جدول جو
جدول جو

معنی حداوی - جستجوی لغت در جدول جو

حداوی(حَدْ دا)
حسن بن غالی ازهری مالکی منسوب بحدیه از قرای مصر. متوفی 1202هجری قمری او راست: دیوان الخطب در شرح مصطلح الحدیث. (هدیه العارفین ج 1 ص 300)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تداوی
تصویر تداوی
دوا کردن، درمان کردن، خود را معالجه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلاوی
تصویر حلاوی
حلواها، خوراکی هایی که با آرد گندم یا آرد برنج، روغن، شکر، گلاب و زعفران تهیه می شود، کنایه از شیرینی ها، جمع واژۀ حلوا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مداوی
تصویر مداوی
درمان کننده
فرهنگ فارسی عمید
(حُدْ دا)
منسوب به حدان، بطنی از تمیم، منسوب به حدان بطنی از ازد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
جمع واژۀ هدیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ وا)
جمع واژۀ هدیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
درمان کننده. تیمارکننده. (ناظم الاطباء). معالج: و باز آن را به خصال محمود... با مقام اعتدال آرد چنانک مداوی حاذق در دفع امراض مذمه. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ وا)
دواکرده شده. درمان کرده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). تیمارشده. علاج شده، آنکه از کسی درمان می خواهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خویشتن رابه چیزی دارو کردن. (زوزنی). خویشتن را دارو کردن به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دوا کردن و درمان نمودن. (غیاث اللغات). خود را به چیزی دارو کردن. (آنندراج). خود را علاج کردن. (المنجد) :
اگر سنبل از ضعف دل شد سقیم
تداوی به عنبر کند از شمیم.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
محمد بن حسین بن محمد بن موسی بن مهران حدادی مروزی. وی در مرو و بخارا از جانب قضاه حکومت میکرد. و از محمد بن علی و ابراهیم حافظ، روایت دارد. و عده ای از وی روایت کنند. (سمعانی)
محمد بن خلف حداد موسی معروف به حدادی. از ابی اسامه و جز وی روایت دارد و دارقطنی و جز او از وی روایت کرده اند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ ی ی)
منسوب به حداد که بطونی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حِ ی ی)
نسبت است به حداد، بطنی از محارب. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
نام درختی است در بادیه. (معجم البلدان) ، موضعی میان شام و بادیۀ کلب معروف به سماوه که از آن بنی کلب است و در شعر متنبی یاد شده است. و برخی آنرا حدال بدون الف مقصوره یاد کرده اند. (معجم البدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
جمع واژۀ حدل
لغت نامه دهخدا
(حُدْ دا)
ابومغیره قاسم بن فضل. مسلم بن ابراهیم از وی روایت کند. یاقوت گوید: منسوب به حدان بصره است که در آن سکونت داشت. و در 167 یا 166هجری قمری درگذشت. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
ابومهلهل معاصر ذوالرمه شاعر بود. داستانی از او در عیون الاخبار (ج 4 ص 40) آمده است
ابوثور حبیب بن ابوملیکه. کوفی است. (سمعانی 159)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ وی ی)
منسوب به بداوه. (از منتهی الارب). منسوب به بداوه که صحرا باشد یعنی کسی که دربادیه برآید و در آن اقامت گزیند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
منسوب به حزوی ̍. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حاویاء، به معنی ما انقبض من الامعاء. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ حاویه، حاویاء، به معنی چرب روده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان چنانه بخش شوش شهرستان دزفول. ناحیه ای است، واقع در دشت، گرمسیری و مالاریایی. دارای 350 تن سکنه است. از چاه مشروب میشود. محصولاتش غلات دیمی. اهالی به کشاورزی گذران میکنند و راه در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حَلْ لا)
حیدربن سلیمان بن داود بن حیدر حلی حسینی، مکنی به ابوالحسین. نخستین شاعر عصر خود بلکه امام شعرای عراق بود که فصاحت بیان و قوت ایمان را درخود جمع داشت و بجهت اشعارش که در مناقب و مصائب اهل بیت پیغمبر سروده به شاعر اهل بیت اشتهار یافته است. او راست: الدررالیتیم، این دیوان اشعار اوست و درسال 1312 هجری قمری چاپ شده است. 2- العقدالمفصل، که به سال 1331 هجری قمری در بغداد چاپ شده است. وی 1304 هجری قمری در 58 سالگی وفات یافت. (معجم المطبوعات) (جنه الماوی حاجی نوری). و رجوع به ریحانه الادب شود
لغت نامه دهخدا
(حُ وا)
درختی است خرد، گیاهی است خاردار. ج، حلاویات. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِلْ لا)
منسوب است به حله، شهری در کنار فرات. (از الانساب). رجوع به حله شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
جمع واژۀ اداوه
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
منسوب به حداء بطنی از قبیلۀ مراد است که طایفه ای از مردم کوفه اند. (سمعانی 159)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تداوی
تصویر تداوی
درمان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
عمل و شغل حداد آهنگری، دکان حداد آهنگری، حقی که به آهنگر ده و قریه داده شود آهنگری
فرهنگ لغت هوشیار
در بر اباریش فراگیر، مار گیر، نیرنگباز در بر دارنده گرد فرو گیرنده شامل: (حاوی مطالب سودمند است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداوی
تصویر مداوی
درمان کننده، تیمار کننده، معالج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تداوی
تصویر تداوی
((تَ))
درمان کردن، معالجه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاوی
تصویر حاوی
در بر گیرنده، دربرگیرنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داوی
تصویر داوی
ادعا
فرهنگ واژه فارسی سره
درمان، شفا، علاج، مداوا، معالجه، بهبودی، بهی، درمان کردن، شفادادن، علاج کرن، مداوا کردن، معالجه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آهنگری
فرهنگ واژه مترادف متضاد