جدول جو
جدول جو

معنی حاضره - جستجوی لغت در جدول جو

حاضره
موجود، حاضر
تصویری از حاضره
تصویر حاضره
فرهنگ فارسی عمید
حاضره
(ضِ رَ)
قریه ای است به اجاء، دارای نخل و طلح، قصبۀ شهر جیان از اعمال اندلس، و آنرا اوربه نیز گویند، شهری کوچک از اعمال جزیرهالخضراء به اندلس. (معجم البلدان)
اسم قاعده و قصبۀ خرۀ جیان از اعمال اندلس و آنرا اوربه نیز نامند و نیز یکی از اعمال جزیرهالخضراء اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
حاضره
(ضِ رَ)
تأنیث حاضر، شهر. خلاف بادیه. (منتهی الارب). ده. روستا، گوش فیل. (منتهی الارب) ، (اصطلاح فقه) صلوه حاضره، نماز شخص غیرمسافر
لغت نامه دهخدا
حاضره
شهر، آبادی، گوش پیل مونث حاضر نسخه حاضره نسخ حاضره
تصویری از حاضره
تصویر حاضره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حاضری
تصویر حاضری
غذای ساده ای که سریع آماده می شود، حضور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاضره
تصویر محاضره
با هم گفتگو و سؤال و جواب کردن، سؤال و جواب حضوری، گفتگو در موضوعی که در محفلی مورد بحث قرار گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاضنه
تصویر حاضنه
زنی که نگه داری و پرورش کودک را به عهده دارد، پرستار، دایه
فرهنگ فارسی عمید
(حَضْ ضا رَ)
نام شهری به یمن در نواحی سنجان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
مسجد حامره، در بصره است و از آنروی آنرا بدین نام خوانند که وقتی حتات مجاشعی از آنجا بگذشت و خرانی را با خربندگان بدید و گفت: ما هذه الحامره؟ و هذا مثل قولهم الحبهتحت البارقه که مراد از آن شمشیرهاست و منظور برانگیختن بجنگ است و بغلط ابارقه گویند. و ابواحمد گوید که عامه حامره را احامره گویند و آن خطاست. (معجم البلدان). و رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 106 و 192 شود
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
خربندگان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
المازنی. (او را حویدره نیز گویند). قطبه بن الحصین الغطفانی الذبیانی وبقول صاحب معجم المطبوعات: ’قطبه بن اوس بن محصن بن ثعلبه بن سعد بن نزار’. شاعری از عرب جاهلی. دیوان او راابوسعید سکّری و اصمعی گرد کرده اند و قسمتی از دیوان مزبور به اهتمام انگلمان بسال 1858 میلادی در لیدن بطبع رسیده است. او راست:
فأثنوا علینا لا اباً لأبیکم
باحساننا ان ّالثناء هوالخلد.
ابن برّی گوید از آن جهت او را حادره گویند که زبان ابن سیار گفته است: کانک حادره المنکبین - رصعاء تنفض فی حائر. رجوع بکتاب الأغانی ج 2 صص 81- 84 و فهرست ابن ندیم چ مصر ص 224 و کتاب البیان والتبیین ج 3 ص 192 و تاج العروس و کشف الظنون و معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
تأنیث حادر. مردم گوشتین ستبر. عین حادره، چشمی گوشتین و تمام. ناقه حادرهالعینین، آنکه چشمش پرگوشت و صلب باشد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). و رجوع به حادر شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ رَ)
قبیله ای است از بنی اسد، حیی است از صعصعه، بطنی است از بنی ثقیف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
غذا که پختن نخواهد. مقابل پختنی. و آن نهاری یا شامی است که در آن پلو و خورش و یا آبگوشت و کوفته و آش نباشد بلکه پنیر و سبزی و ماست و دوغ و سکنجبین و خیار و نیم رو و امثال آن بود. ماحضر. نزل. وکاث. عجاله. عجول. مرادف ماحضر یعنی طعام موجود. (غیاث از مصطلحات) : گفت حاضری برای این مرد غریب آرید حالا... کسی را مجال چیز پختن نیست. (رشحات علی بن حسین کاشفی) ، طعامی که در اول روز خورند اما سیر نخورند:
ای که مهمان من مست شدی، غیر شراب
حاضری میطلبی نیست مرا حاضر هیچ.
آصفی.
بخانه ماحضری کز تو میهمان بیند
جواب حاضری از پیشخدمتان بیند.
اثر.
حاضران را بود غم خوردن
چون درآمد بحاضری خوردن ؟
یحیی کاشی (در هجو اکولی)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
حضور: گفتم خواجۀ بزرگ تواند دانست، درمان این، بی حاضری وی راست نیاید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
منسوب به حاضر و حاضره
لغت نامه دهخدا
(فِ رَ)
مؤنث حافر، اوّل هر چیزی، یقال: التقوا فاقتلوا عند الحافره، یعنی در اول دچار شدن. (منتهی الارب). رجععلی حافرته، بازگشت به همان راه که آمده بود. (منتهی الارب). یقولون أ اًنّا لمردودون فی الحافره. (قرآن 10/79) ، آیا ما ردشدگانیم در حالت اوّل ؟ (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 467). فی المثل: النقد عند الحافره او عند الحافر، یعنی در اول کلمه. و اصله ان الخیل اکرم ما کانت عندهم و کانوا لایبیعونها نسئه یقول له الرجل للرجل، ای لایزول حافره حتی یأخذ ثمنه و کانوا یقولونها عند السبق و الرّهان، ای اوّل ما یقع حافرالفرس علی الحافر، ای المحفوره فقد وجب النقد. هذا اصله ثم کثر حتی استعمل فی کل اولیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
ولی الدین محمد. مولد وی بسال 775 هجری قمری در حلب، و او نزد پدر خود عزالدین علاء حاضری علم آموخت، و از شمس عسقلانی و محمد بن محمد بن عمر بن عوض، و از ابن طباخ و جز ایشان اجازت یافت. مردی گوشه گیر و ثروتمند بود. در ربیعالاّخر سال 841 وفات یافت. ابوذر در کنوزالذهب گوید: بسال 840 طاعون در حلب شروع شد و کمابیش انتشار داشت تا آنکه در سال 841 شدت یافت و خلق بسیار بکشت، ازجمله شیخ ولی الدین محمد بن العلاء عزالدین بود که در حلاویه درگذشت. (اعلام النبلاء فی تاریخ حلب ج 5 ص 221)
لغت نامه دهخدا
(ءِ رَ)
تأنیث حائر. گوسفند و زن که هرگز جوان نشوند. ج، حوائر، حائره من الحوائر، که در آن خیری نیست
لغت نامه دهخدا
(ضِ رَ)
تأنیث ناضر. رجوع به ناضر شود، درخشنده. تابان. قوله تعالی: وجوه یومئذ ناضره، ای مشرقه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
حضار. سؤال و جواب کردن با هم. (منتهی الارب). مکالمه. با هم گفتگو کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجادله و جواب و سؤال کردن. (از ناظم الاطباء) ، زانو بزانوی کسی در نزد سلطان نشستن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مجاثاه. (تاج العروس) ، برابری کردن در دویدن با هم. (منتهی الارب). با یکدیگر دویدن. (تاج المصادر بیهقی) ، نزدیک حاکم شدن با خصم و غلبه کرده حق کسی بردن. (منتهی الارب). مغالبه و مکاثره. (تاج العروس). در نزد حاکم حاضر شدن با کسی و چیرگی کردن او را در حق خود و چیره شدن بر وی و بردن حق خود را، فروختن میوه پیش از رسیدن. (ناظم الاطباء) ، در نزد سالکان دیدار پیش از رفع حجاب است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). حضور القلب بتوارد البرهان و مجازاهالاسماء الالهیه بماهی علیها من الحقایق. حضورالقلب مع الحق فی الاستفاده من اسمائه تعالی (تعریفات 138) ، موافقت فتیان در شرب و اجتماع در یک مجلس جهت تألف قلوب. (از نفائس الفنون علم تصوف)
لغت نامه دهخدا
(یِ رَ)
رجوع به حائره شود
لغت نامه دهخدا
(حِرَ)
در تداول امروز عرب، تمدن یک قوم و فرهنگ ایشان را حضاره ایشان گویند. رجوع به حضار شود
لغت نامه دهخدا
(رِضَ)
تأنیث حارض، زن بیمار برجای مانده و مشرف بر مرگ، گداخته جسم
لغت نامه دهخدا
تصویری از حضاره
تصویر حضاره
شهر نشینی آبادانی شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاضری
تصویر حاضری
غذائی که پختن ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاضنه
تصویر حاضنه
پرستار، دایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حافره
تصویر حافره
نخست آفرینش نخست آفرینش خرد را شناس (فردوسی)، راه رفته، گودال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاضره
تصویر محاضره
سوال و جواب کردن با هم، مکالمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاضنه
تصویر حاضنه
((ضَ نِ))
دایه، پرستار کودک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محاضره
تصویر محاضره
((مُ ض رِ))
گفتگو و سؤال و جواب حضوری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاضری
تصویر حاضری
غذای مختصر، غذایی که احتیاج به پخت وپز ندارد
فرهنگ فارسی معین
ماحضر
متضاد: پختنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حضور قلب، بحث، گفتگو، پرسش و پاسخ، جواب و سوال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حضور، حضور و غیاب
دیکشنری اردو به فارسی