کج. کژ. و فی الحدیث: فاذا ظبی حاقف، ای رابض فی حقف من الرمل او یکون منطویاً کالحقف و قد انحنی و انثنی فی نومه. (منتهی الارب). آهوئی که در اثر جراحت و جز آن در خواب کژ و دوتا گردد، و یا به زانو درآمده در ریگ توده و یا درهم پیچیده شده، مانند ریگ تودۀ منحنی
کج. کژ. و فی الحدیث: فاذا ظبی حاقف، ای رابض فی حقف من الرمل او یکون منطویاً کالحقف و قد انحنی و انثنی فی نومه. (منتهی الارب). آهوئی که در اثر جراحت و جز آن در خواب کژ و دوتا گردد، و یا به زانو درآمده در ریگ توده و یا درهم پیچیده شده، مانند ریگ تودۀ منحنی
نعت فاعلی از حقن. آنکه او را گمیز بشتاب گرفته باشد. حابس البول. (مهذب الاسماء). آنکه بول آمده را نگاه دارد، یقال: لا رأی لحاقن. و فی المثل: و انا منه کحاقن الاهاله، یعنی ماهر و حاذقم به آن، و اهاله پیه گداخته باشد. (منتهی الارب) : عبدالرحمن گفت من حاقنم بکنار بام باید شد، هر دو بکنار بام شدند عبدالرحمن خویشتن را از بام فروافکند. (تاریخ سیستان) ، هلال ٌ حاقن، ماه نوکه هر دو کنارۀ وی بسوی بالا باشد. (منتهی الارب)
نعت فاعلی از حَقْن. آنکه او را گمیز بشتاب گرفته باشد. حابس البول. (مهذب الاسماء). آنکه بول آمده را نگاه دارد، یقال: لا رأی لحاقن. و فی المثل: و انا منه کحاقن الاهاله، یعنی ماهر و حاذقم به آن، و اهاله پیه گداخته باشد. (منتهی الارب) : عبدالرحمن گفت من حاقنم بکنار بام باید شد، هر دو بکنار بام شدند عبدالرحمن خویشتن را از بام فروافکند. (تاریخ سیستان) ، هلال ٌ حاقن، ماه نوکه هر دو کنارۀ وی بسوی بالا باشد. (منتهی الارب)
نعت فاعلی از حقب. آنکه شکمش قبض کرده باشد. (منتهی الارب). کسی که حبس کند غائط خود را، آنکه تنگش گرفته باشد: لا صلاه لحاقن و لا حاقب، فسر الحاقن بالذی حبس بوله کالحاقب للغائط، آنکه محتاج به تخلیۀ بول باشد و نتواند تا آنکه غائط وی حاضر شود. رجل حاقب، مردی که بشتاباند وی را خروج بول. بعیر حاقب، شتر شاش بندشده
نعت فاعلی از حقب. آنکه شکمش قبض کرده باشد. (منتهی الارب). کسی که حبس کند غائط خود را، آنکه تنگش گرفته باشد: لا صلاه لحاقن و لا حاقب، فسر الحاقن بالذی حبس بوله کالحاقب للغائط، آنکه محتاج به تخلیۀ بول باشد و نتواند تا آنکه غائط وی حاضر شود. رجل حاقب، مردی که بشتاباند وی را خروج بول. بعیر حاقب، شتر شاش بندشده
مایکل ویلیام، آوازخوان و آهنگساز ایرلندی که به سال 1808 میلادی در دوبلین بدنیا آمد و در 1870 میلادی درگذشت، او از کشورهای ایتالیا و فرانسه و آلمان و روسیه دیدن کرد و در همین سفرها اپراهای خود را نوشت
مایکل ویلیام، آوازخوان و آهنگساز ایرلندی که به سال 1808 میلادی در دوبلین بدنیا آمد و در 1870 میلادی درگذشت، او از کشورهای ایتالیا و فرانسه و آلمان و روسیه دیدن کرد و در همین سفرها اپراهای خود را نوشت
بلای ثابت. ج، حواق ّ. (منتهی الارب) ، قیامت. (منتهی الارب) (دهار). رستخیز، سمیت بذلک لأن ّ فیها حواق ّ الامور او یحق لکل قوم عملهم: الحاقه ما الحاقه و ما ادریک ما الحاقه. (قرآن 1/69-3) (منتهی الارب) ، رجل حاقهالرجل، مرد کامل در مردی. مرد مرد. (منتهی الارب). مانند حاق ّالرجل، رجل حاقهالشجاع، مرد کامل در دلاوری. (منتهی الارب). مانند حاق ّالشجاع
بلای ثابت. ج، حَواق ّ. (منتهی الارب) ، قیامت. (منتهی الارب) (دهار). رستخیز، سمیت بذلک لأن ّ فیها حواق ّ الامور او یحق لکل قوم عملهم: الحاقه ما الحاقه و ما ادریک ما الحاقه. (قرآن 1/69-3) (منتهی الارب) ، رجل حاقهالرجل، مرد کامل در مردی. مردِ مرد. (منتهی الارب). مانند حاق ّالرجل، رجل حاقهالشجاع، مرد کامل در دلاوری. (منتهی الارب). مانند حاق ّالشجاع
شکننده تار سر با نیزه یا عصا. زنندۀ بر تارک. (آنندراج). آنکه سر را می شکند. (ناظم الاطباء) ، کفانندۀ حنظل و سوراخ کننده آن. (از منتهی الارب). اسم فاعل از نقف است. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رجوع به نقف شود
شکننده تار سر با نیزه یا عصا. زنندۀ بر تارک. (آنندراج). آنکه سر را می شکند. (ناظم الاطباء) ، کفانندۀ حنظل و سوراخ کننده آن. (از منتهی الارب). اسم فاعل از نقف است. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رجوع به نقف شود
داننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). آگاه. باخبر. مطلع. خبردار. دانا. (ناظم الاطباء). مستحضر. خبیر: و بر آن خدای عزوجل واقف است. (تاریخ بیهقی ص 374). خوارزمشاه آلتونتاش بدو نامه نبشته و خواجه داند که از خویشتن چون نبشته و من برآن واقف نیستم. (تاریخ بیهقی ص 397). امیر آن در شب راست کرده بود با کوتوال و... چنانکه کس دیگر بر این واقف نبود. (تاریخ بیهقی ص 660). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد و بر... اخلاص و مناصحت هر یک واقف نباشد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت. (کلیله و دمنه). بدانچه واقف است از سر من او را بیاگاهاند. (کلیله و دمنه). بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثار واقف. (ترجمه تاریخ یمینی ص 398). ائمۀ معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). ای خدا ای قادر بی چند و چون واقفی از حال بیرون و درون. مولوی. گر دوست واقف است که بر ما چه میرود باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست. سعدی. تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت. حافظ. گر چه راهی است خطرناک ز ما تا بر دوست رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی. حافظ. ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزگ نی یقین بر عرض و طول لشکرت واقف نه شک. نصیرای همدانی (از آنندراج). وحشی از دست جفا رفت دلم واقف باش که نیفتد سرو کارت به جفاکار دگر. وحشی (از آنندراج). فولاد شود آب ز خونگرمی زخمم بر تن چو زنی تیغ ستم واقف من باش. (از آنندراج). - واقف آمدن،واقف شدن. واقف گشتن. واقف گردیدن آگاه شدن: صد هزار جان فرو شد هر نفس کس نیامد واقف اسرار تو. عطار. - واقف داشتن، آگاه کردن. واقف گردانیدن. واقف کردن. با خبر کردن. در جریان کار گذاشتن: مرا بر هیچ حال واقف نمی دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). - واقف کار، کارآزموده. باتجربه. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). هوشیار. دانا. (ناظم الاطباء). - واقف حال، کارآزموده. باتجربه. هوشیار. دانا. (ناظم الاطباء). ، ایستاده. (از یادداشت مؤلف) ، ایستاده شونده. (غیاث اللغات) (آنندراج). آن که می ایستد و باز می ایستد. (ناظم الاطباء). ج، وقف و وقوف، در اصطلاح فقهی کسی که چیزی را وقف می کند و در راه خدا حبس می نماید. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). وقف کننده. آنکه وقف کرده است
داننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). آگاه. باخبر. مطلع. خبردار. دانا. (ناظم الاطباء). مستحضر. خبیر: و بر آن خدای عزوجل واقف است. (تاریخ بیهقی ص 374). خوارزمشاه آلتونتاش بدو نامه نبشته و خواجه داند که از خویشتن چون نبشته و من برآن واقف نیستم. (تاریخ بیهقی ص 397). امیر آن در شب راست کرده بود با کوتوال و... چنانکه کس دیگر بر این واقف نبود. (تاریخ بیهقی ص 660). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد و بر... اخلاص و مناصحت هر یک واقف نباشد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت. (کلیله و دمنه). بدانچه واقف است از سر من او را بیاگاهاند. (کلیله و دمنه). بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثار واقف. (ترجمه تاریخ یمینی ص 398). ائمۀ معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). ای خدا ای قادر بی چند و چون واقفی از حال بیرون و درون. مولوی. گر دوست واقف است که بر ما چه میرود باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست. سعدی. تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت. حافظ. گر چه راهی است خطرناک ز ما تا بر دوست رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی. حافظ. ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزگ نی یقین بر عرض و طول لشکرت واقف نه شک. نصیرای همدانی (از آنندراج). وحشی از دست جفا رفت دلم واقف باش که نیفتد سرو کارت به جفاکار دگر. وحشی (از آنندراج). فولاد شود آب ز خونگرمی زخمم بر تن چو زنی تیغ ستم واقف من باش. (از آنندراج). - واقف آمدن،واقف شدن. واقف گشتن. واقف گردیدن آگاه شدن: صد هزار جان فرو شد هر نفس کس نیامد واقف اسرار تو. عطار. - واقف داشتن، آگاه کردن. واقف گردانیدن. واقف کردن. با خبر کردن. در جریان کار گذاشتن: مرا بر هیچ حال واقف نمی دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). - واقف کار، کارآزموده. باتجربه. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). هوشیار. دانا. (ناظم الاطباء). - واقف حال، کارآزموده. باتجربه. هوشیار. دانا. (ناظم الاطباء). ، ایستاده. (از یادداشت مؤلف) ، ایستاده شونده. (غیاث اللغات) (آنندراج). آن که می ایستد و باز می ایستد. (ناظم الاطباء). ج، وقف و وقوف، در اصطلاح فقهی کسی که چیزی را وقف می کند و در راه خدا حبس می نماید. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). وقف کننده. آنکه وقف کرده است
سید یحیی افندی از گویندگان عثمانی و از سادات استانبول و فرزندسید عبدالرحیم افندی شاعر نامی بود وی به شغل قضاوت اشتغال داشت و قاضی استانبول بود. مرگ واقف به سال 1150 هجری قمری اتفاق افتاد. (از قاموس الاعلام ترکی) محمد افندی از گویندگان عثمانی اهل پروسه و از جملۀ مدرسان بود. وی به سال 1137 درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی)
سید یحیی افندی از گویندگان عثمانی و از سادات استانبول و فرزندسید عبدالرحیم افندی شاعر نامی بود وی به شغل قضاوت اشتغال داشت و قاضی استانبول بود. مرگ واقف به سال 1150 هجری قمری اتفاق افتاد. (از قاموس الاعلام ترکی) محمد افندی از گویندگان عثمانی اهل پروسه و از جملۀ مدرسان بود. وی به سال 1137 درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی)