یک دانه، یک حب، واحد اندازه گیری وزن به مقدار وزن یک یا دو جو، شش یک عشر دینار، شش یک دانگ حبۀ دل: سویدا، خال یا نقطۀ سیاهی در دل که محل احساسات است، برای مثال بدان خردی که آمد حبۀ دل / خداوند دوعالم راست منزل (شبستری - ۸۹)
دوست. اختر حبتک و محبتک، بگزین آنکه را که دوست داری، آنچه خواهی بتو داده شود. آنچه خواهی از آن تو باشد. (اقرب الموارد) ، دوستی. یقال: نعم حبه و کرامه، خستۀ انگور. تخم انگور. ج، حبب، زن محبوبه و مرغوبه، خواسته
دانه. (دهار). حب. دان. چینه، یک دانه. (ترجمان جرجانی). یک حب ّ. یک تخم، دانۀ میان انگور، شش یک دانگ. سدس سدس مثقال، و یا ربع تسع مثقال. (مفاتیح العلوم خوارزمی ص 41). سدس ثمن درهم. چهل وهشت یک درهم، و دو حبه یک طسوج است. و صاحب غیاث اللغات گوید: یک سرخ که به هندی رتی گویند و به نزد بعضی وزن جو متوسط -انتهی. مقدار یک جو میانه. (منتهی الارب) ، شعیرتان. دو شعیر. دو شعیره. شش یک دانق. دو جو. (زمخشری) (ادیب نطنزی). ثمن دانگ. نصف تسو یعنی هشتم حصۀ دانگ. و صاحب بحر الجواهر مینویسد:دو جو و یک جو نیز گفته اند. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بفتح حاء مهمله و تشدید باء موحدّه، مقدار وزن دو دانه جو باشد و در لفظ مثقال این معنی ذکر شد و گاه اطلاق شود بر ثلث طسوج و بر شش یک عشر دینار، چنانکه در ذکر معنی لفظ دینار گفته آید -انتهی، یک حبه یا دو حبه، مقداری سخت قلیل. هیچ: احمد ینالتکین بر اغرا و زهره برفت و دو حبه از قاضی نیندیشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). حبۀ مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن از زمین برنزند جز اثر حُب تو حَب. سنائی. آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند در دام اجل هیچ نگردند گرفتار. سنائی. در خاطر من که عشق ورزد عالم همه حبه ای نیرزد. نظامی. هر جو و هر حبه که بازوی تو کم کند از کیل و ترازوی تو. نظامی. چون برد یک حبه از تو یار سود اختیار جنگ در جانت گشود. مولوی. دست دراز از پی یک حبه سیم به که ببرند بدانگی و نیم. سعدی (گلستان). اگر حبه ای زر ز دندان گاز بیفتد بشمعش بجویند باز. سعدی (بوستان). حبر بطاقت آمد از بار کشیدن غمت چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی. سعدی (بدایع). چو نان در خانه باشد کدخدا را ز سرمایه نباشد حبه ای کم. سعدی (غزلیات). مده شان قرض و مستان نیم حبه فأن القرض مقراض المحبه. جامی. قندیل کعبه را بفروشم بحبه ای تا در چراغ بتکده روغن درآورم. شانی تکلو. - حبه را قبه کردن، سخت اغراق آوردن. یک کلاغ چل کلاغ کردن. ، حبۀ خرنوب شامی، وزنی است معادل چهار جو. (مفاتیح العلوم خوارزمی) ، حاجت. (منتهی الارب) ، پاره ای از چیزی. ج، حبات. حَب ّ در تداول فارسی هر یک از کبسولهای انگور که به خوشه متصل است و آن را خورند، و آن را وَسگله و غژب و غژم و غجمه نیز خوانند، و عوام گله گویند: یک گِله، یک دانه. حبه کردن، دان کردن. جدا کردن انگور و مانند آن را از یکدیگر. حب کردن دانۀ انگور. دانۀ خرما. ج، حُبی ̍ هستۀ انگور. خستۀ انگور حبهالبقل است که پخش کنند. ازهری گوید: شنیدم که در آخر تابستان می گویند: رعینا الحبه، وقتی که زمین خشک شده و خوشه ها خشکیده ودانه ها پخش شده باشد، و در این هنگام اگر چارپایان در چراگاهها چرند، فربه شوند. (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب) ، بزرهای نباتی که خوراکی نباشد و گویند بزر علف و گویند بزر هر گونه نبات باشد. ابل نجره، شتر تشنه از خوردن حبه. (منتهی الارب) تأنیث حب. حبیبه. دوست (زن)
ابن بَعکَک، مکنی به ابوسَنابِل قرشی عامری. ابن عبدالبر و ابوموسی او را در عداد صحابه شمرده اند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 250 و الاصابه ج 1 ص 136 و ج 2 ص 693 و ابوالسنابل و بعکک در همین لغت نامه شود. وی در موقع فتح مکه اسلام آورد. (قاموس الاعلام ترکی) ابن خالد. برادر سوأبن خالد خزاعی. ابن عبدالبر و ابن منده و ابونعیم او را در عداد صحابه شمرده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 250 و 251). عسقلانی گوید: ساکن کوفه بود. ابن ماجه حدیث او آورده. رجوع به الاصابه ج 1 ص 318 و الاستیعاب ج 1 ص 134 شود ابن حابس تمیمی. ابن ابی عاصم او را چنین یاد کرده و روایتی از او از پیغمبر نقل کرده. ولیکن صحیح حَیّه است. (الاصابه ج 2 ص 74). رجوع به حبه بن عابس شود ابن عابس. برخی او را در عداد صحابه شمرند و برخی حَیّه آورده اند. مجهول است. (تنقیح المقال ج 1 ص 250). رجوع به حبه بن حابس شود