جدول جو
جدول جو

معنی حرض - جستجوی لغت در جدول جو

حرض
ناتوان شدن، علیل شدن
تصویری از حرض
تصویر حرض
فرهنگ فارسی عمید
حرض
(تَ)
گداخته شدن از اندوه یا عشق. (تاج المصادر بیهقی). گداخته شدن از اندوه. (ترجمان عادل بن علی). ناتوان گردیدن که برخاستن نتواند:
گفت صبری کن بر این رنج و حرض
صابران را لطف حق بخشد عوض.
مولوی.
باغ چون جنت شود دارالمرض
زرد و ریزان برگ او اندر حرض.
مولوی.
رهگذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشۀ خرابی بر حرض.
مولوی.
، گل عصفر چیدن، خداوند معده تباه شدن، خیو در گلو گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، حرض نفس، فاسد و تباه کردن خود را، فروبردن آب دهن بر اندوه و خشم. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
حرض
(حَ رِ)
مرد بیمار برجای ماندۀ گداخته جسم که برخاستن نتواند، آنکه اندوه یا عشق تن او گداخته بود، آنکه او سلاح ندارد، مرد بیمار فاسدرای
لغت نامه دهخدا
حرض
(حُ رُ / حَ رَ)
نام وادیی به مدینه
لغت نامه دهخدا
حرض
(حُ رُ / حُ)
اشنان. (مهذب الاسماء). غاسول. اشنان القصارین
لغت نامه دهخدا
حرض
(حِ رَ)
جمع واژۀ حرضه
لغت نامه دهخدا
حرض
فساد و تباهی
تصویری از حرض
تصویر حرض
فرهنگ لغت هوشیار
حرض
((حَ رَ))
هلاک، موت
تصویری از حرض
تصویر حرض
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حره
تصویر حره
(دخترانه)
زن آزاده، لقب زنان اشرافی، خاتون، نام خواهر محمود غزنوی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محرض
تصویر محرض
تحریک کننده، برانگیزاننده
فرهنگ فارسی عمید
(حَ رَ)
شهری در یمن بطرف مکه که بنام حرض بن خولان بن عمرو حمیری نامیده شده است واکنون در میان خولان و همدان است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ)
برآغالنده و گرم کننده کسی را بر چیزی. (از منتهی الارب). برآغالاننده و تحریک کننده و به هیجان آورنده. (ناظم الاطباء). داعی. محرک. مشوق: و بر هر مایه دار معنی... که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه ص 9). چون از ارتکاب منکرات و محظورات مانع و زاجری ندیدند و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاءآثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه. (جهانگشای جوینی) ، خریدار اشنان با همه بضاعت خود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رنگ کننده جامه با زعفران. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
سرگشته و آشفته از عشق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
نعت فاعلی از احراض. بیماری گدازنده مرد را چنانکه نزدیک به مرگ رساند، کسی که پدر فرزند ناخلف گردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
اشنان دان و ظرفی که در آن اشنان می ریزند. (ناظم الاطباء). محرضه. رجوع به محرضه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ)
نام جاییست. (منتهی الارب). نام آبیست و به نزدیکی آن آب دیگریست که وشیع گفته می شود و چون آن دو بهم شوند دحرضان نام گیرند و این دو آب میان سعد و قشیر واقعند و به قولی آن سوی دهناء قرار دارند و دو آب عظیم اند مر بنی مالک بن سعد را و دحرضین تثنیه آرند و نیز گفته اند که دحرض آبیست از آن زبرقان ابن بدربن بهدله بن عوف... و وشیع از آن بنی انف الناقه است... (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
تنگ چشم.
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
کوهی است ببلاد هذیل و از این رو آن را احرض خوانند که هرکه از آب آنجا خورد معده وی فاسد گردد، انبوهی کردن. اجتماع. ازدحام، ارادۀ کاری کرده بازایستادن از آن
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمل حرضان و ناقه حرضان، ای ساقطه لا خیر فیها. (معجم البلدان در کلمه حراضان)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رَ)
آنکه از عشق و اندوه گداخته باشد، مرد بر جای مانده که برخاستن نتواند. زمین گیر. زمن. حرض. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ رُ)
جمع واژۀ حرض
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ ضَ)
جمع واژۀ حرض. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ ضَ)
رجل حرضه، مردکه بیماری و اندوه وی دراز کشیده باشد. ج، حرض
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
ابوبکر بن محمد بن ابراهیم حرضی یمانی شافعی زنده در 893 هجری قمری دیوان شعر دارد. و نیز او راست: ’روضهالحنفاء فی سیرهالمصطفی’. (هدیه العارفین ص 238)
لغت نامه دهخدا
(حُ ضی ی)
اشنانی. اشنان فروش
لغت نامه دهخدا
ور غلاننده بر جنگ انگیزنده ور غلانیده بر جنگ انگیخته، دلگداخته، زمین خورده نیمه مرده از پا در آمده آنکه از عشق و اندوه گداخته باشد، مرد بر جای مانده که نتواند برخیزد، بر انگیخته شده ورغلانیده جمع محرضین. تحریک کننده ورغلاننده مشوق: بر هر مایه دار معنی... که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم، جمع محرضین
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه در تازی نیامده ولی در مرزبان نامه پیاپی به کار رفته (قزوینی) آغالش برانگیخته شدن بر انگیخته شدن، آغالش. توضیح این لغت در قاموسهای عربی نیامده اما در مرزبان نامه مکرر استعمال شده از آن جمله (داعیه طلب پادشاهی و فرماندهی بر شما و دیگر انواع در باطن من پدید آورد و تحرض وتعرض من (بر) مهتری و سروری شما بیفزود (مرزبان نامه چاپ 1317 تهران. 165 و ظاهرا منشا توهم مولف این کتاب وجود (تحریض) است (قزوینی مرزبان نامه. ایضا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرض
تصویر محرض
((مُ حَ رِّ))
تحریک کننده، ورغلاننده، مشوق، جمع محرضین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرض
تصویر محرض
آن که از عشق و اندوه گداخته باشد، مرد بر جای مانده که نتواند برخیزد، برانگیخته شده، ورغلانیده، جمع محرضین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحرض
تصویر تحرض
((تَ حَ رُّ))
برانگیخته شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیض
تصویر حیض
دشتان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حرف
تصویر حرف
سخن، بندواژه، وات، واج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حرص
تصویر حرص
آز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حرب
تصویر حرب
جنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت محرک، مشوق، برانگیزاننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد