جدول جو
جدول جو

معنی حاشد - جستجوی لغت در جدول جو

حاشد(شِ)
ابن عبدالله بن ایتمر بن عبدالله بن مره بن احنف بن قیس سغدی اغدونی. مکنی به ابی عبدالرحمن، وی از مردم اغدون از قرای بخارا و از روات مشهور است. وفات وی بسال 250 هجری قمری است. (انساب سمعانی ص 45)
ابن جشم بن خیوان بن نوف الهمدانی. از قحطان، جدی است جاهلی، و بنی حجور از فرزندان او باشند. (اعلام زرکلی، از نهایه الارب)
ابن عبدالله بن ایتمربن عبدالله البخاری، از محدثین بخاراست و در طبقۀ صاحب صحیح بشمار آید. قال ابواحمد الحاکم فیه نظر - انتهی. و عسقلانی گوید در تاریخ بخارا از او ذکری نشده است. رجوع به لسان المیزان چ حیدرآباد ج 2 ص 162 شود
لغت نامه دهخدا
حاشد(شِ)
حیی است از عرب
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راشد
تصویر راشد
(پسرانه)
آنکه در راه راست است، دیندار، نام یکی از خلفای عباسی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حامد
تصویر حامد
(پسرانه)
سپاسگزار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راشد
تصویر راشد
کسی که به راه راست می رود، راه راست یافته، به راه راست رونده، دین دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاسد
تصویر حاسد
حسود، آنکه به دیگران حسد می برد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حامد
تصویر حامد
سپاسگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشد
تصویر باشد
برای بیان پذیرش چیزی گفته می شود، خیلی خوب مثلاً باشد، فردا می آیم، برای بیان آرزو یا امید به کار می رود، امید است که، بود، برای مثال آبی به روزنامۀ اعمال ما فشان / باشد توان سترد حروف گناه از او (حافظ - ۸۲۶ حاشیه)، شاید، ممکن است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاشا
تصویر حاشا
در مقام انکار به کار برده می شود، مبادا، هرگز، برای مثال حاشا که من از جور و جفای تو بنالم / بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت (حافظ - ۱۹۶)
حاشا کردن: انکار کردن
فرهنگ فارسی عمید
(قِ)
نعت فاعلی از حقد. کینه ورز. کینه ور. کین ور. بدخواه. بداندیش
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زمین نرم. (مهذب الاسماء). زمین سخت. زمین سخت که بر آن باران اندک روان گردد. (آنندراج) ، زمین نرم که تا باران بسیار نبارد جاری نشود. (معجم البلدان). و لغت از اضداد است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَشْ شا)
وادی است به عینه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حشد
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دعایی) و باشد که... (از مصدر بودن) یحتمل. یمکن. شاید. کاش. کاشکی. امید است. محتمل است. بود. لعل ّ:
آبی بروزنامۀ اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او.
حافظ.
بمعنی تمنی و ترجی است. (شعوری ج 1 ص 156). رجوع به بودن شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ابن سمجون (سمحون) ، مکنی به ابوبکر. ابن البیطار در مفردات خود مکرر از مفردات او نقل کند ازجمله در شرح کلمه هندبا و حریر. رجوع به ابن سمجون در همین لغت نامه و رجوع به الأعلام زرکلی ج 1ص 208 و حلل السندسیه ج 1 ص 229 و ج 2 ص 120 و 121 شود
ابن علی بن حامد کحال. او و پدر و برادر وی همگی در کحالت، و چشم پزشکی شهرت بسزا دارند. برادر او عبدالرحیم بن علی بن حامد کحال معروف به دخوار است. رجوع به عبدالرحیم... و نیز رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 239 شود
ابن محمد یا احمد بن محمد، مکنی به ابوریان اصفهانی. وزیر عضدالدوله. یاقوت در معجم الادباء ج 1 ص 335 و 336 داستان مساعدت وی را در رهائی ابراهیم بن هلال صابی آورده است. رجوع به احمد بن محمد اصفهانی شود
ابن محمود بن عیسی، مکنی به ابومحمد و ملقب به ثقفی. وی از شاذکونی و علی بن محمد طنافسی روایت آرد و عبدالله پدر ابونعیم اصفهانی ازوی روایت کند. رجوع به اخبار اصفهان ج 1 ص 293 شود
ابن اسحاق بن ابراهیم ماهان بن بهمن بن بسک ارجانی فارسی، معروف به موصلی، فرزند اسحاق موصلی مغنی و موسیقی دان معروف است. رجوع به معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 2 ص 223 شود
ابن عمرو، ملقب به سرباوک (؟). یکی از سران لشکر یعقوب لیث صفاریست و او رئیس عیاران سیستان بود. رجوع به تاریخ سیستان ص 194، 196-199، 202 و رجوع به سرباتک شود
ابن مروان (قاضی شیخ...) ، مکنی به ابوعبدالله. مستوفی او را در عداد وجوه مذهب امام احمد بن حنبل آورده است. رجوع به تاریخ گزیده ص 799 شود
ابن اسحاق اصفهانی. از محمد بن زنبور مکی روایت کند. و محمد بن جعفر بن یوسف مؤدب ازوی روایت آرد. رجوع به اخبار اصفهان ج 1 ص 294 شود
ابن صباح، مکنی به ابوغسان مؤدب. وی از ابراهیم بن عامر بن ابراهیم روایت کند. رجوع به اخبار اصفهان ابونعیم ج 1 ص 294 شود
ابن اسحاق. از عبدالله بن عمران روایت کند و محمد بن جعفر بن یوسف ازوی روایت آرد. رجوع به اخبار اصفهان ج 1 ص 293 شود
لغت نامه دهخدا
(اِتِ)
گردآمدن قوم برای معاونت، فی الفور حاضر آمدن قوم بر آواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مجتمع شدن قوم بر کاری واحد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
نوه نبیره، پیشیار، نگارگر فرزند زاده نبیره نوه، خدمتکار مدد کار خادم، جمع حفده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راشد
تصویر راشد
براه شونده، هدایت یابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاصد
تصویر حاصد
درو کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاشک
تصویر حاشک
پیاپی، باد، پر بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاشر
تصویر حاشر
گرد آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه اسنثنا که در مقام منزه بودن و استنا کردن بکار میرود بمعنی، مکر، هرگز، انکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حامد
تصویر حامد
حمد کننده، درود فرستنده، سپاسگزار، ستایشگر، ستاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشد
تصویر کاشد
ورزنده، خویشدوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناشد
تصویر ناشد
خواهنده، شناساننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاسد
تصویر حاسد
رشک برنده، حسد برنده، حسود، بد خواه، حسد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاقد
تصویر حاقد
کینه ور، بدخواه، بد اندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاصد
تصویر حاصد
((ص))
دروگر، جمع حصاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حافد
تصویر حافد
((فِ))
فرزندزاده، خدمتکار، جمع حفده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاسد
تصویر حاسد
((سِ))
بدخواه، رشک برنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راشد
تصویر راشد
((ش ِ))
به راه راست رونده، راه راست یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاقد
تصویر حاقد
((قِ))
کینه جوی، بداندیش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حامد
تصویر حامد
((مِ))
ستاینده، ستایشگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاشا
تصویر حاشا
هرگز، مبادا
حاشا و کلا: اصلاً، ابداً، هرگز
دیوار حاشا بلند است: به سهولت می توان موضوع را انکار کرد
فرهنگ فارسی معین
جمعیت
دیکشنری عربی به فارسی