جدول جو
جدول جو

معنی حجر - جستجوی لغت در جدول جو

حجر
سنگ، طلا و نقره
تصویری از حجر
تصویر حجر
فرهنگ فارسی عمید
حجر
پانزدهمین سورۀ قرآن کریم مکی دارای ۹۹ آیه، دامان، کنایه از پناه، کنف، کنار، آغوش
منع کردن کسی از تصرف در اموال خود از طرف قاضی یا دادگاه به علت کمی سن یا دیوانگی یا علت دیگر، منع کردن، بازداشتن
تصویری از حجر
تصویر حجر
فرهنگ فارسی عمید
حجر
حجره ها، غرفه ها، اتاقها، خانه ها، جمع واژۀ حجره
تصویری از حجر
تصویر حجر
فرهنگ فارسی عمید
حجر
(حَ)
یاقوت گوید شهر یمامه و ام القرای آن است، اکنون مشترک است ولی اصلاً مختص حنیفه بود، و اکنون مانند بصره و کوفه، هر طائفه را در آن ناحیتی هست. ولی اکثریت از آن بنی عبید است که از بنی حنیفه هستند. ابوعبیده عمر مثنی گفت: بنی حنیفه بن لجیم بن صعب بن علی بن بکر بن وائل در پی آب و چراگاه بیرون شدند تا بنزدیک یمامه رسیدند از همان راه که بنی عبد قیس هنگام آمدن ببحرین پیمودند. پس عبید بن ثعلبه با خانواده، در پی چرا بیرون آمد تا بیمامه رسید و در زمینی بنام ’قارات الحبل’ که یک شبانه روز راه تا حجر است نزول نمود، و با وی همسایه ای از یمن از بنی سعد العشیره و دیگری از بند زبید بود، پس یک تن چوپان از طایفۀ عبید بیرون رفت و بکاخها و درختهای خرما رسیدکه از طسم و جدیس باقی مانده بود و خود فانی شده بودند، پس چوپان بازگشت و جریان را بعبید باز گفت و میوۀ آنها (خرما) را به وی داد، عبید از آن بخورد و گفت غذائی بس نیکو است پس شترها نحر کرد، و طایفۀ خویش را فرود آورد و با غلام سوار شد و بطرف حجر رهسپارگشت و چون بدانجا رسید نیزۀ خود بر زمین کوبید و سی کاخ و حدیقه را تحجیر و سنگ چینی کرد و ’حجر’ نامید، و پیش از آن یمامه نام داشت و در این باره گوید:
حللنا بدارکان فیها انیسها
فبادوا حلوا ذات شید حصونها
فصاروا قطینا للفلاه بغربه
رمیما و صرنا فی الدیار قطینها
فسوف یلینا بعدنا من یحلها
و یسکن عرضاً سهلها و حزونها.
(معجم البلدان).
سپس یاقوت افسانه ای از مهاجرت بنوحنیفه بحجر آورده و داستانی نیز از راهزن معروف آن بلاد بنام جحدر که حجاج یوسف ثقفی وی را اسیر کرد، آورده است. رجوع به ’جحدر’ و الموشح ص 74، 78 و نزهه القلوب ج 3 ص 268 شود
وادیی است میان بلاد عذره و غطفان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حجر
(تَ شَبْ بُ)
بازداشتن کسی را از تصرف در مال خویش، چونانکه داور دیوانه و نابالغ را. (غیاث). و رجوع به حجر مصدر شود
لغت نامه دهخدا
حجر
(اِ)
بازداشتن. (دهار) (ترجمان عادل بن علی). منع کردن یعنی بازداشتن کسی را از تصرف در مال خویش و حرام کردن. (زوزنی) (دستور اللغۀ ادیب نطنزی). حظر. حظار. حظاره. (تاج المصادر بیهقی) ، دفع، حجراً له، ای دفعا له، و هو استعاذه من الامر المنکر. بازداشتن کسی را از تصرف در مال خود چنانکه قاضی مجنون و صغیر را. (غیاث) : حجر علیه القاضی حجراً، بازداشت او را قاضی از تصرف. (منتهی الارب). حجرالارض، منار نصب کرد و بازداشت دیگران را از تصرف. (منتهی الارب). تهانوی گوید: حجر بحرکات الحاء و سکون الجیم، لغهً المنع مطلقاً. وفی الشرع منع نفاذ القول، ای منع لزومه، فأنه ینعقد عقد المحجور موقوفاً. و اللام عهدیه، ای قول شخص مخصوص ای الصغیر و الرقیق و المجنون، فلایصدق علی منع القاضی نفاذ اقرار المکره مثلاً. و احترز عن الفعل فانه لاحجر فیه. لانه لایفتقر الی اعتبار الشرع. فلواتلف الصبی اوالمجنون اوالعبد شیئاً یضمنون. والأولی ذکر لفظ اللزوم بدل النفاذ. لان النافذ اعم من اللازم، علی انه غیر جامع لقول صغیر غیر عاقل، و ملحق به فأنه لایصح اصلا. هکذا صرح فی جامع الرموز والبیرجندی. (کشاف اصطلاحات الفنون). جرجانی گوید: فی اللغهمطلق المنع و فی الاصطلاح منع نفاذ تصرف قولی لافعلی لصغرأو رق أو جنون. (تعریفات ص 56). عدم اهلیت را در حقوق ایران به حجر تعبیر می کنند. دکتر شایگان گوید: اهلیت توانائی قانونی شخص است برای دارا شدن حق یااعمال و اجرای آن. قسم اول یعنی توانائی شخص را برای دارا شدن، حق اهلیت تمتع، و قسم دوم یعنی اهلیت اعمال و اجرای حق را، اهلیت استیفا گوئیم. پس اهلیت تمتع راجع بوجود حق و اهلیت استیفا راجع به اجرای آن است. مثلاً تمام مردم میتوانند مالک یا طلبکار شوند، بنابرین برای مالک و طلبکار شدن همه کس اهلیت تمتع دارد. ولی تمام مردم نمیتوانند از حق مالکیت یا از طلب خود مستقیماً استفاده نموده حقوق مزبور را اعمال کنند. مثلاً صغیر نمیتواند شخصاً ملک خود را بفروشد یا طلب خود را دریافت نماید زیرا اهلیت استیفا ندارد. بموجب مادۀ 956 قانون مدنی ’اهلیت برای دارا بودن حقوق، با زنده متولد شدن انسان شروع، و با مرگ او تمام میشود’ مراد از اهلیت در این ماده اهلیت تمتع است، و الا اهلیت استیفا با زنده متولد شدن شروع نمیشود زیرا مادۀ 958 همان قانون میگوید: ’هر انسان متمتع ازحقوق مدنی خواهد بود، لیکن هیچکس نمیتواند حقوق خودرا اعمال و اجرا کند مگر اینکه برای این امر اهلیت قانونی داشته باشد’ اهلیت برای اعمال و اجرای حق همان است که ما آنرا به اهلیت استیفا تعبیر نموده ایم.
اهلیت تمتع: بموجب مادۀ 956 که درفوق ذکر شد داشتن اهلیت تمتع اصل، و محروم بودن از آن خلاف اصل است. ولی باید متوجه بود که مراد از حقوق در مادۀ مزبور حقوق مدنی است نه غیر آن چنانکه مادۀ 958 هم آنرا صریحاً ذکر کرده میگوید ’هر انسان متمتع از حقوق مدنی خواهد بود...’. بنابر این اصل مزبور در خصوص حقوق مدنی صادق است نه سایر اقسام حقوق، وبعبارت دیگر هرکس زنده متولد شد فقط راجع بحقوق مدنی اهلیت تمتع دارد نه غیر آن مثلاً صغیر برای حقوق سیاسی از قبیل حق رأی و حق انتخاب، اهلیت تمتع ندارد، یعنی نه فقط خود نمیتواند رأی بدهد یا وکیل انتخاب کند (عدم اهلیت استیفا) بلکه اصلاً دارای این حق نیست. در حقوق مدنی هم چنانکه گفتیم داشتن اهلیت تمتع اصل، و نداشتن آن خلاف اصل است برای موارد استثنائی یاخلاف چند مثال ذکر میکنم:
1- صغیر، برای ازدواج یا قیم شدن، اهلیت تمتع ندارد، یعنی نه خود میتواند آن حقوق را بموقع اجرا گذارد (عدم اهلیت استیفا) و نه کسی از طرف او میتواند حقوق مزبور را اعمال کند. 2- بموجب مادۀ 961 قانون مدنی اتباع خارجه در موارد استثنائی از داشتن حقوق مدنی یعنی از اهلیت تمتع محروم هستند. 3- اشخاصی که قانون صریحاً حقی را از آنها سلب کرده است نسبت بحق مزبور اهلیت تمتعندارند. مثلاً بموجب بند دوم مادۀ 1231 قانون مدنی ’... کسانی که بعلت ارتکاب جنایت یا یکی از جنحه های ذیل بموجب حکم قطعی محکوم شده اند: سرقت، خیانت در امانت، کلاه برداری، اختلاس، هتک ناموس. یا منافیات عفت، جنحه نسبت به اطفال و ورشکستگی بتقصیر...’ نمیتوانندقیم شوند. بنابراین محکومین مزبور راجع بقیمومت فاقد اهلیت تمتع هستند. 4- اشخاص حقوقی جز برای حقوقی که با شخصیت آنها سازگار است، اهلیت تمتع ندارند. مثلاً دانشگاه نمیتواند تجارت کند یا فلان شرکت تجارتی نمیتواند قیم شود.
اهلیت استیفا: شخصی که اهلیت تمتع دارد ممکن است بتواند حقوق خود را هم بموقع اجرا گذارد، و بعبارت دیگر دارای اهلیت استیفا نیز باشد. مثلاً شخص رشید وعاقل هم میتواند مالک شود و هم میتواند شخصاً در ملک خود تصرف نموده آنرا بفروشد یا معاوضه کند یا ببخشد. ولی البته شخص ممکن است اهلیت تمتع داشته و از اهلیت استیفا محروم باشد چنانکه صغیر و مجنون برای خرید و فروش اهلیت تمتع دارند ولی اهلیت استیفا ندارند. اهلیت استیفا را به اهلیت عام و اهلیت خاص میتوان تقسیم نمود. (برای اهلیت عام بمادۀ 211 و برای اهلیت خاص بمادۀ 1064 قانون مدنی رجوع شود).
حجر و قیمومت: عدم اهلیت استیفا در حقوق مدنی بحجر (منع) تعبیر میشود. شخص ممکن است بعلت کمی سن (صغر) یا کمی یا نداشتن عقل (سفه وجنون) یا محکومیت جزائی یا ورشکست و یا اعسار محجورگردد. برای اینکه کار محجورین مهمل و مختل نماند امور آنها به اشخاصی که ولی یا قیم یا مدیر تصفیه (در مورد ورشکست) نام دارند واگذار میشود. محجورین بعلت محکومیت جزائی مربوط بحقوق جزا و موضوع ورشکست مربوطبحقوق تجارت است، و در حقوق مدنی فقط در خصوص صغیر و سفیه و مجنون و طریق حفظ و حمایت آنها بحث میشود. در خاتمۀ این قسمت به موضوع اعسار نیز اشاره خواهد شد.
پیش از آنکه وارد بحث حجر و قیمومت شویم باید به این نکته متوجه باشیم که قوانین راجع باهلیت از قوانین امری است (مقدمۀ شمارۀ 18 کتاب حقوق مدنی دکتر شایگان دیده شود) یعنی از قواعدی است که تجاوز از آن میسر نیست و اشخاص نمیتوانند برخلاف آن قراردادی منعقد کنند. مثلاً صغیر و طرف او نمیتوانند تعهد نمایند که برخلاف سن نکاح، ازدواج کنند، و آنرا صحیح بشمارند، یا مثلاً مجنون نمیتواند ملک خود را فروخته تعهد نماید که در این معامله ولی یا قیم او دخالت نخواهد کرد. پس از این مقدمات باید ببینیم اولاً محجور یعنی صغیر و سفیه و مجنون کیست ؟ (قسمت دوم) و ثانیاً ولایت یا قیمومت که قانون برای حفظ و حمایت محجورین مقرر داشته چیست ؟ (رجوع به قسمت سوم شمارۀ 474 کتاب حقوق مدنی دکتر شایگان شود). و بعبارت دیگر اول مریض را شناخته و مرض را تشخیص میدهیم و بعد بشرح علاج آن میپردازیم.
قسمت دوم - محجورین:
تعریف - بموجب مادۀ 1207 قانون مدنی، ’اشخاص ذیل محجور و از تصرف در اموال و حقوق مالی خود ممنوع هستند: 1- صغار. 2- اشخاص غیررشید. 3- مجانین’. برطبق این ماده، اولاً: محجور کسی است که از تصرف در اموال و حقوق مالی خود ممنوع است و بعبارت دیگر اهلیت استیفا ندارد. (در فقه محجور برصغیر و سفیه و مجنون و بنده و مفلس و مریض در مرض موت اطلاق میشود). ثانیاً: در حقوق مدنی در باب حجر فقط از صغیر و غیررشید و مجنون بحث میشود (برای مقایسۀ این ماده با مواد 212 و 213 قانون مدنی رجوع بمقدمۀ شمارۀ 193- 194 حقوق مدنی دکتر شایگان شود).
اکنون باید تعریف هریک از محجورین را بدست داده حدود حجر آنها را تعیین کنیم.
بند اول - صغیر:
الف - تعریف صغیر عرفاً شخصی است که سن او هنوز بحدی نرسیده که بتواند مستقیماً در زندگانی قضائی شرکت کند. در فقه صغیر تا بالغ و رشید نشود محجور است و پس از حصول این دو شرط از حجر خارج میشود یعنی اهلیت پیدا میکند. رشد را بعد تعریف خواهیم کرد. علامت بلوغ یکی ازچند چیز است: سن 15 در مرد و 9 در زن یا برآمدن موی پیشین یا احتلام در زن و مرد بنابر این صغیری که یکی از این علامتها درو پیدا نشده محجور است. در قانون مدنی از بلوغ و صغر تعریف صریحی وجود ندارد. توضیح آنکه: اولاً: راجع ببلوغ فقط در کتاب نکاح در تحت عنوان قابلیت صحی ازدواج اصولاً سن 18 را برای مرد و سن 15 را برای زن سن قابلیت ازدواج قرار داده اند. (مادۀ 1041 قانون مدنی) این سن در حقیقت همان سن بلوغ است که بسن ازدواج تعبیر شده. علت تغییر اصطلاح را بعد خواهیم دید. در هرحال سن بلوغ که بصورت سن ازدواج درآمده منحصراً مربوط بنکاح است و ملاک و مناط کبر در سایراعمال حقوقی نمیتواند باشد (تفصیل سن نکاح در کتاب دوم ’شمارۀ 609’ کتاب حقوق مدنی دکتر شایگان ذکر شده است). ثانیاً در تعریف صغیر، قانون گزار مطلقاً سکوت اختیار کرده است. سکوت مقنن و مبهم گذاشتن معنی صغر و همچنین تغییر اصطلاح در موضوع بلوغ ناشی از غفلت و فراموشی نبوده بلکه ارادی و عمدی است. توضیح آنکه قانون گزاران از طرفی نمیخواسته اند سن 15 و 9 را سن بلوغ و در نتیجه سن کبر قرار دهند. و از طرف دیگر بزعم خود میخواسته اند از ایجاد سنی که با سن شرعی یکی نباشد خودداری نموده بدعتی در دین نگذارند. این است که بعسر و حرج افتاده بجای اینکه برای کبر، سنی معین کنند برای رشد، سن قانونی وضع نموده اند. بنابراین باید گفت که سن 18 که در مادۀ 1209 بعنوان سن رشد ذکرشده همان سن کبر است، و در حقوق امروز ما کبیر شخصی است که 18 سال داشته باشد. اطلاق سن رشد بسن کبر یا فرض سن واحد برای کبر و رشد، تالی فاسدی ندارد، زیرابرای اهلیت متعاملین (مادۀ 211 قانون مدنی) کبر و رشد (جز در موارد استثنائی که رشد کسی قبل از سن کبرثابت شده باشد) توأماً لازم است.
پیش از آنکه دنبالۀ این بحث را بیاوریم راجع بمادۀ 211 حاشیه رفته گوئیم مادۀ مزبور برای اهلیت متعاملین بلوغ و رشد و عقل را لازم میشمارد نه کبر و رشد و عقل، ولی بلوغ چنانکه گفتیم اصطلاحی است مخصوص به ازدواج و بعبارت دیگر بلوغ سن کبر است برای نکاح و راجع بحد آن در قانون مدنی جز در مادۀ 1041 ذکری نشده و در سایر عقود نمیتواند مناط اعتبار باشد. بنابر این در تعریف اهلیت بهتر است کبر را بجای بلوغ استعمال کنند.
حقوق مقایسه: در حقوق تمام کشورها برای کبر یعنی زمانی که از آن ببعد شخص مستقلاً وارد زندگانی قضائی میشود و میتواند حقوق خود را مستقیماً اعمال کند و بعبارت دیگر دارای اهلیت میگردد سنی معین است. البته سن کبر در همه جا یکسان نیست زیرا اصولاً زمان رشد جسمانی و عقلانی مردم به اختلاف محیط طبیعی و اجتماعی مختلف میشود.
سن کبر دردانمارک و شیلی 25 و در اطریش و هنگری 24 و در هلندو اسپانیا 23 و در آرژانتین و در فرانسه (مواد 388 و 488 قانون مدنی فرانسه) و آلمان (مادۀ 2 قانون مدنی آلمان) و ایطالیا (مادۀ 323 قانون مدنی ایطالیا) و انگلیس 21 و در سویس 20. (مادۀ 14 قانون مدنی سویس) و در ترکیه 18 است.
مراحل صغر: صغیر ابتدا غیرممیز است و بعد ممیز میشود، و در بعضی از موارد با وجود صغر رشد او را میتوان در محکمه ثابت نمود. و بنابر این صغیر از سه قسم خارج نیست: صغیر غیرممیز و صغیر ممیز و صغیر رشید (کسی که بسن هیجده نرسیده ولی رشد او ثابت شده) از صغیر غیرممیز و ممیز در قانون مدنی تعریف نشده و لذا تشخیص این امر بعهدۀ قاضی است. ولی مادۀ 34 قانون مجازات عمومی صغیری را که 12 سال تمام ندارد در حکم غیرممیز قرار داده است، بنابر این صغیری که بسن 12 رسیده باشد مسئولیت جزائی دارد ولی واضح است که در امور حقوقی سن 12 نمیتواند ملاک تشخیص باشد.
در حقوق فرانسه و سویس (مادۀ 16 قانون مدنی سویس) مانند حقوق ایران تشخیص صغیر ممیز از غیرممیز بعهدۀ قاضی است در صورتی که در حقوق آلمان (مادۀ 104 قانون مدنی) بتقلید حقوق رم صغیر از 7 سالگی ممیز شناخته میشود. اما صغیر رشید صغیری است که بسن 15 رسیده و رشد او هم در محکمه ثابت شده باشد. در حقوق مدنی فرانسه (مادۀ 477 قانون مدنی) نیز حال بهمین منوال است.
حدود حجر صغیر: صغیر رشید در حکم رشید است، یعنی محجور نیست بنابراین حجر راجع است بصغیر غیرممیز و ممیز که ذیلاً حدود آنرا بیان میکنیم:
1- صغیر غیرممیز: بموجب مادۀ 1212 قانون مدنی اعمال و اقوال صغیر غیرممیز تا حدی که مربوط به اموال و حقوق مالی او باشد باطل و بلااثر است. در مادۀ مزبور کلمات ’غیرممیز’ وجود ندارد ولی از پایان ماده که صغیر ممیز را مطیع حکم دیگری می نماید بخوبی معلوم میشود که ابتدای ماده راجع بصغیر غیرممیز است. بنابراین صغیر غیرممیز کاملاً محجور است و اعمال و اقوال او نمیتواندمنشاء حق و تکلیف شود یا بوجهی در دارائی او اثر کند، زیرا در این مرحله صغیر فاقد قصد است و اعمال او هیچ نوع اعتباری ندارد. ولی نباید تصور کرد که در اینصورت اگر صغیر به شخص خسارتی وارد آورد خسارت را کسی جبران نخواهد کرد و حق شخص زیان دیده پایمال خواهدشد، زیرا اشخاصی که صغیر تحت ولایت و قیمومیت آنهاست با شرایط معینی مسئول این خسارت هستند. تفصیل این مطلب (کتاب سوم حقوق مدنی دکتر شایگان) در خصوص ضمان قهری ذکر شده است.
2- صغیر ممیز: صغیر ممیز میتواند پاره ای از عقود را واقع سازد و بعلاوه ممکن است بواسطۀ شبه عقد و جرم و شبه جرم (مقدمۀ کتاب حقوق مدنی دکتر شایگان شمارۀ 150-156) ضامن یعنی مسئول شود. اهلیت صغیر ممیز برای واقع ساختن عقد در مادۀ 1212 قانون مدنی اینطور بیان شده است ’... صغیر ممیز میتواند تملک بلاعوض کند مثل قبول هبه و صلح بلاعوض و حیازت مباحات’. بعلاوه بموجب مادۀ 86 قانون امور حسبی صغیرممیز میتواند اموال و منافعی را که بسعی خود او حاصل شده است با اذن ولی یا ممیز قیم اداره نماید. از این قسم عقود که بگذریم حجر صغیر ممیز در عقودی که دراموال یا حقوق مالی او مؤثر باشد باقی است. حق اقامۀ دعوی نیز چون در دارائی محجور مؤثر است از صغیرممیز (و بطریق اولی از صغیر غیرممیز) سلب شده ولی در موارد معینه از قبیل مورد مادۀ 96 قانون امور حسبی راجع بشکایت محجور از قیم در موضوع ندادن مخارج این حق برای صغیر ممیز شناخته شده است. راجع بشبه عقد از مادۀ 1215 قانون مدنی که میگوید: ’هرگاه کسی مالی را بتصرف صغیر غیر ممیز بدهد صغیر مسئول ناقص یا تلف شدن آن مال نخواهد بود...’ میتوان استنباط نمود که صغیر ممیز از این مسئولیت معاف نیست. در موضوع جرم و شبه جرم مادۀ 1216 قانون مدنی میگوید: ’هرگاه صغیر... باعث ضرر غیر شود ضامن است’ این ماده بر صغیر ممیز و غیرممیز هر دو اطلاق میشود جز آنکه بنابر دلائلی که در مبحث ضمان بیان خواهد گردید، مسئولیت صغیر غیرممیز همانطور که در فوق به آن اشاره نمودیم، اصولاًبولی یا قیم منتقل میشود و تأثیری در دارائی صغیر ندارد، در صورتی که در صغیر ممیز این مسئولیت بعهده ٔخود اوست و در دارائی او مؤثر واقع میشود.
بند دوم - غیر رشید:
الف - تعریف ’غیر رشید کسی است که تصرفات او در اموال و حقوق مالی خود، عقلائی نباشد’ (مادۀ 1208 قانون مدنی). فقها نیز بهمین ترتیب رشد و رشید را تعریف میکرده اند چنانکه علامه در تعریف رشد میگوید: ’و اما الرشد فهو کیفیه نفسانیه یمنع من افساد المال و صرفه فی غیرالوجوده اللایقه بافعال العقلاء’. (قواعد الاحکام چ سال 1329 هجری قمری ص 168). ومحقق در تعریف رشید میگوید: ’هو ان یکون مصلحاً مماله’. (شرایع چ عبدالرحیم 1314 هجری قمری ص 108).
قانون مدنی علاوه بر اینکه غیررشید را تعریف کرده است راجع بعدم رشد ایجاد امارۀ قانونی نموده میگوید ’هرکس که دارای 18 سال نباشددر حکم غیررشید است معذلک در صورتی که بعد از پانزده سال تمام رشد کسی در محکمه ثابت شود، از تحت قیمومت خارج میشود’. (مادۀ 1209 قانون مدنی). اماره یا فرض قانون مادۀ 1209 را بدو جزء میتوان تقسیم کرد: جزء اول آن یا امارۀ رشد تغییرپذیر است. (برای تعریف اماره و اقسام آن رجوع کنید به مقدمۀ کتاب حقوق مدنی دکتر شایگان شمارۀ 246-252). یعنی هر شخصی که لااقل 18 سال داشته باشد رشید است تا خلاف آن ثابت شود. (مادۀ 1210 قانون مدنی). جزء دوم یا امارۀ عدم رشدگاهی تغییرپذیر و زمانی تغییرناپذیر است، زیرا شخصی که بسن 18 نرسیده باشد یا بیش از 15 سال دارد یا کمتر از آن، اگر بیش از 15 سال دارد امارۀ عدم رشد اوتغییرپذیر است یعنی میتوان رشد او را ثابت نمود و اگر کمتر از 15 سال دارد امارۀ عدم رشد او تغییرناپذیر است، یعنی خلاف آنرا نمیتوان ثابت کرد. چنانکه از تعریف امارۀ رشد بخوبی استنباط میشود، عدم رشد یا از این جهت است که شخص بسن کبر و رشد یعنی 18 سال نرسیده، و یا مربوط بسن نبوده، قسمتی از ضعف قوای عقلی است که بعد از 18سالگی هم وجود دارد. قسم دوم را معمولاً بسفه تعبیر میکنند. پس غیررشید ممکن است صغیر یاکبیر باشد. بنابر آنچه تا کنون راجع بکبر و رشد گفتیم شخص در 18 سالگی کبیر و رشید میشود ولی اگر رشد صغیری که بیش از 15 سال داشته باشد در محکمه ثابت شوداز حجر خارج میگردد. پس همانطور که غیررشید ممکن بود صغیر یا کبیر باشد، صغیر هم ممکن است غیر رشید. یارشید باشد. ملاک تشخیص هم این است که در کبیر اصل رشد است و عدم رشد استثنائی و محتاج به اثبات. درست برخلاف صغیر که درباره او اصل عدم رشد است و رشد استثنائی و محتاج به اثبات.
ب - حدود حجر غیررشید: چنانکه در فوق به آن اشاره نمودیم غیررشید دو معنی دارد یکی صغیری که رشد او ثابت نشده و دیگری کبیری که سفیه باشد. حدود حجر صغیر غیررشیدهمان حدود حجر صغیر است و بنابرین در اینجا فقط از حدود حجر کبیر غیررشید یعنی سفیه بحث میکنیم. ولی پیش از آنکه وارد حدود حجر سفیه شویم باید به این نکته متوجه باشیم که مراد از سفیه، شخص مبذر و متلف است چنانکه محقق در شرایع میگوید ’و اما السفیه فهو الذی یصرف امواله فی غیر الاغراض الصحیحه...’. (شرایع چ عبدالرحیم 1314 هجری قمری ص 109). و تعریف مادۀ 1208 قانون مدنی هم منصرف بسفه است زیرا عدم رشد صغیر غیررشید بتمام اعمال او سرایت میکند و اختصاص به اموال و حقوق مالی او ندارد. پس از این توجه گوئیم، اعمال و افعال سفیه یا بصورت عقد در می آید و یا غیر عقد. آنچه هم بصورت عقد در می آید یا سفیه برای اعمال و اجرای آن اهلیت دارد یا ندارد. بنابراین حدود حجر سفیه رابطریق ذیل بیان میکنیم:
1- عقود مجاز: عقود مجاز یا عقودی که در حجر سفیه داخل نیست، یعنی سفیه میتواند آنها را واقع سازد عقودی است که بوسیلۀ آن سفیه تملک بلاعوض می نماید، از قبیل هبه و صلح بلاعوض (مادۀ 1314 قانون مدنی). 2- عقود ممنوع: بموجب مادۀ 1214 قانون مدنی معاملات و تصرفات غیررشید در اموال خود نافذ نیست مگر با اجازۀ ولی یا قیم او اعم از اینکه این اجازه قبلاً داده شده باشد یا بعد از انجام عمل...’ بنابر این سفیه از هر تصرفی در اموال خود ممنوع است ولی حجر و منع سفیه با حجر و منع صغیر تفاوت کلی دارد، زیرا چنانکه سابقاً دیدیم اعمال و اقوال صغیر درباب اموال و حقوق مالی او باطل است و حال آنکه بموجب مادۀ مزبور اعمال سفیه فقط نافذ نیست و میتوان آنرا تنفیذ نمود. اجازۀ تنفیذ به ولی یا قیم سفیه واگذار شده است. اجازه ممکن است قبل ازمعامله یا بعد از آن داده شود، واضح است که در موردوجود اجازۀ قبلی اصلاً معاملۀ سفیه بصحت صورت گرفته، و عنوان تنفیذ بر اجازۀ بعد از وقوع معامله صادق است. 3- الزامات خارج از عقد: از عقد که بگذریم حجرسفیه دیگر از او رفع تکلیف نمیکند، و بموجب مادۀ 1216 قانون مدنی اگر سفیه بنحوی از انحاء باعث ضرر غیر شود ضامن است، زیرا ولایت و قیمومت سفیه یعنی سرپرستی او راجع به الزاماتی است که سفه در آن مؤثر میباشد، و الا حجر سفیه مسئولیت او را از میان نمیبرد، چنانکه اگر مرتکب جرم یا شبه جرم شود ضامن است.
بندسوم - مجنون:
الف - تعریف:جنون را قانون گذار مستغنی از تعریف دانسته است، زیرا تشخیص آن چنانکه بعد از این ملاحظه خواهد شد بعهده ٔطبیب است و پس از تشخیص هم باید در محکمه ثابت شود. (مادۀ 1210 قانون مدنی) جنون درجات مختلف و ضعف و شدت دارد ولی در مورد حجر به این اختلافات ترتیب اثر نمیدهند، یعنی جنون را به هر درجه که باشد موجب حجر میدانند. (مادۀ 1211 قانون مدنی) مشروط بر اینکه مجنون در حین اجرای عمل حقوقی در حال جنون باشد. توضیح آنکه جنون ممکن است دائمی یا ادواری باشد جنون دائمی آن است که شخص پیوسته مجنون باشد یعنی هیچگاه حال جنون از او زائل نشود، بعکس جنون ادواری که گاه عارض میشود و گاه زائل گشته مجنون افاقه پیدا میکند. همانطور که گفتیم و ذیلاً هم ملاحظه خواهد شد، مجنون در حال افاقه محجور نیست و حجر مخصوص حال جنون است.
ب - حدود حجر مجنون: حدود حجر مجنون را در عقد و شبه عقد و جرم و شبه جرم، مطالعه میکنیم.
1- عقد و شبه عقد: بموجب مادۀ 1213 قانون مدنی ’مجنون دائمی مطلقاً و مجنون ادواری در حال جنون نمیتواند هیچ تصرفی در اموال و حقوق مالی خود بنماید ولو با اجازۀ ولی یا قیم خود، لکن اعمال حقوقی که مجنون ادواری در حال افاقه می نماید نافذ است، مشروط بر اینکه افاقۀ او مسلم باشد. در این ماده به دو مطلب باید توجه نمود. اولاً مجنون دائمی چون از حیث جنون تغییر حال نمیدهد پیوسته از تصرف در اموال و حقوق مالی خود ممنوع است و حال آنکه مجنون ادواری در حال افاقه، اگر افاقۀ او مسلم باشدمحجور نیست و اعمال حقوقی او نافذ یعنی صحیح است.
ثانیاً چون مجنون کاملاً فاقد قصد است، وسعت و شدت حجر او از حجر صغیر ممیز و سفیه بیشتر است، زیرا مجنون از طرفی برای ایقاع هیچگونه عقدی اهلیت ندارد و از طرف دیگر معاملات او هم باطل است نه غیرنافذ (برای تفاوت بطلان و عدم نفوذ رجوع شود بمقدمه کتاب حقوق مدنی دکتر شایگان، شمارۀ 183-195) راجع بشبه عقد مادۀ 1215 قانون مدنی میگوید هرگاه کسی مالی رابتصرف مجنون بدهد مجنون مسئول ناقص یا تلف شدن آن نیست. 2- جرم و شبه جرم: مطابق تعریفی که از جرم نمودیم مجنون چون فاقد قصد است نمیتواند مجرم شود و تمام اعمال او که خسارتی بغیر وارد آورد شبه جرم و مشغول مادۀ 1216 قانون مدنی است که میگوید: هرگاه مجنون باعث ضرر غیر شود ضامن است.
بند چهارم - معسر: معسر کسی است که بواسطۀ عدم کفایت دارائی یا عدم دسترسی بمال خود قادر بتأدیۀ مخارج محاکمه یا دیون خود نمیباشد (مادۀ اول قانون اعسار مصوبۀ 20 آذرماه 1313) سابقاً معسر به کسی گفته میشد که موقتاً بتأدیۀ مخارج محاکمه یا دیون خود قادر نبود و کسی که دارائی او کفاف مخارج عدلیه یا بدهی او را نمیداد مفلس خوانده میشد (قانون اعسار و افلاس مصوبۀ 20 آبان 1310 که قانون 1313 آنرا نسخ نموده است).
ولی فعلاً معسر هر دو معنی را شامل است و کلمه مفلس مورد استعمال قانونی ندارد. درقفه مفلس یا مفلس (بفتح فا و تشدید لام مفتوحه) کسی است که اموال او کافی برای تأدیه دیون ثابت و حال او نباشد و غرماً یعنی طلبکاران حجر او را خواسته باشند. اعسار چنانکه ملاحظه میشود بر دو قسم است اعسار در مورد مخارج محاکمه و اعسار در مورد مدعی به. اعسارقسم اول بیشتر جنبۀ محاکماتی دارد و بتفصیل در قانون آئین دادرسی مدنی که فصل اول قانون اعسار 1313 رانسخ نموده مورد بحث واقع شده است. (مواد 693-708).
حجر معسر در مورد مدعابه منحصراً راجع به اعمالی است که در تأدیۀ دیون او مؤثر باشد در این قبیل اعمال طلبکاران معسر قائم مقام قانونی او هستند یعنی حق دارندبجای او از حقوق و مزایای مزبور استفاده نمایند (مادۀ 36 قانون اعسار مصوبۀ آذرماه 1313). اعسار در هرحال بطریقی که در قانون آئین دادرسی مدنی پیش بینی شده باید در محکمه ثابت شود. (کتاب حقوق مدنی دکتر شایگان چ 3 صص 216-232)
بازداشت. (منتهی الارب). بازداشتن کسی را از تصرف در مال خود بعلتی شرعی، چون دیوانگی و صغر. (غیاث) ، منع
لغت نامه دهخدا
حجر
(حَ)
کنار. (ترجمان عادل بن علی) (غیاث). بغل. (غیاث) ، تل ریگ و تودۀ آن، چشم خانه، کنار مردم. جامۀ کنار مردم. ج، حجور. (منتهی الارب) ، حرام. (ترجمان عادل بن علی). ناشایسته. بازداشته. (منتهی الارب) ، ج، حجره
لغت نامه دهخدا
حجر
(حَ جَ)
سنگ. داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: یراد به عندالاطلاق جوهر کل جسم جماد سواء کانت فیه مائیهکالیاقوت اولا، و سواء حفظت رطوبته کالمنطرقات ام لا، کتام الترکیب من المعادن و غیره کالاملاح، فما له اسم ٌو قد تقرر فی العرف ففی موضعه و غیره یذکرهنا. و حقیقه الحجر تصلب التراب بتوالی الرطوبات ثم الجفاف، وتختلف الوانه بحسب محله و غلبه الرطوبه و الحراره وبقسمیهما کما سیأتی فی المعدن. فان فرط الرطوبه و البرد یوجبان البیاض و قلتهما التکرج. و الحراره مع الیبس الحمره. فان قل فالصفره. و الحراره القویه فی الرطوبه الضعیفه سواداً، ان قاومت. ثم حمره ثم البیاض، و المرکبات من هذه بحسبها. و للزمان والمطالع و نقص المیل عن العرض و العکس تأثیر بیّن فی ذلک ثم ان کمنت الطبائع باطنا خالف المحک مایقع علیه النظر من الجواهر، فیحک الابیض احمر لکمون الحراره و بالعکس. و من ثم قیل الفضه ذهب فی الباطن اذا لابسته الحراره ظهر. و اعلم ان المحک لایخالف اللون الظاهر الا فی غیرما استحکم مزاجه کالیابسه والا لحک القزدیر محک الفضهو التالی بین البطلان و المستحضر ما فارغ العنصری من التراب و لنذکر من ذلک کله ماکان سهل الوجود داخلا فی هذه الصناعه اذ محل استیفاء الجمیع کتب الجلیزه.
صاحب تحفه گوید: هر چه از زمین صلب گردد از توالی رطوبات و جفاف مره بعد اخری تا رفع مزاج ارضی او گردد و اختلاف رنگ بحسب محل و غلبۀ رطوبت و حرارت و امثال او می باشد رطوبت و برودت غالب هردو موجب بیاضند، و قلت هر دو باعث تکرج، و حرارت و یبوست باعث حمرتند، و قلت آن سبب صفرت، و حرارت مفرطه و رطوبت ضعیفه موجب سواد. و محک در غیر مستحکم المزاج بخلاف رنگ او ظاهر میشود - انتهی:
برین زمان و برین ناکسان که دارد صبر
مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد.
ناصرخسرو.
سخن خوب، خردمند پذیرد نه حجر
سفها جمله ز مردم بقیاس حجرند.
ناصرخسرو.
بقای صالح و بد عمر او صد و هفتاد
خداش ناقه فرستاد از میان حجر.
ناصرخسرو.
وین بدپدر بسی را در خورد جز حذر نیست
زیرا ز بیوفائی شکرش بی حجر نیست.
ناصرخسرو.
چو نیلوفر انس تو با جوی آب
چو لاله همه جای تو در حجر.
مسعودسعد.
زان گلی کز حجر نه از شجر است
حجره چون گلستان کنید امروز.
خاقانی.
مجلس دو آتش داده بر این از حجر وآن از شجر
این کرد منقل را مقر آن جام را جاداشته.
خاقانی.
نز حجر گوهر رخشان بدر آرید شما
چون پسندید که گوهر بحجر بازدهید.
خاقانی.
نگذرد دیگ پایه را ز حجر
بگذرد زآتشی که در حجر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 66).
هست از حجر و شجر دو آتش
یک شعله زن و جهان برافروز.
خاقانی.
مقابلت نکند با حجر به پیشانی
مگر کسی که تهور کند بنادانی.
سعدی.
ور نبود بالش آکنده پر
خواب توان کرد حجر زیر سر.
بهائی.
- آتش حجر، شراب مثلث سیکی.
- نقش حجر یا نقش بر حجر، ثابت. سترده ناشدنی:
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است.
خاقانی.
بردر گردون نقش الحجر است اسم بقاش
لاجورد از پی آن با حجر آمیخته اند.
خاقانی.
مهر مهر از درون ما نرود
ای برادرکه نقش بر حجر است.
سعدی.
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می نرود.
سعدی.
ج، احجار، حجاره، حجار، حجر، قرن. همال، زر، سیم، ریگ، حجرالارض، بلاهای زمین. رمی بحجرالارض، ای بداهیه، گاه حجر مطلق گویند و از آن حجرالاسود اراده کنند:
یکی که جایگه حج هندوان بکند
دگر که حج کند و بوسه بر دهد بحجر.
فرخی.
از آنکه همچو حجر دارد آن نگارین دل
دلم پر آتش همچون دل حجر دارد.
مسعودسعد.
ز زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
بعمره و حجر و مروه و صفا و منی.
ادیب صابر.
و حاجیان گاه سوگند گویند: به آن حجری که بوسیده ام. تهانوی گوید: و هو الحجر المعروف فی البیت الحرام. و عند الصوفیه عباره من اللطیفه الانسانیه و اسوداده عباره من تلوثه بالمقتضیات الطبعیه. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، صاحب برهان گوید: به اصطلاح ارباب کیمیا جوهری است و هرکس از او بچیزی اشاره کرده است و لهذا از نظر غیر درتتق خفا مانده است
لغت نامه دهخدا
حجر
(حُ)
ابن عدی بن معاویه بن جبله بن عدی بن ربیعه بن معاویه الاکرمین الکندی، معروف به حجر بن الادبر و حجرالخیر. ابن سعد و مصعب زبیری به روایت حاکم چنین آورده اند که حجر و برادرش هانی بن عدی بوفادت بنزد پیغمبر آمدند و حجر بن عدی قادسیه را دریافت و سپس جمل و صفین را نیز در میان شیعۀ علی بود. و به امر معاویه در مرج عذراء کشته شد، حجر خود آنجا را فتح کرده بود و بغدر او را کشتند، اینها را ابن کلبی آورده است. یعقوب بن سفیان او را از امراء علی (ع) در جنگ صفین خواند. ابن سکن و جز او از طریق ابراهیم از پدرش اشتر روایت کرده است که در ربذه بهمراه حجر در مرگ ابوذر غفاری حاضر بودیم، ولیکن بخاری وابن ابی حاتم و خلیفه بن الخیاط و ابن حبان همگی او را در عداد تابعان آورده اند. ابن سعد او را در طبقۀ اول اهل کوفه برشمرده است. نمیدانم دیگری را خواسته و یا اشتباه کرده است. ابن قانع از طریق شعیب بن حرب از شعبه از ابوبکر بن حفص از حجر بن عدی (که مردی از اصحاب پیغمبر بود) روایتی درباره شرب خمر از قول پیغمبر آورده است. احمد در کتاب الزهد و حاکم در مستدرک از طریق ابن سیرین آرند: وقتی زیاد (بن ابیه) خطبه را بدرازا کشانید، پس حجر فریاد زد: الصلاه، ولیکن زیاد بخطبه ادامه داد، پس حجر و دیگران به او سنگ پرتاب کردند و زیاد از منبر پائین آمد و بمعاویه نوشت، معاویه دستور داد او را بنزد من بفرست، چون حجر را بنزد معاویه آوردند گفت: السلام علیک یا امیرالمؤمنین. معاویه گفت: أمیرالمؤمنین من هستم ؟ گفت: آری. پس معاویه دستور داد او را کشتند. حجر وصیت کرد که زنجیر از من باز نکنید و خون مرا مشوئید، من راه بر معاویه خواهم گرفت و با او مخاصمت خواهم کرد. رویانی و طبرانی و حاکم از طریق ابن اسحاق آرند که حجر را دیدم که میگفت: من بر بیعت خود باقی هستم نه آنرا پس میگیرم و نه میشکنم. ابن ابی الدنیا و حاکم و عمر بن شبه از طریق ابن عون از نافع روایت دارند که چون حجر را بردند، ابن عمر همواره از حال او استخبار میکرد تا روزی در بازار خبر قتل او را شنید پس گریان شد و بازگشت. یعقوب بن سفیان در تاریخ خویش از ابوالاسود آرد: که چون معاویه بر عایشه وارد شد درباره قتل حجر و یارانش بدو عتاب کرد و گفت از پیغمبر شنیدم: پس از من کسانی را بکشند، که خدا و اهل آسمانها به غضب درآیند. و در زنجیرۀ سند آن بریدگی هست. ابراهیم جنید در کتاب ’اولیاء’ با زنجیرۀ بریده روایتی آورده که حجررا جنابتی دست داد پس به موکل که او را میبرد روی کرد و گفت آب خوردن مرا بده تا تطهیر کنم و فردا بمن آب مده، پاسدار گفت: میترسم از تشنگی بمیری و معاویه مرا بکشد، حجر دعا کرد تا ابری بارید و او تطهیر نمود، یکی از اصحاب او گفت دعا کن خدا ما را خلاصی دهد، حجر دعا کرد: خدایا هرچه صلاح میدانی انجام ده پس خود و دسته ای از یارانش کشته شدند. خلیفه و ابوعبید گفتند سال پنجاه ویک کشته شد، یعقوب بن ابراهیم بن سعد گفت بسال پنجاه و سه کشته شد. ابن الکلبی گوید: حجر دو پسر بنام عبدالله و عبدالرحمان داشت که بهمراه مختار بدست مصعب کشته شدند، و پسر عم ایشان معاذ بن هانی بن عدی بشام فرار کرد، و پسر عم ایشان هانی بن جعدبن عدی از اشراف مکه بود. (الاصابه ج 1 قسم 1 صص 329- 330).
حجر در زمان خلافت حضرت علی بن ابی طالب از اصحاب مخصوص او بود و در رکاب امیرالمؤمنین علی در جنگ جمل و صفین و نهروان شرکت کردو پس از شهادت آن حضرت در کوفه با امرای اموی مخالفت آغازید و علناً بر معاویه لعنت گفت و از این رو والی عراق زیاد، او و اصحاب وی را بازداشت کرد و سپس بقریۀ عذراء دمشق نفی کرد و بسال 51 او را با اصحاب وی بکشتند و آنگاه که قبر او را کنده و کفن وی را حاضر کرده و جلاد بر سر او ایستاده بود او را میان مرگ و طعن حضرت امیرالمؤمنین علی مخیر ساختند و وی بی هیچ فتور و سستی مرگ را اختیار کرد و بدرجۀ رفیعۀ شهادت رسید و آنگاه که وی را بازداشت کرده بودند چون عایشه بشنید قاصدی نزد معاویه فرستاد و از حجر شفاعت کرد لکن معاویه شفاعت عایشه را نپذیرفت و آنگاه که بمدینه رفت از این اسائه ادب خویش پوزش خواست و اظهارندامت و پشیمانی کرد و گفت زیاد مرا اغفال و اضلال کرد. و هم گویند آنگاه که خبر قتل وی بحسن بصری رسید سخت اندوهگین شد و گفت: ’یا ویل معاویه من قتل حجر واصحابه’ و باز آورده اند که معاویه در گاه نزع میگفت: یومی منک یا حجر طویل. دو کتاب در اخبار حجر بن عدی در الذریعه ج 1 ص 327 و ج 2 ص 363 معرفی شده است. رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 187 و 241 و ج 7 ص 171 و البیان و التبیین ج 1 ص 233 و عیون الاخبار ج 1 ص 147 و المصاحف ص 204وحبیب السیر ج 1 ص 572 و 544 و ج 2 ص 119 چ خیام و کامل ابن اثیر ج 3 ص 237 و اعلام زرکلی ج 1 ص 213 و ضحی الاسلام شود
لغت نامه دهخدا
حجر
(حُ)
کنار مردم. (منتهی الارب) ، عقل. خرد. (ترجمان عادل بن علی) نهیه. لب. حجی. (معجم البلدان) ، حرام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حجر
ابن نعمان بن الحارث بن الهشیم از ملوک غسانی شام یا بنوجفنه است. او پس از برادر خود عمرو بن نعمان بسلطنت رسید و مدت حکمرانی او دوازده سال بود. رجوع به حبیب السیرج 1 ص 92 سطر 3 چ سنگی تهران و ج 1 ص 262 چ خیام شود
ابن خالد بن محمود شاعری است از عرب. رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 98 و المعرب جوالیقی ص 260 و حماسۀ ابی تمام ج 4 صص 183- 184 از شرح تبریزی و الحیوان ج 3 ص 58 شود
ابن ابی العنبس اصفهانی معروف بهجری، عماره بن ابی حفصه از وی روایت کرده، و از سعید بن جبیر وابوهریره روایت کند، (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 286)
لغت نامه دهخدا
حجر
(حِ)
کناره. کنف. منعه. کنار مردم. (منتهی الارب). بر. و آن از زیر بغل تا کشح باشد و مجازاً حمایت: لشکری که در حجر مجاهدت نما یافته بود... (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 354). این بزرگ در حجر تربیت پدر نشو و نمایافته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 255). در کنف اکرام وحجر انعام او نشو و نما یافته و در چمن اقبال او شاخها کشیده و بارور شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 40). تا وقتی که حق تعالی عروس پادشاهی را بواسطۀ کاردانی او در حجر تربیت او نهاد. (جهانگشای جوینی). یافع و ولید در حجر و حجره وی بهره مند غنا و دوا بودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 444). اخص موالید را از خدر غیب و حجر امر به صحرا آورد. (سنائی در مقدمۀ حدیقه). ج، حجور، حرام، بازداشت، عقل. (منتهی الارب). خرد. نهیه. (غیاث). لب. حجی. فرزانگی. کیس، مادیان. (منتهی الارب). مقابل حصان. (نریان). ج، حجور. حجوره، احجار، حجار، قرابت. نزدیکی. خویشی، جامه. جامۀ کنار مردم. (منتهی الارب) ، شرم مرد. فرج مرد، شرم زن. فرج زن، حفظ. ستر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حجر
(حِ)
یاقوت گوید: عرام بن الاصبغ هنگام ذکر نواحی مدینه پس از ذکر ’رحیضه’گوید: و نزدیک آن قریه ای است که آنرا حجر گویند، و در آن چشمه ها و چاهها از بنی سلیم است، و نزدیکی آن تپه ای است که آنرا قنه الحجر نامند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حجر
(حِ)
اصحاب حجر، قوم ثمود یعنی قوم صالح. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی) (مجمل التواریخ ص 148)
لغت نامه دهخدا
حجر
(حِ)
ابن حنظله، ابن الندیم در الفهرست او را چنین نام داده است. ابن حجر عسقلانی گوید نام او دغفل است. رجوع به دغفل شود
لغت نامه دهخدا
حجر
(حِ)
سورۀ حجر. نام سورۀ پانزدهم است از قرآن، و آن مکیه است دارای 99 آیت، پس از ابراهیم و پیش از نحل و آغاز میشود به: الر تلک آیات الکتاب و قرآن مبین..
لغت نامه دهخدا
حجر
(حُ جُ)
گوشت گرداگرد ناخن. گوشت که بر ناخن احاطه دارد، ج حجر
لغت نامه دهخدا
حجر
(حُ جَ)
جمع واژۀ حجره. (غیاث) :
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید
حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشائید.
خاقانی.
گرچه خم خانه ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است و حجر بگشائید.
خاقانی.
رجوع به حجره شود
لغت نامه دهخدا
حجر
بازداشتن، منع کردن، کسی را از تصرف در اموال خود از طرف قاضی یا دادگاه کنار، دامان، آغوش پناه کنار، دامان، آغوش پناه
فرهنگ لغت هوشیار
حجر
((حِ))
کنار، بغل، خرد، پناه
تصویری از حجر
تصویر حجر
فرهنگ فارسی معین
حجر
((حَ))
منع کردن، باز داشتن، منع کردن دادگاه و قاضی کسی را از تصرف در اموال خویش
تصویری از حجر
تصویر حجر
فرهنگ فارسی معین
حجر
((حَ جَ))
سنگ، جمع احجار
تصویری از حجر
تصویر حجر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حجره
تصویر حجره
اتاقی در مدرسه یا کاروان سرا، غرفه، اتاق، خانه، ناحیه
فرهنگ فارسی عمید
(حُ رَ)
جایی است که در میان سیاه چال واقع بود و ارمیای نبی را آنجا حبس نمودند. (ارمیا 37:16، قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حُ ری ی / حِ)
حق، حرمت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
منسوب به حجر. سنگی. از سنگ. سنگین. سمعانی گوید نسبت است بحجر یعنی حجاره و مشهور به آن جماعتی از اهل قوشح (شاید فوشنج) میباشند.
- عظم حجری، دو استخوان است بر دو سوی سر که سوراخ گوش در وی است و چون سخت تر از استخوانهای پیش و پس سر است آنرا حجری گویند. و از سوی راست و چپ دو پارۀ دیگر است (از استخوان) و سوراخ گوش اندر وی است و این هردو سخت تر از پاره های دیگر است، بدین سبب هر دو راعظمان حجریتان گویند. و در هر یک از سوی بالا درز قشری است و اندر زیر درزی است که از کنارۀ درز لامی بیاید و بکنارۀ درز اکلیلی پیوندد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ج 1 ص 120).
- عصر حجری، دوره ای از زندگانی نوع آدمی که در آن دوره سلاح از سنگهای تیزکرده داشتند. دورۀ سنگی
لغت نامه دهخدا
(حُ جَ)
نسبت به حجریه، دسته ای از قراولان دربار عباسی. رجوع به اخبارالراضی (اوراق صولی ص 82) و نیز رجوع به حجریه شود
سمعانی گوید: بگمان من این صورت نسبت است به حجر جمع حجره به معنی خانه خرد
لغت نامه دهخدا
(حُ)
سمعانی گوید این نسبت بحجر است و حجر اسم موضعی است بیمن
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
زین القضاه احمد بن محمدالحجری او راست: ’المنبهات علی الاستعداد لیوم المیعاد للنصح والوداد’ با ترجمه بزبان اردو چاپ دهلی در سال 1282، و در چاپ استانبول این کتاب را به ابن حجر العسقلانی نسبت داده اند. مؤلف کشف الظنون گوید: ’منبهات علی الاستعداد لیوم المیعاد للنصح والوداد’ مختصری است از زین احمد بن محمد الحجری در احادیث و نصائح یکان یکان و دوگان دوگان و سه سه تا ده ده. و در دارالکتب مصر نسخه ای از این کتاب دیده میشود که نام مؤلف احمد بن محمد بن علی حجری در آن یاد شده. رجوع به کشف الظنون و معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سمعانی گوید این نسبت است به سه قبیله که اسم هر یک حجر است. احدها حجر حمیر... و دیگری حجر رعین... و سومین آنها حجرالازد، و نسبت بحجر رعین گاهی حجری وگاهی حجری الرعینی است. رجوع به حجر ذی رعین شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
اندلسی. عبدالله بن محمد بن علی بن عبیدالله بن سعید بن محمد بن ذی النون حجری منسوب به حجر ذی رعین است. اصل او از طلیطله و خاندانش از امراء آن سامان بودند، و سپس از آن جا به حصن ’قنجایر’ که در سی میلی مریه است آمدند. ابن الابار در ’تکمله’ آرد: در 505 در قنجایر متولد شد و در ماه صفر 591 هجری قمری در سبته درگذشت. صاحب خطی نیکو بود و سندی عالی در روایت داشت و علما از اکناف برای استماع حدیث اومی آمدند. رجوع به الحلل السندسیه ج 2 صص 35-36 شود
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
پاره ای زمین دیوار در کشیدۀ مسقف. پاره ای از زمین. (دهار). ج، حجر، حجرات، حجرات و حجرات، در تداول فارسی زبانان، اطاق طلبه در مدرسه، دکان تاجر، هریک از خلوتهای حمام: حمامی دارای ده حجره، خانه خرد. (منتهی الارب). خانه. اتاق. غرفه:
ز خراد برزین گل مهر خواست
ببالین مست آمد از حجره راست.
فردوسی.
چو خورشید تابنده شد ناپدید
در حجره بستند و گم شد کلید.
فردوسی.
زن از حجره رفت و به ایوان رسید
نگه کرد سین دخت او را بدید.
فردوسی.
بیامد سوی حجرۀ آرزوی
بدو گفت ای ماه آزاده خوی.
فردوسی.
یکی حجره بگرفت آنجایگاه
بدان شارع شهر و بازارگاه.
فردوسی.
بهر حجره ای هر شبی دستبند
بکردند تا دل ندارد نژند.
فردوسی.
سوی حجرۀ خویش رفت آرزوی
سرائی همه خفته بد چارسوی.
فردوسی.
کنیزک در آن حجره هفتاد بود
که هریک بتن سرو آزاد بود.
فردوسی.
سوی حجرۀ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی.
فردوسی.
یکی چون خیمۀ خاقان دوم چون خرگه خاتون
سیم چون حجرۀ قیصرچهارم قبۀ کسری.
منوچهری.
فلاطوس برگشت و آمد براه
بر حجرۀ وامق نیکخواه.
عنصری.
بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره بازداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417). نزدیک حجرۀ من رسید فرمود تا مرا بخواندند و دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا در حجره. (تاریخ بیهقی).
بگشاد درین حجره ترا پنج در خوب
بنشسته تو چون شاه در او بر سر منظر.
ناصرخسرو.
آن پنج در حجره سه تن راست دو جان را
تا هر دو گهر داد بیابند ز داور.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 131).
یقین بدان که چو ویران کنند حجرۀ تو
همان زمان تو برین عالی آسمان شده ای.
ناصرخسرو.
بر سر کوی قناعت حجره ای باید گرفت
نیم نانی میرسد تا نیم جانی در تن است.
سنائی.
بوی تبتی مشک و گل زردهمی زد
آن ترک من از حجره چو خورشید برآمد.
مسعودسعد.
در حجرۀ خاص او فلک را
مانندۀ حلقه بر در آرم.
خاقانی.
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند.
خاقانی.
میزبان در حجرۀخاص و برون افکنده خوان
من دل و جان پیش خوان میزبان آورده ام.
خاقانی.
سردابه دید حجره فرورفت یک دو پی
کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام.
خاقانی.
مگر مشکلی اوفتاده ست اگر نه
چرا بر در حجرۀ عقل او شد.
خاقانی.
زان گلی کزحجر نه از شجر است
حجره چون گلستان کنید امروز.
خاقانی.
از حجرۀ سنگ آمد در جلوه عروس رز
در حجلۀ آهن شد، گلنار همی پوشد.
خاقانی.
حجرۀ آهنین نگر، حقۀ آبگینه بین
لعل در این و زر در آن، کیسه گشای زندگی.
خاقانی.
به هشت نهر بهشت اندر این سه غرفۀ مغز
به هفت حجلۀ نوراندر این دو حجرۀ خواب.
خاقانی.
نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه
نی حجرۀ تنگ این کمتر ز تنور آن.
خاقانی.
من به صفت کدخدای حجرۀ رازم
شکل فلک چیست حلقۀ در راز است.
خاقانی.
یافع و ولید در حجر و حجرۀ وی بهره مندغذا و دوا بودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 444).
مملکتی بهتر ازین ساز کن
خوشتر ازین حجره دری باز کن.
نظامی.
هرچه بدو خازن فردوس داد
جمله درین حجرۀ ششدر نهاد.
نظامی.
آنکه درین پرده نوائیش هست
خوشتر ازین حجره سرائیش هست.
نظامی.
خواجه چون بندگان روغن دزد
در رهش حجره ای گرفته بمزد.
نظامی.
دل از کار نه حجره پرداخته
به نه حجرۀ آسمان تاخته.
نظامی.
هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجره ای دگر.
مولوی.
در کجاوۀ غم انیس من بود و در حجره هم جلیس. (گلستان). پیرمردی را حکایت کنند که دختری خواسته بود و حجره ای به گل آراسته. (گلستان). بازرگانی را دیدم صدوپنجاه شتر داشت... شبی در جزیره کیش مرا به حجرۀ خویش خواند. (گلستان).
رفیق حجره و گرمابه و کوی
بصحرا با هم و در خانه با هم.
سعدی.
خرم آن لحظه که چون گل بچمن بازآئی
یا چو یاران ز در حجرۀ من بازآئی.
سعدی.
- حجرۀ بر بام، غرفه.
- حجره گرد، سخت بد. سخت بلایه:
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و حجره گرد و لتره ملازه.
منجیک (از فرهنگ اسدی ص 478 حاشیه).
- حجره ساختن، احتجار.
- حجرۀ شاهی، حجره ای که زنبوران کارگر کندوی عسل برای تخم گذاری راز (یعنی یعسوب و ملکه) سازند.
- حجره وار، به اندازۀ حجره ای:
گفتم ستاره وار زند روز رزم رای
گفتا که حجره وار نهد روز بزم خوان.
معزی.
- شتر حجره، نام قصیده ای از کاتبی که در هربیت حجره و شتر را التزام کرده است و چنین آغاز میشود:
شتر شتر غم دلبر به حجره حجرۀ تن...
و بسیاری از شعرا او را تقلید و تتبعنموده اند.
- هم حجره، رفیق حجره. هم منزل:
مغی را که با من سروکار بود
نکو روی و هم حجره و یار بود.
سعدی (بوستان).
، سوراخ در زمین. (زمخشری) ، ناحیه، قبر، بالاخانه. (هفت پیکر حاشیۀ وحید برخمسۀ نظامی ص 38) ، برواره. (منتهی الارب) ، حظیرۀ شتر. (منتهی الارب) ، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بضم حاء و سکون جیم. چنانچه در منتخب گفته در اصطلاح علم اسطرلاب عبارت است از ام ّ و برخی گفته اند مغایر ام است. و معنی ام ّ در باب الف گذشت. و اجزاء حجر عبارت است از سیصد و شصت قسم دائره که بر روی آن حجره بود. و آنرا درجات حجره نیز گویند. و آن بمنزلۀ درجات معدل النهار است که منطقۀ فلک نهم است، کذا فی شرح بیست باب، نام حلقه ای که محیط است بصفایح چسبیدۀ به صفیحۀ سفلای اصطرلاب که گاه آنرا به سیصد و شصت بخش کنند
رجوع به حجره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حجره
تصویر حجره
پاره زمین دیوار کشیده مسقف، پاره از زمین، غرفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجری
تصویر حجری
سنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجره
تصویر حجره
((حُ رِ))
خانه، اتاق، جمع حجرات
فرهنگ فارسی معین