معنی حلاق - فرهنگ فارسی عمید
معنی حلاق
- حلاق
- آرایشگر، آنکه دیگران را آرایش کند، آرایش کننده، سلمانی، آرایشکار، آنکه جایی را تزئین و آماده می کند، دکوراتور
تصویر حلاق
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با حلاق
حلاق
- حلاق
- مویتراش استره سر تراش حلاق: مرگ آنکه موی سر و ریش دیگران را میتراشد سر تراش سلمانی. سرتراش، سلمانی
فرهنگ لغت هوشیار
حلاق
- حلاق
- صف. (منتهی الارب). رده، رأس جیدالحلاق، سر نیک سترده موی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حلاق
- حلاق
- درد حلق. (از منتهی الارب) ، تسکین نیافتن ماده خر و همچنین زن از گشنی و باردار نشدن بر آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حلاق
- حلاق
- سلمانی. گرای. گرا. سرتراش. (منتهی الارب). موی پیرا. سترنده. (منتهی الارب) (غیاث). موی سترنده. آینه دار. موی تراش. (از غیاث) ، حجام. (غیاث). استره. (از ملخص اللغات). موی ستر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
حلاق
- حلاق
- مرگ. (منتهی الارب) (غیاث). مبنی بر کسر به معنی مرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
بلاق
- بلاق
- چشمه آب. توضیح در اسامی امکنه ترکیب شود مانند: ساوجبلاق
فرهنگ لغت هوشیار