- حری
- آزادگی، حریت
معنی حری - جستجوی لغت در جدول جو
- حری
- سزاوار، شایسته، لایق
- حری ((حَ))
- سزاوار، شایسته
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
هماورد، هم آورد
آزمند، آزوند
ابریشم، پرنیان
پیرامون، گرداگرد، خانه، مکانی که دفاع از آن لازم باشد
آتش سوز، سوزان
تیز، تند، زبان گز هم پیشه، همکار، هم حرف هم پیشه، همکار، هم حرف
فرو مانده زمینگیر
آزمند، آز پرور، آزور، آنکه فزونی خواهد، طمعکار، طمع، ولع
کرگدن، هزار پا
نیک استوار، جائی استوار
ابریشم
تنها، دور، منفرد
آزادی، آزاد شدن، آزاد مرد شدن، آزادگی
کسی که مال او را ربوده باشند
پیرامون و گرداگرد خانه و عمارت، مکانی که حمایت و دفاع از آن واجب باشد، آنچه حرام شده و مس آن جایز نباشد
آزادی، آزادگی، آزادمردی، آزادمنشی
ابریشم، تاری بسیار نازک و محکم که از باز کردن پیلۀ کرم ابریشم تهیه می شود و در صنایع نساجی و تهیۀ تار بعضی از سازهای موسیقی به کار می رود، قزّ، کج، کناغ، بریشم، سیلک، دمسق، بهرامه، دمسه، پناغ
پارچۀ ابریشمی
جامۀ ابریشمی، پرنیان، پرند
پارچۀ ابریشمی
جامۀ ابریشمی، پرنیان، پرند
آتش سوزی، آتش گرفتن دکان، خانه یا جای دیگر به صورت ناخواسته، حریق
آزمند، سخت خواستار چیزی و شتابناک برای دست یافتن به او
آزمند، آزور، دارای آز و شره، بسیار مشتاق و راغب به چیزی، حریف، ١. همکار، هم پیشه، هم نبرد، هم نشین، طرف شخص در بازی یا نبرد، دوست، رفیق، معشوق
Opponent
соперник
Gegner
супротивник
przeciwnik