جدول جو
جدول جو

معنی حبه - جستجوی لغت در جدول جو

حبه
یک دانه، یک حب، واحد اندازه گیری وزن به مقدار وزن یک یا دو جو، شش یک عشر دینار، شش یک دانگ
حبۀ دل: سویدا، خال یا نقطۀ سیاهی در دل که محل احساسات است، برای مثال بدان خردی که آمد حبۀ دل / خداوند دوعالم راست منزل (شبستری - ۸۹)
تصویری از حبه
تصویر حبه
فرهنگ فارسی عمید
حبه
(حَبْ بَ)
ابن بعکک، مکنی به ابوسنابل قرشی عامری. ابن عبدالبر و ابوموسی او را در عداد صحابه شمرده اند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 250 و الاصابه ج 1 ص 136 و ج 2 ص 693 و ابوالسنابل و بعکک در همین لغت نامه شود. وی در موقع فتح مکه اسلام آورد. (قاموس الاعلام ترکی)
ابن خالد. برادر سوأبن خالد خزاعی. ابن عبدالبر و ابن منده و ابونعیم او را در عداد صحابه شمرده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 250 و 251). عسقلانی گوید: ساکن کوفه بود. ابن ماجه حدیث او آورده. رجوع به الاصابه ج 1 ص 318 و الاستیعاب ج 1 ص 134 شود
ابن حابس تمیمی. ابن ابی عاصم او را چنین یاد کرده و روایتی از او از پیغمبر نقل کرده. ولیکن صحیح حیّه است. (الاصابه ج 2 ص 74). رجوع به حبه بن عابس شود
ابن عابس. برخی او را در عداد صحابه شمرند و برخی حیّه آورده اند. مجهول است. (تنقیح المقال ج 1 ص 250). رجوع به حبه بن حابس شود
لغت نامه دهخدا
حبه
(حَبْ بَ)
دانه. (دهار). حب. دان. چینه، یک دانه. (ترجمان جرجانی). یک حب ّ. یک تخم، دانۀ میان انگور، شش یک دانگ. سدس سدس مثقال، و یا ربع تسع مثقال. (مفاتیح العلوم خوارزمی ص 41). سدس ثمن درهم. چهل وهشت یک درهم، و دو حبه یک طسوج است. و صاحب غیاث اللغات گوید: یک سرخ که به هندی رتی گویند و به نزد بعضی وزن جو متوسط -انتهی. مقدار یک جو میانه. (منتهی الارب) ، شعیرتان. دو شعیر. دو شعیره. شش یک دانق. دو جو. (زمخشری) (ادیب نطنزی). ثمن دانگ. نصف تسو یعنی هشتم حصۀ دانگ. و صاحب بحر الجواهر مینویسد:دو جو و یک جو نیز گفته اند. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بفتح حاء مهمله و تشدید باء موحدّه، مقدار وزن دو دانه جو باشد و در لفظ مثقال این معنی ذکر شد و گاه اطلاق شود بر ثلث طسوج و بر شش یک عشر دینار، چنانکه در ذکر معنی لفظ دینار گفته آید -انتهی، یک حبه یا دو حبه، مقداری سخت قلیل. هیچ: احمد ینالتکین بر اغرا و زهره برفت و دو حبه از قاضی نیندیشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408).
حبۀ مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن
از زمین برنزند جز اثر حب تو حب.
سنائی.
آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند
در دام اجل هیچ نگردند گرفتار.
سنائی.
در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبه ای نیرزد.
نظامی.
هر جو و هر حبه که بازوی تو
کم کند از کیل و ترازوی تو.
نظامی.
چون برد یک حبه از تو یار سود
اختیار جنگ در جانت گشود.
مولوی.
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند بدانگی و نیم.
سعدی (گلستان).
اگر حبه ای زر ز دندان گاز
بیفتد بشمعش بجویند باز.
سعدی (بوستان).
حبر بطاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی.
سعدی (بدایع).
چو نان در خانه باشد کدخدا را
ز سرمایه نباشد حبه ای کم.
سعدی (غزلیات).
مده شان قرض و مستان نیم حبه
فأن القرض مقراض المحبه.
جامی.
قندیل کعبه را بفروشم بحبه ای
تا در چراغ بتکده روغن درآورم.
شانی تکلو.
- حبه را قبه کردن، سخت اغراق آوردن. یک کلاغ چل کلاغ کردن.
، حبۀ خرنوب شامی، وزنی است معادل چهار جو. (مفاتیح العلوم خوارزمی) ، حاجت. (منتهی الارب) ، پاره ای از چیزی. ج، حبات. حب ّ
در تداول فارسی هر یک از کبسولهای انگور که به خوشه متصل است و آن را خورند، و آن را وسگله و غژب و غژم و غجمه نیز خوانند، و عوام گله گویند: یک گله، یک دانه. حبه کردن، دان کردن. جدا کردن انگور و مانند آن را از یکدیگر. حب کردن
دانۀ انگور. دانۀ خرما. ج، حبی ̍
هستۀ انگور. خستۀ انگور
حبهالبقل است که پخش کنند. ازهری گوید: شنیدم که در آخر تابستان می گویند: رعینا الحبه، وقتی که زمین خشک شده و خوشه ها خشکیده ودانه ها پخش شده باشد، و در این هنگام اگر چارپایان در چراگاهها چرند، فربه شوند. (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب) ، بزرهای نباتی که خوراکی نباشد و گویند بزر علف و گویند بزر هر گونه نبات باشد. ابل نجره، شتر تشنه از خوردن حبه. (منتهی الارب)
تأنیث حب. حبیبه. دوست (زن)
لغت نامه دهخدا
حبه
(حُبْ بَ)
دوست. اختر حبتک و محبتک، بگزین آنکه را که دوست داری، آنچه خواهی بتو داده شود. آنچه خواهی از آن تو باشد. (اقرب الموارد) ، دوستی. یقال: نعم حبه و کرامه، خستۀ انگور. تخم انگور. ج، حبب، زن محبوبه و مرغوبه، خواسته
لغت نامه دهخدا
حبه
دانه، یک تخم
تصویری از حبه
تصویر حبه
فرهنگ لغت هوشیار
حبه
((حَ بِّ))
یک دانه، یک حب، جمع حبات، مقدار کم، اندکی، یک ششم دانگ
تصویری از حبه
تصویر حبه
فرهنگ فارسی معین
حبه
دانه، یک حب، یک دانه، اندکی، قلیلی، کمی، یک ذره، تگرگ، واحدوزن، نیم تسو، نیم طوج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حبه
خرد کردن گوشت یا قند به صورت حبه های کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حبه دل
تصویر حبه دل
سویدا، خال یا نقطۀ سیاهی در دل که محل احساسات است، سویدای دل، حبّة القلب، برای مثال بدان خردی که آمد حبۀ دل / خداوند دوعالم راست منزل (شبستری - ۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبه القلب
تصویر حبه القلب
سویدا، خال یا نقطۀ سیاهی در دل که محل احساسات است، سویدای دل، حبّه دل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احبه
تصویر احبه
حبیب ها، یار ها، دوست ها، معشوق ها، محبوب ها، جمع واژۀ حبیب
فرهنگ فارسی عمید
(حَبْ بَتُلْ مُ رَ کَ)
شونیز. بشمه. سویداء. کلونجی. سیاه تخمه. سیاه دانه. حبهالبراکه. غرفج. خونجک. بوغنج. حبهالسوداء
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بَ تُ حُلْ وَ)
داود ضریر انطاکی گوید: حبه حلوه. الانیسون. رجوع به حبهالحلوه شود
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بَ زَ)
در این بیت سوزنی این صورت آمده است:
زین سور بآئین تو بردند بخروار
زرّ و درم آن قوم که نرزند به دو تیز
از مطرب بدزخمه و شب بازی بدساز
سنگ و سرح (؟) وحبه زن و مسخره و حیز.
و شاید این صورت مصحف کلمه چپه زن یعنی چپک زن، و یا قحبه زن باشد
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بَ یِ دِ)
حبهالقلب. مهجه. سویداء. ثمرهالقلب. تأمور. دانۀ دل. نقطۀسیاه دل. خون دل. یا آنچه سیاه است در دل. جلجلان القلب. نقطۀ دل. سیاهی دل، و آن خون بستۀ سیاهی باشد در درون دل. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی) :
بدان خردی که آمد حبۀ دل
خداوند دو عالم راست منزل.
شیخ محمود شبستری
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بَ یِ خَ)
بنگ. چاتلانقوش. گیاه بنگ. (شرفنامۀ منیری). حبهالخضراء. کسبور. رجوع به حبهالخضراء و بنگ شود:
زان حبۀ خضرا خور کز روی سبک روحی
هر کو بخورد یک جو بر سیخ زند سیمرغ.
(منسوب به حافظ)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بَ)
دختر مطلب بن ابی وداعه است، مادر وی حبیبه دختر عقبه بن الحجاج سهمی است. با عبدالرحمان بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب ازدواج کرد. زبیر بن بکار او را یاد کرده است. (الاصابه ج 8 ص 50)
در اساطیر عرب نام زنی که معشوقۀ جنی به نام منظور بوده است، و به تعلیم آن جن معالجۀ بیماران می کرده است (!)

بنت قحطان. مادر ادد یکی از اجداد سیدالمرسلین است
لغت نامه دهخدا
(اَ حِبْ بَ)
جمع واژۀ حبیب. دوستان
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بَ)
ابن مسلم. ابن منده و ابن عبدالبر وابونعیم او را در عداد صحابه شمرده اند. (تنقیح المقال ج 2 ص 251). عبدان او را یاد کرده و حدیثی راجع به حرمت شطرنج از او از پیغمبر نقل کرده. ابن حزم نیز او را آورده. ابن قطان گوید: مجهول است و برخی او را همان حبه بن سلمه برادر شقیق دانسته اند. (الاصابه ج 2 ص 74). عسقلانی در لسان المیزان او را به حبه بن سلم خوانده گوید: برخی او را حبه بن سهل گفته اند. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 166 و 167 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بَ)
ابن جوین بن علی بن عبد تمیم بن مالک بن غانم بن مالک بجلی عرنی، مکنی به ابی قدامه عرنی. ابن داود در رجال خود به جای جوین ’جویه’ آورده است. و در برخی نسخه های رجال شیخ طوسی ’جویر’ آمده و در قاموس نیز چنین است. و در اصابه ’حبه بن جریر’ آمده و ظاهراًصاحب ترجمه مراد است و نسبت او به عرینه بن عرین بن بدربن قسر است. شیخ در رجال خود گاهی او را در عداد اصحاب علی و گاهی از اصحاب حسن شمرده است. در محاسن برقی و خلاصه الاقوال علامه، از اصحاب علی و در رجال ابن داود در عداد صحابۀ علی و حسن شمرده شده. ابن حجر گوید: صدوق بود ولیکن اغلاطی دارد و غالی در تشیع بود. به سال 76 یا 77 هجری قمری وفات یافت، و صحبت نیافت. در میزان الاعتدال نیز او را غالی شمرده. او حدیث غدیر را روایت کرده است و ابوالعباس و ابوموسی آن را از وی نقل کرده و دومی گفته است که در آن زمان حبه مشرک بود، و این روایت او صحیح نیست چه در حجهالوداع (در سال 16 هجری قمری) مشرکی با پیغمبر مسافرت نکرده است. و از سال نهم اصولا مشرکین از حج ممنوع شدند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 250 شود. طبرانی گوید: گویند او پیغمبر را دریافته. ابن عقده در کتاب الموالاه داستان غدیر خم را روایت کرده ولی همه او را تضعیف کرده اند، به جز عجلی که او را توثیق کرده. صالح جزره گوید: متوسطالحال است. ساوجی گوید: در ضعف او کافی است که گفته است در صفین هفتاد نفر بدری با علی شرکت داشتند. او روایتهایی نیز از پیغمبر دارد و اگر راست بگوید بایستی صحابی باشد و حال آنکه او را از صحابه نشمرده اند. (الاصابه ج 2 ص 57 و 58) (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بَ تُلْ مُ)
ماهودانه. رجوع به حب الملوک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حبه البقل
تصویر حبه البقل
برز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه الاثل
تصویر حبه الاثل
گزمارک از گیاهان حب الاثل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه البراکه
تصویر حبه البراکه
حب السوداء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه الحلاوه
تصویر حبه الحلاوه
تخم شبت دانه گیاه انیسون، تخم شبت
فرهنگ لغت هوشیار
شیرین دانه دانه گیاه انیسون حبه الخرنوب. تخم خرنوب، وزنی است معادل یک قیراط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه الخرنوب
تصویر حبه الخرنوب
از ریشه پارسی دانه خرنوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه السمنه
تصویر حبه السمنه
خواجه چر از گیاهان حب السمنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه السورا
تصویر حبه السورا
بو غنج تخمکی است ریزه و سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه القلب
تصویر حبه القلب
دانه دل، نقطه، سیاه دل، خون دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه المبارکه
تصویر حبه المبارکه
سیاه دانه از گیاهان حبه السوداء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه الملوک
تصویر حبه الملوک
ماهو دانه از گیاهان حب الملوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه الهبید
تصویر حبه الهبید
کبست (حنظل) هندواونه ابوجهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه بر
تصویر حبه بر
تخمه بر: دزد، زفت (خسیس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه الخضرا
تصویر حبه الخضرا
چاتلانقوش، ون بن نانکش وندان وندانه بوکلک میوه ای است مغز دار
فرهنگ لغت هوشیار