جدول جو
جدول جو

معنی حرافد - جستجوی لغت در جدول جو

حرافد
(حَفِ)
شتران اصیل و نجیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرافد
تصویر مرافد
یاری دهنده به یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرافت
تصویر حرافت
تندی، زبان گزی
فرهنگ فارسی عمید
(حَ فِ)
جمع واژۀ حرفذه
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نام کسی. (ناظم الاطباء). از اسماء. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
رود خانه فرات را گویند. (از شعوری ج 2 ورق 4) :
سرشکم گشته چون جیحون و رافد
گرفته روی عالم همچو دریا.
ابوالمعالی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
محارفه. رجوع به محارفه شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
در تداول فارسی زبانان، تیززبان. طلیق اللسان. فصیح. گویا از کلمه حرف عربی که در تداول فارسی بمعنی سخن است این وصف ساخته شده
لغت نامه دهخدا
(فِ)
یکی از قلاع صنعاء یمن، از حازۀ بنی شهاب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نعت فاعلی از حفد و حفود و حفدان، نواسۀ پسرینه. (مهذب الاسماء). نژاد پسرینه. نواده. نبیره. فرزندزاده. (غیاث از کنز). دخترزاده، داماد. (غیاث) (کنزاللغات) ، پدرزن، برادرزن، یار. یاریگر. دوست. (غیاث) (کنزاللغات) ، خدمتکار. (غیاث). در خدمت شتابنده. نیکوخدمت. ج، احفاد، حفده، حوافد
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
جمع واژۀ مرفد. (ناظم الاطباء). رجوع به مرفد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
به همدیگر یاری دهنده. (ناظم الاطباء). معاون. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نعت فاعلی است از مرافده. رجوع به مرافده شود، شاه مرافد، رفود. گوسپند که زمستان و تابستان شیر دهد. (از متن اللغه). رجوع به مرافید شود
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
یکدیگر را یاری دادن. (زوزنی). همدیگر را یاری دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعاون. (اقرب الموارد) (المنجد) ، یخنی نهادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حرافه. تندی. زبان گزی. (منتهی الارب). تیزی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حمز. لذعه. تیزطعم شدن. تیزی آنکه خورند
لغت نامه دهخدا
(حُ فِ)
مار خبیث. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ قِ)
جمع واژۀ حرقده. شتران اصیل و نجیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رجوع به حرافت شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
احمد بن موسی بن عبدالله بن محمد حرافی زمانی ساکن شهر فاس. عارف و ادیب بود و در 1034 هجری قمری درگذشت. او راست: تحفهالاخوان در احوال شیخ رضوان. (هدیه العارفین ج 1 ص 156)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
زبان آوری. تیززبانی. سخنوری. رجوع به حرّاف شود
لغت نامه دهخدا
از دیه های وزواه قم بوده است. (ترجمه تاریخ قم ص 139)
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ)
شتران لاغر تهیگاه درآمدۀ رام. و این کلمه را واحد نباشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرافه
تصویر حرافه
تند و تیزی زبانگزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرافت
تصویر حرافت
تند بودن زبانگز بودن، تیزی زبانگزی تند مزگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترافد
تصویر ترافد
یکدیگر را یاری دادن
فرهنگ لغت هوشیار
واتگر زبان آور پر چانه حراف از ساخته های فارسی گویان است. پر گوی پر چانه، ناطق زبان آور. توضیح این کلمه در کتب لغت عربی نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
نوه نبیره، پیشیار، نگارگر فرزند زاده نبیره نوه، خدمتکار مدد کار خادم، جمع حفده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافد
تصویر رافد
یاری کننده، عطا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرافی
تصویر حرافی
زبان آوری، تیز زبانی، سخنوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراف
تصویر حراف
((حَ رّ))
پرگوی، پرچانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حافد
تصویر حافد
((فِ))
فرزندزاده، خدمتکار، جمع حفده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرافت
تصویر حرافت
((حَ فَ))
تند بودن، زبانگز بودن، تیزی، زبان گزی، تندمزگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراف
تصویر حراف
پر چونه، پر گفتار
فرهنگ واژه فارسی سره
پرچانه، پرحرف، پرگو، زیاده گو، حرف فشان، بیهوده گو، چاخان، مکثار، وراج، زبان آور، سخنران، نطاق
متضاد: کم حرف، گزیده گو
فرهنگ واژه مترادف متضاد