خوارج، گروهی که در جنگ صفّین از بیعت علی بن ابی طالب خارج شدند و معتقد بودند مرتکب معاصی کبیره، کافر است و خروج بر امام ظالم را واجب می دانستند، کافران
خوارج، گروهی که در جنگ صِفّین از بیعت علی بن ابی طالب خارج شدند و معتقد بودند مرتکب معاصی کبیره، کافر است و خروج بر امام ظالم را واجب می دانستند، کافران
فرقهای از متصوفه که عقیده دارند خداوند در بعضی از اشیا و در مرشد حلول می کند، کسانی که معتقد به حلول روح خدا در آدم و سپس در پیغمبران دیگر هستند بعضی از غلاه شیعه که قائل به حلول روح خداوند در علی ابن ابیطالب شده اند پیروان حسینبن منصور حلاج که می گفتند خدا در اشیا حلول کرده، حلاجیان اکثر عرفا و علمای اسلام این عقیده را رد کرده و آن را کفر و گمراهی خوانده اند
فرقهای از متصوفه که عقیده دارند خداوند در بعضی از اشیا و در مرشد حلول می کند، کسانی که معتقد به حلول روح خدا در آدم و سپس در پیغمبران دیگر هستند بعضی از غلاه شیعه که قائل به حلول روح خداوند در علی ابن ابیطالب شده اند پیروان حسینبن منصور حلاج که می گفتند خدا در اشیا حلول کرده، حلاجیان اکثر عرفا و علمای اسلام این عقیده را رد کرده و آن را کفر و گمراهی خوانده اند
فرقه ای از صوفیه. (کشف المحجوب هجویری). فرقه ای از دو فرقۀ مذهب صوفیه. (بیان الادیان). آنانکه گمان برند ذات باری تعالی در تن آدمی حلول تواند کرد. مقابل اتحادی. حلولیان معتقدند که روح حق تعالی در آدم و پیغمبران و امامان حلول کند و در علی و فرزندان علی این حلول پایان پذیرد. (از الانساب). گروهی از متصوفۀ مبطله هستند که گویند: نظر بر روی امردان و زنان مباح است. و در آن حال رقص و سماع کنند و گویند این صفتی است از صفات خدای تعالی که بما فرودآمده و مباح و حلال است و این کفر محض است. و جمعی از ایشان مجلسها سازند و در نظر خلق بلباس درویشانه آراسته آه و اوه و ناله و فریاد و گریه و اظهار سوزو شق گریبان و آستین و زدن دستار بر زمین و مانند آن خود را بخلق نمایند. و این همه بدعت و ضلالتست. کذافی توضیح المذاهب. (کشاف اصطلاحات الفنون). فرقه ای از متصوفه که بحلول و امتزاج منسوبند و سالمیان و مشبهه بدیشان تعلق دارند. و هجویری حلولیان را یکی از دو فرقۀ مردودۀ صوفیه شمارد. رجوع به کشف المحجوب هجویری و خاندان نوبختی اقبال ص 224، 254 و 258 شود
فرقه ای از صوفیه. (کشف المحجوب هجویری). فرقه ای از دو فرقۀ مذهب صوفیه. (بیان الادیان). آنانکه گمان برند ذات باری تعالی در تن آدمی حلول تواند کرد. مقابل اتحادی. حلولیان معتقدند که روح حق تعالی در آدم و پیغمبران و امامان حلول کند و در علی و فرزندان علی این حلول پایان پذیرد. (از الانساب). گروهی از متصوفۀ مبطله هستند که گویند: نظر بر روی امردان و زنان مباح است. و در آن حال رقص و سماع کنند و گویند این صفتی است از صفات خدای تعالی که بما فرودآمده و مباح و حلال است و این کفر محض است. و جمعی از ایشان مجلسها سازند و در نظر خلق بلباس درویشانه آراسته آه و اوه و ناله و فریاد و گریه و اظهار سوزو شق گریبان و آستین و زدن دستار بر زمین و مانند آن خود را بخلق نمایند. و این همه بدعت و ضلالتست. کذافی توضیح المذاهب. (کشاف اصطلاحات الفنون). فرقه ای از متصوفه که بحلول و امتزاج منسوبند و سالمیان و مشبهه بدیشان تعلق دارند. و هجویری حلولیان را یکی از دو فرقۀ مردودۀ صوفیه شمارد. رجوع به کشف المحجوب هجویری و خاندان نوبختی اقبال ص 224، 254 و 258 شود
نسبتی است در گفتۀ نابغۀ جعدی: ایا دار سلمی بالحروریه اسلمی الی جانب الصمان فالمتثلم أقامت به البردین ثم تذکرت منازلها بین الدخول فجرثم. (معجم البلدان)
نسبتی است در گفتۀ نابغۀ جعدی: ایا دار سلمی بالحروریه اسلمی الی جانب الصمان فالمتثلم أقامت به البردین ثم تذکرت منازلها بین الدخول فجرثم. (معجم البلدان)
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان واقع در 10500گزی خاور کوزران، کنار راه فرعی کوزران به کرمانشاه. هوای آن سرد و دارای 100 تن سکنه است. آب آن از سراب سرمستی و محصول آن غلات، حبوبات، دیم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان واقع در 10500گزی خاور کوزران، کنار راه فرعی کوزران به کرمانشاه. هوای آن سرد و دارای 100 تن سکنه است. آب آن از سراب سرمستی و محصول آن غلات، حبوبات، دیم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
جزیره ای است در مشرق سیسیل و ساکنین آن همه اروپائی هستند. این جزیره دارای شهرهای بسیار بزرگ است. از جمله شهرهای این جزیره است: قبوه، بیش، تامل، ملف و سلوری. ابن حوقل گوید: شهرهای ساحل آن عبارتند از فسانه، ستانه، قطرونیه، سبرسه، اسلو حراحه، بطرقوقه وبوء. (معجم البلدان) (رحلۀ ابن جبیر). و رجوع به اسپانی و اسپانیا شود
جزیره ای است در مشرق سیسیل و ساکنین آن همه اروپائی هستند. این جزیره دارای شهرهای بسیار بزرگ است. از جمله شهرهای این جزیره است: قبوه، بیش، تامل، ملف و سلوری. ابن حوقل گوید: شهرهای ساحل آن عبارتند از فسانه، ستانه، قطرونیه، سبرسه، اسلو حراحه، بطرقوقه وبوء. (معجم البلدان) (رحلۀ ابن جبیر). و رجوع به اسپانی و اسپانیا شود
مطلق خیاررا گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به کلوند شود، نوعی از خیار هم هست که آن کوچک و باریک می باشد و آن را به هندی ککری خوانند و بعضی گویند کلونده خیار بزرگی است که آن را به جهت تخم نگاه دارند. (برهان) (آنندراج). خیار بزرگ و باریک و دراز. شنگ. (فرهنگ فارسی معین) : میل کلونده که دارد که مبارک بادش بخت فیروز که افتاد زغیبش به کنار. بسحاق اطعمه. داروغه هندوانه و سرده خیار سبز کلونده شدمحصل و بدران گزیر گشت. بسحاق اطعمه. ، خربزۀ نارسیده را هم می گویند که کالک باشد. (برهان) (آنندراج). کالک و خربزۀ نارس. (ناظم الاطباء)
مطلق خیاررا گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به کلوند شود، نوعی از خیار هم هست که آن کوچک و باریک می باشد و آن را به هندی ککری خوانند و بعضی گویند کلونده خیار بزرگی است که آن را به جهت تخم نگاه دارند. (برهان) (آنندراج). خیار بزرگ و باریک و دراز. شنگ. (فرهنگ فارسی معین) : میل کلونده که دارد که مبارک بادش بخت فیروز که افتاد زغیبش به کنار. بسحاق اطعمه. داروغه هندوانه و سرده خیار سبز کلونده شدمحصل و بدران گزیر گشت. بسحاق اطعمه. ، خربزۀ نارسیده را هم می گویند که کالک باشد. (برهان) (آنندراج). کالک و خربزۀ نارس. (ناظم الاطباء)
چوبی باشد که بدان گلولۀ خمیر را پهن کنند. (برهان). چوبی باشد که بدان گلولۀ خبز یعنی نان راپهن کنند. (آنندراج). چوبی که خبازان به آن نان راست کنند. وردنه. محور. و رجوع به وردنه و محور شود
چوبی باشد که بدان گلولۀ خمیر را پهن کنند. (برهان). چوبی باشد که بدان گلولۀ خبز یعنی نان راپهن کنند. (آنندراج). چوبی که خبازان به آن نان راست کنند. وردنه. محور. و رجوع به وردنه و محور شود
دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 209هزارگزی جنوب خاوری قاین. هوای آن گرم و دارای 21 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شلغم است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 209هزارگزی جنوب خاوری قاین. هوای آن گرم و دارای 21 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شلغم است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان چمچال، بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان. سکنۀ آن 350 تن. آب آن از رود خانه گاماسیاب و محصول آن غلات، حبوب، چغندرقند و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان چمچال، بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان. سکنۀ آن 350 تن. آب آن از رود خانه گاماسیاب و محصول آن غلات، حبوب، چغندرقند و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
بستۀ قماش را گویند و به عربی رزمه خوانند. (برهان قاطع). بستۀ جامه و قماش را گویند. (جهانگیری). پرونده. پروند. (رشیدی). این تبدیل همان پرونده است که گذشت اصل آن نیز پنده یعنی بستۀ قماش است. (آنندراج). ظاهراً این لفظ مرکب است از پل، پول بمعنی نقدینه و ونده بمعنی بنده، مجموع کلمه بمعنی کیسه و صره است. (مؤلف) : راه باید برید و رنج کشید کیسه باید گشاد و پلونده. سوزنی. و نیز رجوع به پرونده شود
بستۀ قماش را گویند و به عربی رزمه خوانند. (برهان قاطع). بستۀ جامه و قماش را گویند. (جهانگیری). پرونده. پروند. (رشیدی). این تبدیل همان پرونده است که گذشت اصل آن نیز پنده یعنی بستۀ قماش است. (آنندراج). ظاهراً این لفظ مرکب است از پُل، پول بمعنی نقدینه و ونده بمعنی بنده، مجموع کلمه بمعنی کیسه و صره است. (مؤلف) : راه باید برید و رنج کشید کیسه باید گشاد و پلونده. سوزنی. و نیز رجوع به پرونده شود
پرورش یافته. تربیت یافته. تربیت کرده. مربّب. مربی. مرشّح. (مهذب الاسماء). ج، پروردگان: همه کار گردنده چرخ این بود ز پروردۀ خویش پرکین بود. فردوسی. چنین است کردار این گوژپشت بپرورد و پروردۀ خویش کشت. فردوسی. چنین گفت کاین چرخ ناسازگار نه پرورده داند نه پروردگار. فردوسی. نبینید کین چرخ ناپایدار نه پرورده داند نه پروردگار. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری که پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. چنین است کردار گردان سپهر ببرّد زپروردۀ خویش مهر. فردوسی. جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان. فردوسی. ز پرورده سیر آید این هفت گرد شود بی گنه کشته چون یزدگرد. فردوسی. بدو گفت پروردۀ پیلتن سرافراز باشد بهر انجمن. فردوسی. نمانم جهان را بفرزند تو نه پرورده و خویش و پیوند تو. فردوسی. چو پروردۀ شهریاران بود به رای افسر نامداران بود. فردوسی. که پروردۀ بت پرستان بدند سراسیمه بر سان مستان بدند. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد جز از پارسا. فردوسی. ندانی که پروردگار پلنگ نبیند ز پرورده جز درد و جنگ. فردوسی. سواری که پرورده باشد برزم بداند همان نیز آئین بزم. فردوسی. پسر کو بنزدیک تو هست خوار کنون هست پروردۀ کردگار. فردوسی. به رنج از کجا بازماند سپاه که هستند پروردۀ پادشاه. فردوسی. همیشه بداندیشت آزرده باد بدانش روان تو پرورده باد. فردوسی. سخندان پرورده پیر کهن بیندیشد آنگه بگوید سخن. سعدی. یکی بچۀ گرگ می پرورید چو پرورده شد خواجه را بردرید. سعدی. که پرورده کشتن نه مردی بود ستم در پی داد سردی بود. سعدی. میازار پروردۀ خویشتن چو تیر تو دارد به تیرش مزن. سعدی. ندیمان خود را بیفزای قدر که هرگز نیاید ز پرورده غدر. سعدی (بوستان). من بندۀ حضرت کریمم پروردۀ نعمت قدیمم. سعدی. گفت ای خداوند جهان پروردۀ نعمت این خاندانم. (گلستان). چوب را آب فرو می نبرد حکمت چیست شرم دارد ز جفاکردن پروردۀ خویش. ؟ - پرورده شدن، تربیت یافتن: پرورش یافتن. تربی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تربب. (زوزنی) ، مصطنع، سخته. پخته. نیک اندیشیده: حذر کن ز نادان ده مرده گوی چودانا یکی گوی و پرورده گوی. سعدی. ، در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغارده. بشکرپخته و آغشته. به تربیت نیکتر شده، مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک به خشکی. مربّب. مطرّا. مطرّاه. منقع. انداخته مانند: زنجبیل پرورده. آملۀ پرورده. اترج پرورده. بنفشۀ پرورده. زیتون پرورده. میگوی پرورده. هلیلۀ پرورده. وج پرورده: و آنجا که مادۀ بادها و بخارها بیشتر و غلیظتر باشد و مزاج گرم نباشد وج پرورده و ناپرورده خوردن و سفوف کردن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، و از گیلاس پرورده ظاهراً با جنس بهتر پیوند شده خواهند. و فروشندگان گیلاس، پرورده گیلاس است، فریاد کنند: بزه کن کمان را و این تیر گز بدین گونه پروردۀآب رز. فردوسی. ، مسمّن. پرواری شده (مرغ و جز آن) : نباید که آرند خوان بی بره بره نیز پرورده باید سره. فردوسی. ، پخته (؟). از پوست بدر کرده (؟) : بدهی این گدای گرسنه را بدل نان برنج پرورده. سنائی. - پرورده ها، انبجات، چون بنفشه و جز آن. (مهذب الاسماء). - دست پرورده، دست آموز. - نمک پرورده، اصطناع و انعام و احسان دیده. ج، پروردگان، تربیت یافتگان: هر آنکس که دارد ز پروردگان ز آزاد و ز پاک دل بردگان. فردوسی. جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان. فردوسی
پرورش یافته. تربیت یافته. تربیت کرده. مُرَبَّب. مُربی. مُرَشَّح. (مهذب الاسماء). ج، پروردگان: همه کار گردنده چرخ این بود ز پروردۀ خویش پرکین بود. فردوسی. چنین است کردار این گوژپشت بپرورد و پروردۀ خویش کشت. فردوسی. چنین گفت کاین چرخ ناسازگار نه پرورده داند نه پروردگار. فردوسی. نبینید کین چرخ ناپایدار نه پرورده داند نه پروردگار. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری که پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. چنین است کردار گردان سپهر ببرّد زپروردۀ خویش مهر. فردوسی. جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان. فردوسی. ز پرورده سیر آید این هفت گرد شود بی گنه کشته چون یزدگرد. فردوسی. بدو گفت پروردۀ پیلتن سرافراز باشد بهر انجمن. فردوسی. نمانم جهان را بفرزند تو نه پرورده و خویش و پیوند تو. فردوسی. چو پروردۀ شهریاران بود به رای افسر نامداران بود. فردوسی. که پروردۀ بت پرستان بدند سراسیمه بر سان مستان بدند. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد جز از پارسا. فردوسی. ندانی که پروردگار پلنگ نبیند ز پرورده جز درد و جنگ. فردوسی. سواری که پرورده باشد برزم بداند همان نیز آئین بزم. فردوسی. پسر کو بنزدیک تو هست خوار کنون هست پروردۀ کردگار. فردوسی. به رنج از کجا بازماند سپاه که هستند پروردۀ پادشاه. فردوسی. همیشه بداندیشت آزرده باد بدانش روان تو پرورده باد. فردوسی. سخندان پرورده پیر کهن بیندیشد آنگه بگوید سخن. سعدی. یکی بچۀ گرگ می پرورید چو پرورده شد خواجه را بردرید. سعدی. که پرورده کشتن نه مردی بود ستم در پی داد سردی بود. سعدی. میازار پروردۀ خویشتن چو تیر تو دارد به تیرش مزن. سعدی. ندیمان خود را بیفزای قدر که هرگز نیاید ز پرورده غدر. سعدی (بوستان). من بندۀ حضرت کریمم پروردۀ نعمت قدیمم. سعدی. گفت ای خداوند جهان پروردۀ نعمت این خاندانم. (گلستان). چوب را آب فرو می نبرد حکمت چیست شرم دارد ز جفاکردن پروردۀ خویش. ؟ - پرورده شدن، تربیت یافتن: پرورش یافتن. تربی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تربب. (زوزنی) ، مصطنع، سخته. پخته. نیک اندیشیده: حذر کن ز نادان ده مرده گوی چودانا یکی گوی و پرورده گوی. سعدی. ، در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغارده. بشکرپخته و آغشته. به تربیت نیکتر شده، مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک به خشکی. مُرَبَّب. مُطرّا. مُطَرّاه. مُنقع. انداخته مانند: زنجبیل پرورده. آملۀ پرورده. اترج پرورده. بنفشۀ پرورده. زیتون پرورده. میگوی پرورده. هلیلۀ پرورده. وج پرورده: و آنجا که مادۀ بادها و بخارها بیشتر و غلیظتر باشد و مزاج گرم نباشد وج پرورده و ناپرورده خوردن و سفوف کردن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، و از گیلاس پرورده ظاهراً با جنس بهتر پیوند شده خواهند. و فروشندگان گیلاس، پرورده گیلاس است، فریاد کنند: بزه کن کمان را و این تیر گز بدین گونه پروردۀآب رز. فردوسی. ، مُسَمَّن. پرواری شده (مرغ و جز آن) : نباید که آرند خوان بی بره بره نیز پرورده باید سره. فردوسی. ، پخته (؟). از پوست بدر کرده (؟) : بدهی این گدای گرسنه را بدل نان برنج پرورده. سنائی. - پرورده ها، انبجات، چون بنفشه و جز آن. (مهذب الاسماء). - دست پرورده، دست آموز. - نمک پرورده، اصطناع و انعام و احسان دیده. ج، پروردگان، تربیت یافتگان: هر آنکس که دارد ز پروردگان ز آزاد و ز پاک دل بردگان. فردوسی. جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان. فردوسی
پرورش یافته تربیت یافته مربی، جمع پروردگان، در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغاز زده بشکر پخته و آغشته مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک بخشکی: زنجبیل پرورده، مصطنع گیرنده احسان و انعام، پخته سخته نیک اندیشیده، پرواری شده. یا پرورده مرغ. زال زر پدر رستم: (چو پرورده مرغ باشد بکوه فکنده بدر از میان گروه) (فردوسی) یا دست پرورده. یا گیلاس پرورده. گیلاسی که با جنس بهتر پیوند شده باشد: گیلاس پرورده دارم (گیلاس فروشها گویند) یا نمک پرورده
پرورش یافته تربیت یافته مربی، جمع پروردگان، در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغاز زده بشکر پخته و آغشته مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک بخشکی: زنجبیل پرورده، مصطنع گیرنده احسان و انعام، پخته سخته نیک اندیشیده، پرواری شده. یا پرورده مرغ. زال زر پدر رستم: (چو پرورده مرغ باشد بکوه فکنده بدر از میان گروه) (فردوسی) یا دست پرورده. یا گیلاس پرورده. گیلاسی که با جنس بهتر پیوند شده باشد: گیلاس پرورده دارم (گیلاس فروشها گویند) یا نمک پرورده