ، پسرخوانده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دعی. (اقرب الموارد) ، بیگانه و غریب، شراک نعل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، ضامن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). کفیل. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بچه در شکم مادر هنگامی که ملک اهل شرک گیرند. (اقرب الموارد) ، بچه در شکم زن که از ملک اهل شرک اسیر آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خس وخاشاک بر سر آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، حمائل، پژمردۀ سیاه از ثمام و وشیج. (منتهی الارب). الذایل الاسود من الثمام و الوشیج. (اقرب الموارد) ، شکم آبراهه که هیچ نمیرویاند. (منتهی الارب). بطن مسیل که چیزی نمیرویاند. (اقرب الموارد) ، بچۀ افتاده در کوی که مردم آن را برداشته پرورش کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، برده که از شهر بشهر برند بفروختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شی ٔ محمول از شهری بشهری. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
دهی است از دهستان منصوری بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. ناحیه ای است واقع در دشت و سردسیر است. دارای 377 تن سکنه. از رود خانه شیان و راوند مشروب میشود. محصولاتش غلات، حبوبات، چغندرقند و لبنیات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. در تابستان از طریق پلنگ گرد اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(حَ ظَ)
ثمر گیاهی است بقدر خربوزۀ خرد در نهایت تلخی که آنرا خربوزۀ ابوجهل گویند و آنچه بر درخت منحصر بیکی باشد از جملۀ سموم قتاله است، بدان جهت که تمامی قوه سمیه درخت در آن مجتمع میشود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حنظله، یکی از آن. (از منتهی الارب). خربوزۀ تلخ و مستعمل زرد اوست. (منتهی الارب). هندوانۀ ابوجهل. قثاءالحمار. لوفا. (یادداشت مرحوم دهخدا). هندوانۀ تلخ. (تحفۀ حکیم مؤمن). کوسته. (یادداشت مرحوم دهخدا از تاج المصادر بیهقی). کبست. کبسته. (مفاتیح خوارزمی) :
نعمت و شدت او از پس یکدیگر
حنظلش با شکر و با گل خار آید.
ناصرخسرو.
بیرشوه تلخ و بیمزه چون زهر و حنظلند
با رشوه خوب و شیرین چون مغز و شکرند.
ناصرخسرو.
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هر یکی زهری بشیشه.
نظامی.
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترش روی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَصْ)
تحمیل. (اقرب الموارد). کسی را بحمل کردن واداشتن. فرمودن کسی ببرداشتن و کردن کاری. (منتهی الارب) ، کسی را وادار و مجبور کردن به حمل چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دیه. (از اقرب الموارد). خون بها. (دهار) ، غرامت و تاوان که قومی از قوم دیگر حمل می کنند. (از اقرب الموارد). ج، حمل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ)
حنظل چیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حمل به معنی بار شکم از بچه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حمل شود، بمعنی حماله. (منتهی الارب). بند شمشیر. (دهار). رجوع به حماله شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حلیم و بردبار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). صابر و متحمل. (غیاث) :
چون آهن اگر حمول گردی
زآه چو منی ملول گردی.
نظامی.
طلبکار باید صبور و حمول
که نشنیده ام کیمیاگر ملول.
سعدی.
، ما یحمل للتداوی من فتیله. (اقرب الموارد). واحد حمولات است و آن داروهایی است که آنرا انسان برای مداوا در دبر یا فرج میگذارد. (بحر الجواهر). و رجوع به قانون ابوعلی سینا چ تهران ص 278 شود، بارکش. حمل کننده یا بسیار بردارندۀ بار. (غیاث) :
مال را کز بهر دین باشی حمول
نعم مال صالح گفت آن رسول.
مولوی.
سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش
عیار دست بسته نباشد مگر حمول.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حمل، به معنی بار درخت. (منتهی الارب). رجوع به حمل شود، جمع واژۀ حمل. (آنندراج). رجوع به حمل شود، هودج ها، شتران که بر آنها هودج بسته باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عماری ها، دوائی که بر پارچه آلوده در دبر یا در قبل نهند و این اصطلاح طب است. (غیاث) (آنندراج). آنچه بردارند از شیاف ها و فرزجه ها و جز آن: بگیرند افیون دانگی و نیم زعفران دانگی یا کمتر و هر دو را بروغن بنفش حل کنند وطلی کنند یا خرقه ای بدان آغشته کنند و حمول سازند یعنی به مجرای نشستن بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حمل
تصویر حمل
باردار شدن زن، حامله شدن، آبستنی، احتمال
فرهنگ لغت هوشیار
سایه دار سایه اندازنده سایه دار: حق سبحانه و تعالی سایه معدلت این پادشاه... را تا دامی قیامت بر سر کافه خلایق مظل و مبسوط داراد خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمول
تصویر حمول
حلیم و بردبار و صابر
فرهنگ لغت هوشیار
بار بر سر یا به پشت، پسر خوانده سر راهی، بیگانه، خس بر آب، پایبندان (ضامن)، زه، ابر پر باران
فرهنگ لغت هوشیار
کبست گهت پر برف دشت و گاه پر مار - نبات او کبست و آب او قار بژند نه کرباس باشد به سان پرند - نه همرنگ گلنار باشد بژند (شاهنامه) از گیاهان تلخک پهبور شرنگ هندوانه ابو جهل
فرهنگ لغت هوشیار
باربر، بارکش کسی را بحمل کردن واداشتن، تحمیل، مجبور کردن بحمل چیزی کسی را بحمل کردن واداشتن، تحمیل، مجبور کردن بحمل چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمظ
تصویر حمظ
بیفشردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمل
تصویر حمل
((حَ مَ))
بره، صورت فلکی بره، اولین برج از بروج دوازده گانه می باشد. خورشید در حرکت ظاهری خود در فروردین ماه در این برج دیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمل
تصویر حمل
((حَ یا حِ))
بردن چیزی از جایی به جایی، بار، جمع احمال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حنظل
تصویر حنظل
((حَ ظَ))
هندوانه ابوجهل، میوه ای است به شکل هندوانه، کوچکتر از نارنج با رنگی زرد و طمعی بسیار تلخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمول
تصویر حمول
((حَ))
بارکش، بردبار، شکیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمال
تصویر حمال
((حَ مّ))
باربر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمل
تصویر حمل
ترابردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حمال
تصویر حمال
باربر، بارکش، ترابر
فرهنگ واژه فارسی سره
بردبار، پرتحمل، پرشکیب، شکیبا، صابر، صبور، سخت جان، گرانجان، بارکش
متضاد: کم طاقت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تلخک، هندوانه ابوجهل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باربردار، باربر، بارکش، حامل
فرهنگ واژه مترادف متضاد