جدول جو
جدول جو

معنی حشاه - جستجوی لغت در جدول جو

حشاه
(حَ)
زمینی حشاه، زمین سیاه بی خیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حشره
تصویر حشره
هر یک از جانوران بندپا با سر، سینه، شکم و معمولاً بال و شاخک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشوه
تصویر حشوه
امعا، روده ها، بد و پست از هر چیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشفه
تصویر حشفه
سر آلت تناسلی مرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشاشه
تصویر حشاشه
باقی ماندۀ روح در بیمار یا مجروح، رمق
فرهنگ فارسی عمید
(حَ شَ کَ)
باران ریزه. مثل الحفشه و الغبیه و هی فوق البغشه. (اقرب الموارد) ، جاؤا بحشکتهم، آمدند همه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
رجوع به حزا شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
گل پارۀ سیاه، آهوی مادۀ سیاه
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یکی حثی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ ضَمْ مُ)
زیستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حیی یحیی ̍ و حی ّ و یحی به ادغام، حیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حیاه مصدر ثلاثی مجرد است لفیف مقرون در اصل حیوه بود بر وزن غلبه واو متحرک ماقبل مفتوح را به الف بدل کردند حیاه شد. لفظ حیات را در رسم الخط عربی حیوه نویسندالف را واو و تای فوقانی را مدور نگارند. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حلاه سیف و حلی سیف، پیرایۀ شمشیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شهری بزرگ و کثیرالخیرات وسیع، معتبر و خرم است (در شام) . گرداگرد وی سور استواریست. در خارج سور حصاری بزرگ دارد و سور دیگری به قسمت اسفل احاطه کرده، پهلوی نهر عاص یک مسجد جامع و مدارس و بازاری دارد. آبیاری باغ و بستانهای این شهر از نهر عاص است. یک پارچه از حصار بالائی با زمین خود شهر و قسمت اعلای آن از طرف راست المنصوریه نامیده میشود. در این قسمت کاروانسراهای زیاد مشاهده میشود و منازل مردم و بازارها نیز در همین قسمت است. (معجم البلدان). یکی از شهرهای معروف شام و قدیم ترین شهرهای دنیا میباشد. بانیش از اولاد کنعان بن حام بن نوح بود. و در دشت عاصی در نیمۀ راه از مخرج رود انطاکیه واقع در قدیم الایام آن را کلید فلسطین شمالی میگفتند، زیرا در میانۀ رود فرات و فنیقیه واقع و 165 میل بخط مستقیم بشمال اورشلیم مسافت داشته. پای تخت مملکتی بود که از آن چندان اطلاعی نداریم و آنچه از 2 سموئیل 8: 9- 12 مستفاد میشود آن است که توعی پادشاه آنجا داود را بواسطه اینکه بر صوبه مظفر گشته بود تبریک نمود. و سلیمان ملک نیز حدود مملکت خود را به حماه امتداد داده مخزنها در آن نواحی بنا نهاد لکن چون یرلعام ثانی بر مسند شاهی آل اسرائیل برنشست آن حدود را مستخلص ساخت و آشوریان نیز بدان واسطه بر آن مظفر گردیدند و عاموس نبی آن را حماه عظیمه نامیده. درباره خرابی آن نبوت فرمود: اما در ایام انطیوخس اپی فاینس حماه باپی فانیا ملقب گردید. لکن اسم قدیمش بهیچوجه فراموش نگشته تا ایام جرم باقی بود. و فعلاً نیز به حماه معروف و دارای 40000 نفوس و بازارها و حمام ها و مسجدها و چرخهای چاه بسیار میباشد. دائرۀ تجارتش با حلب وسایر بلاد آسیا و آفریقا وسیع و مستحکم و برقرار است. کثرت چرخهای چاه برای آبیاری شهر و بستانها میباشد. و نوشتجات قدیمه در آنجا بسیار است. من جمله سنگی است که خطوط مصری قدیم بر آن منقوش بود الی الاّن هم بطور یقین ترجمه نشده است. و حماتی که در 2 پادشاهان 18: 34 و 19: 13 واش 10: 9 و 37: 13 مذکور است به گمان روبنصن همان هیئت میباشد که بر فرات واقع است. اما مدخل حماه که در اعداد34: 8 مذکور است مراد از زمینی است که در حوالی شهر حمص میباشد و از طرف شمال به حماه و از مشرق بدشت شام و از جنوب به ربله و بقاع و از مغرب به شهرهای حصاردار و دریا ممتد است و فی الحقیقه زمین مرقوم مدخل تمام امکنۀ مذکوره است و جاسوسانی که در اعداد 13: 21 مذکورند بدانجا شدند و در ضمن حدود فلسطین شمالی مذکور میباشد. (یوشع 13: 5) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
عضلۀ ساق. (از اقرب الموارد). موشک گوشت ساق و در ساق اسب دو باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج حموات، حماهالمراءه، خشتامن زن که مادر شوی باشد. (منتهی الارب). مادر زن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حامی، نگاهدارنده و نگاهبانی کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به حمات و حامی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پست ترین جای طعام در شکم که نزدیک به در رفتن است. (منتهی الارب). رودۀ زیرین از مردم. (از ناظم الاطباء) ، چرب رودۀ ستوران. (منتهی الارب). چرب رودۀ چارپایان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
خرمای بد. ج، حشف
لغت نامه دهخدا
تصویری از حفاه
تصویر حفاه
تک (پاپیروس مصری) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراه
تصویر حراه
گشادگی، سوی، بانگ مرغان سو سوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حداه
تصویر حداه
زغن از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
پیشیاران نوکران، پیروان شکوه بزرگی آروند افرند ارفد، شرم، خشم، کمرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشره
تصویر حشره
جنبنده، خزنده، رونده، گزنده، پرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشاشه
تصویر حشاشه
رمق، باقی جان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشاش
تصویر حشاش
آنکه حشیش کشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشار
تصویر حشار
حشرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیاه
تصویر حیاه
زیستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماه
تصویر حماه
لای لجن
فرهنگ لغت هوشیار
بر خوابه نهالین دوشک، بالشک بالش کوچکی که زنان بر سرین یا پستان نهند که بزرگ نماید
فرهنگ لغت هوشیار
نوجوان شدن، پرورش یافتن کیف، حالی که بر اثر مسکرات یا مخدری به شخص معتاد دست دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشاه
تصویر کشاه
آک آهواک زشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشوه
تصویر حشوه
امعا، روده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصاه
تصویر حصاه
هوش، یک سنگریزه، تیزی زبان واحد (حصی) (حصا) سنگریزه، جمع حصیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشاش
تصویر حشاش
جمع کننده یا فروشنده علف خشک، معتاد به حشیش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشره
تصویر حشره
((حَ شَ رَ یا رِ))
یک فرد از رده حشرات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشفه
تصویر حشفه
((حَ شْ فِ یا فَ))
ریشه های گیاه که پس از درو در زمین باقی ماند، قسمت انتهای قدامی آلت مرد که کمی حجیم تر از تنه می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حصاه
تصویر حصاه
((حَ))
سنگریزه
فرهنگ فارسی معین