جدول جو
جدول جو

معنی حری

حری
(حُرْ ری)
آزادی. آزادگی. حریت:
ای به حری و به آزادگی از خلق پدید
چون گلستان شکفته ز سیه شورستان.
فرخی.
آن پسندیده به رادی و به حری معروف
آن سزاوار به شاهی و به تاج اندرخور.
فرخی.
نام جدان و بزرگان ز گهر کرده بزرگ
حری آموخته از گوهر جدان قدیم.
فرخی.
لکن چو خان بخدمت درگاه او دوید
حری نمود و نستد از او ملک و خانمان.
فرخی.
در وزیری نکنی جز همه حری تلقین
در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم.
فرخی.
میر اجل مظفر عادل
قطب کرم و نتیجۀ حری.
منوچهری.
خوی کرام گیر که حری را
خوی کریم مقطع و مبدا شد.
ناصرخسرو.
خواجه بوالفتح عارض لشکر
اصل حری و سیداحرار.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا