جدول جو
جدول جو

معنی حذاق - جستجوی لغت در جدول جو

حذاق
حاذق ها، زیرکان و دانایان، ماهرها، استادها، جمع واژۀ حاذق
تصویری از حذاق
تصویر حذاق
فرهنگ فارسی عمید
حذاق
(تَ شَرْ رُ)
حذق. حذاقت: حذق الصبی القرآن او العمل حذقاً و حذاقاً و حذاقهً، آموخت کودک قرآن را یا کار را و زیرک شد در آن، یوم حذاق الصبی، روز قرآن ختم کردن کودک. (منتهی الارب) ، سخت زیرک سار شدن در کاری. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
حذاق
(حَذْ ذا)
سخت ماهر:
ای ز نعت تو عاجز و حیران
وهم حذاق و فکرت کیاس.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
حذاق
(حُ)
قبیله ای است. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
حذاق
(حُذْ ذا)
جمع واژۀ حاذق. زیرکان
لغت نامه دهخدا
حذاق
(حِ / حُ)
جمع واژۀ حذقه:ترکت الحبل حذاقاً، یعنی پاره پاره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حذاق
جمع حاذق
تصویری از حذاق
تصویر حذاق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مذاق
تصویر مذاق
ذائقه، کنایه از ذوق، کنایه از طعم، مزه، کنایه از دهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلاق
تصویر حلاق
آرایشگر، آنکه دیگران را آرایش کند، آرایش کننده، سلمانی، آرایشکار، آنکه جایی را تزئین و آماده می کند، دکوراتور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاذق
تصویر حاذق
زیرک و دانا در کاری، ماهر، استاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حذاقت
تصویر حذاقت
مهارت، استادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حراق
تصویر حراق
هر مادۀ قابل اشتعال مانند پنبه برای روشن کردن آتش، حراقه
فرهنگ فارسی عمید
(حُ قی ی)
منسوب به حذاقه، بطنی از قضاعه. (سمعانی). منسوب به حذاقه، بطنی از ایاد
لغت نامه دهخدا
(حُ قَ)
طعام. (مهذب الاسماء). چیزی از طعام: ما عنده حذاقه، نیست نزد او چیزی از طعام. (از منتهی الارب). و رجوع به حذافه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ قَ)
پدر بطنی از ایاد. (منتهی الارب)
نام جد ابی دؤاد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَرْ رُ)
حذاق. حذق. سخت زیرک سار شدن. (تاج المصادر بیهقی). زیرک شدن. (دهار). زیرکی. استادی. مهارت. نیک دانی. زیرک ساری. زیرک شدن درکاری. دانائی. حذاقت صبی در قرآن یا عملی از اعمال،آموختن کودک قرآن یا کاری را و زیرک شدن در آن. (منتهی الارب) ، حذاقت شی ٔ، بریدن یا کشیدن آنرا برای بریدن به داس و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ قی ی)
خرکره، کارد تیزکرده شده، مردفصیح. (منتهی الارب). مرد تیززبان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حناق
تصویر حناق
جمع حنق، خشم ها
فرهنگ لغت هوشیار
مویتراش استره سر تراش حلاق: مرگ آنکه موی سر و ریش دیگران را میتراشد سر تراش سلمانی. سرتراش، سلمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذاق
تصویر مذاق
چشیدن گاه، کام دهان، ذائقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماق
تصویر حماق
جمع احمق، حماقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاذق
تصویر حاذق
نیک دان، ماهر، زیرک، اوستاد، کامل درفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقاق
تصویر حقاق
مخاصمه و مرافعه کاری
فرهنگ لغت هوشیار
برابر، مقابل روبرو، تیز رو، گذران، بران روبرو شدن، برابر شدن، رویاروی بودن، برابر روبرو، (بحذاء منزل وی نزول کرد)، کفش، نعل، سم ستوران، جمع احذیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذار
تصویر حذار
ترسیدن، پرهیز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراق
تصویر حراق
سوزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حداق
تصویر حداق
سیاهه های چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذاقت
تصویر حذاقت
زیرک شدن و استاد شدن در کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذاقت
تصویر حذاقت
((حَ یا حِ قَ))
مهارت، چیره دستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاذق
تصویر حاذق
((ذِ))
ماهر، استاد، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلاق
تصویر حلاق
((حَ لّ))
سلمانی، موتراش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراق
تصویر حراق
((حَ رّ))
بسیار سوزان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراق
تصویر حراق
((حُ))
آب بسیار شور، اسب تندرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاذق
تصویر حاذق
زبردست، چیره دست
فرهنگ واژه فارسی سره
استادی، تبحر، چیره دستی، پختگی، آزمودگی، خبرگی، زیرکی، مهارت
متضاد: بی تجربگی، خامی
فرهنگ واژه مترادف متضاد