جدول جو
جدول جو

معنی حسگر - جستجوی لغت در جدول جو

حسگر
پرواسنده
تصویری از حسگر
تصویر حسگر
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسگر
تصویر مسگر
کسی که ظرف های مسی می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسگر
تصویر اسگر
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی
تشی، سیخول، زکاسه، سکاسه، رکاشه، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز، قنفذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حسیر
تصویر حسیر
حسرت برنده، افسوس خور، خسته و مانده، ضعیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سگر
تصویر سگر
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی
تشی، سیخول، زکاسه، سکاسه، رکاشه، اسگر، اسغر، سنگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز، قنفذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حسر
تصویر حسر
افسوس خوردن، دریغ خوردن
فرهنگ فارسی عمید
(سُ گُ)
چکاسه است که خارپشت بزرگ تیرانداز باشد و با زای نقطه دار هم گفته اند. (برهان) (آنندراج). رجوع به سکر و سغر و اسغر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
کاسه گر. سفالگر. (ناظم الاطباء). رجوع به کاسه گر شود
لغت نامه دهخدا
(تَشْ)
افسوس خوردن. دریغ خوردن. حسرت. آرمان خوردن. (تاج المصادر بیهقی) ، کند شدن. (ترجمان عادل بن علی)
لغت نامه دهخدا
(تَشْ یَ)
برهنه کردن. (منتهی الارب). برهنه و آشکار کردن. برهنه کردن اندامی از اندامهای خویش. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). برهنه کردن اندامی. (مهذب الاسماء) ، رنجه کردن. (ترجمان عادل بن علی). رنجانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). برنجانیدن. (زوزنی) ، آرمان خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). حسرت. دریغ خوردن. افسوس خوردن، مانده کردن، راندن شتر چنانکه مانده شود. (منتهی الارب) ، کند شدن بینائی. کند شدن بصر. (زوزنی) ، دور کردن، جاروب کردن خانه. (منتهی الارب) ، پوست از شاخ جدا کردن، رنجه شدن حسود، برافتادن مرغ. حسرت
لغت نامه دهخدا
(حُسْ سَ)
جمع واژۀ حاسر
لغت نامه دهخدا
(مِ گَ)
دهی است جزء دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در 36هزارگزی جنوب شرقی قیدار و 24هزارگزی راه عمومی، با 309 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مِ گَ)
نحاس. (منتهی الارب). کسی که ظروف مسینه و ادوات مسینه می سازد و می فروشد. (ناظم الاطباء). آن که مس سازد: حسب الرقم اشرف مقرراست که ضابطان و مستأجران و... مسگران و غیرهم بدون اطلاع و وقوف معیران و گماشتگان ایشان داد و ستد ننموده... (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 22) ، آن که مس را با قلعی سفید کند. سفیدگر. سپیدگر. رویگر. روگر. و گاه عرب صفار گوید و از آن مسگر اراده کند بجای رویگر. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی)
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ)
در شمال غربی رشت و از شمال محدود است به طالش دولاب، از مشرق به مرداب، از جنوب به فومن و از مغرب بماسال و شاندرمن. طول آن 12 و عرض آن 9هزار گز است و سابقاً وسیعتر بوده است. جمعیت آن در حدود 1000 خانوارو مرکز آن گسگر و محصولات آن برنج و از صنایع مهم آن بافتن شالهای پشمی است. قرای مهم آن: شکرباغان، کلنگستان، پلیگ سرا، ملک سار و نوده میباشد. (فرهنگ سیاسی کیهان ص 277). ناحیتی است به گیلان. (نخبه الدهر دمشقی). در فرهنگ جغرافیایی ارتش ذیل ’گسگره’ آمده است
لغت نامه دهخدا
(اُ گُ)
خارپشت بزرگ تیرانداز. (برهان). اسغر
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آرمان خوار. ارمان خوار. (مهذب الاسماء). آرمان و دریغخوار. اندوه خوار. افسوس خوار. افسوس و دریغخورنده. دریغخورنده، مانده. فرومانده ازهر چیز. (منتهی الارب). درمانده. وامانده. مانده و رنجه شده. (غیاث از لطائف). مانده شده. فرومانده و کندشده. بازمانده. (ترجمان عادل) ج، حسری ̍:
بنگربروزگار چه حاصل شدت جز آنک
با حسرت و دریغ فرومانده ای حسیر.
ناصرخسرو.
گر امروز غافل بوی همچنین
برین درد فردا بمانی حسیر.
ناصرخسرو.
، اشتر مانده. (مهذب الاسماء). کند. بازمانده، خیره چشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برکندن پوست چنانکه از شاخ، مانده شدن. فروماندن، برهنه شدن، ربحه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان عادل) ، آشکار شدن، خیره شدن چشم از دیدن. فروماندن بینایی از دیدن دور. (غیاث اللغات). کند شدن چشم ازمسافت دور. (تاج المصادر بیهقی). حسور بصر، مانده شدن و فروماندن بینایی از دیدن دور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نباتیست. (مهذب الاسماء). نباتیست که به گزر ماند، سپندان
لغت نامه دهخدا
تصویری از حسیر
تصویر حسیر
آرمان خواه، اندوه خوار، دریغ خورنده، درمانده، وامانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسور
تصویر حسور
فرو ماندگی، آشکاری، دور نابینی از بیماری های چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسگر
تصویر مسگر
کسی که ظروف مسینه و ادوات مسینه میسازد و میفروشد، آنکه مس سازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سگر
تصویر سگر
خار پشت بزرگ تیر انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسار
تصویر حسار
سپند اسپند از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسر
تصویر حسر
برهنه کردن، آشکار کردن، رنجه کردن، حسرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسگر
تصویر مسگر
((مِ گَ))
کسی که ظرف های مسی می سازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حسیر
تصویر حسیر
((حَ))
درمانده، حسرت خور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حسر
تصویر حسر
بریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حسر
تصویر حسر
((حَ))
برهنه کردن
فرهنگ فارسی معین
ظروف مسی ساز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام اسبی که به رنگ مس باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
شبنم یخ زده
فرهنگ گویش مازندرانی