جدول جو
جدول جو

معنی جکن - جستجوی لغت در جدول جو

جکن
کسی که زیاد فریاد می زند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جهن
تصویر جهن
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام چهارمین پسر افرسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جبن
تصویر جبن
ترسیدن، ترس، بیم، ضعف قلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکن
تصویر چکن
نوعی زردوزی و بخیه دوزی، پارچۀ زردوزی شده، جامۀ زربفت، برای مثال خروه وار سحرخیز باش تا سر و تن / به تاج لعل و قبای چکن بیارایی (کمال الدین اسماعیل - ۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جان
تصویر جان
نیرویی که تن به آن زنده است، روح حیوانی، روان، برای مثال جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴ - ۵۳۸) ، جان و روان یکی ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹)
گرامی، عزیز مثلاً دختر جان، نیرویی که در هر جانداری هست و با مردن او نابود می شود،
حیات مثلاً جانش را گرفتم،
جوهره، هسته، پیکر، بدن مثلاً با چوب افتاد به جان بچه

جن
به جان آمدن: کنایه از خسته شدن و به ستوه آمدن، به تنگ آمدن، برای مثال بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر / بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین (سعدی۲ - ۶۶۷) بیزار شدن از زندگی و راضی به مرگ شدن
به جان آوردن: کنایه از به تنگ آوردن، به ستوه آوردن، کسی را از زندگی بیزار ساختن، برای مثال جهان گرچه کارش به جان آورد / نه ممکن که سر در جهان آورد (نظامی۶ - ۱۰۶۷)
جان افشاندن: جان فشانی کردن، جان دادن، مردن
جان فشاندن: جان فشانی کردن، جان دادن، مردن، جان افشاندن
جان باختن: جان خود را از دست دادن، جان سپردن، کنایه از جان را در راه کسی یا چیزی فدا کردن
جان بخشیدن به کسی: او را زنده کردن، کنایه از به کسی یا چیزی نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن
جان دادن به کسی: او را زنده کردن، کنایه از به کسی یا چیزی نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن
جان سپردن: جان دادن، مردن، برای مثال ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳ - ۴۸۱)
جان سپاردن: جان دادن، مردن، جان سپردن
جان ستدن: جان کسی را گرفتن، کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، برای مثال چون به امر حق به هندستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی - لغت نامه - جان ستدن)
جان بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، برای مثال هیچ شادی مکن که دشمن مرد / تو هم از موت جان نخواهی برد (سعدی - لغت نامه - جان بردن) از مهلکه نجات یافتن
جان به در بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن
جان در بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، جان به در بردن
جان فشاندن: جان دادن، جان خود را در راه کسی فدا کردن، فداکاری کردن برای کسی، برای مثال گر نسیم سحر از زلف تو بویی آرد / جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم (سعدی۲ - ۵۱۹)
جان افشاندن: جان دادن، جان خود را در راه کسی فدا کردن، جان فشاندن
جان کسی را گرفتن: کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن
جان کسی را ستاندن: کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، جان کسی را گرفتن
جان کسی را ستدن: کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، جان کسی را گرفتن
جان کندن: در حال مرگ بودن، کنایه از تحمل کردن سختی، تلاش بسیار کردن، برای مثال مرد غرقه گشته جانی می کند / دست را در هر گیاهی می زند (مولوی - ۱۰۸)
جان گرفتن: کنایه از از ناتوانی و بیماری شفا یافتن و دوباره نیرو پیدا کردن، برای مثال از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت / دست خود بوسید هرکس دامن پاکان گرفت (صائب - لغت نامه - جان گرفتن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جشن
تصویر جشن
افزایش حرارت بدن و سرعت نبض، تب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکن
تصویر لکن
ولی، اما، لیکن، ولیکن، ولیک، لیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکن
تصویر سکن
آرمیدن، جای گرفتن در خانه، ساکن شدن، آنچه به آن انس گیرند و آرامش پیدا کنند، آرامش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکن
تصویر رکن
جزء بزرگ تر و قوی تر از هر چیز، عضو عمده، کنایه از بزرگ و شریف و رئیس قوم، امر عظیم، پایه، ستون، آنچه به آن قوت می گیرند و تکیه می کنند، پایه و ستون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکن
تصویر آکن
آکندن، پسوند متصل به واژه به معنای ا کننده مثلاً پشم آکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکن
تصویر شکن
شکستن، پسوند متصل به واژه به معنای شکننده مثلاً صف شکن، لشکرشکن، چین و چروک و تای پارچه، پیچ و خم زلف، شکنج
شکن در شکن: پیچ در پیچ، پر پیچ و تاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جفن
تصویر جفن
پلک چشم، هر یک از پوست بالا و پایین چشم که چشم را می پوشاند و مژه ها در لب آن قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جگن
تصویر جگن
گیاهی باتلاقی که بعضی از انواع آن دارای الیاف محکم می باشد، پوشال که با آن روی چیزی را بپوشانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکن
تصویر شکن
چین و شکن و تا، چین اندام و جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکن
تصویر عکن
جمع عکنه، سورنجان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فکن
تصویر فکن
ستیهیدن در دروغ پا فشاری در دروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکن
تصویر لکن
ولیک، ولیکن، ولکن، ولی، اما، لیک، حرفیست که برای تدارک چیزی آرند
فرهنگ لغت هوشیار
وکون:، جمع وکن، لانه ها آشیانه ها آشیانه لانه نشیم آشیانه مرغ جمع وکن جمع وکنه جمع وکن جمع وکنه: (لرز لرزانده غضنفر در عرین ترس ترسنده عقاب اندر وکن) (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پکن
تصویر پکن
ارزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکن
تصویر سکن
ساکن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جگن
تصویر جگن
از گیاهان باتلاقی که بعضی از آنها دارای الیاف محکم هستند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه از مردم حیله های مختلف پول و مال استخراج کند. کسی که دیگران را استثمار کند. کسی که کثیر الجماع باشد آنکه بسیار جماع کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکن
تصویر رکن
جز اعظم هر شیی، کرانه هر چیزی، امر بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زکن
تصویر زکن
تیزهوش زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان
تصویر جان
روان، روح، حیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبن
تصویر جبن
هراس خزرک بزدلی خرزهره ترس کم دلی بد دلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جکر
تصویر جکر
گرد و خاک، حاجتمند شدن، غضبناک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفن
تصویر جفن
پلک، نیام، بیخ رز پلک چشم، غلاف شمشیر، جمع اجفان جفون اجفون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جشن
تصویر جشن
شادی و عیش و کامرانی، عید، بزم، سور، مهمانی، ضیافت
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی که در زیر آن غلطکها نصب کنند و بر گردن بندند و بر بالای غله ای از کاه جدا نشده باشد بگردانند تا غله از کاه جدا شود. سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکن
تصویر چکن
نوعی از کشیده و زر کش دوزی و بخیه دوزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان
تصویر جان
روح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جشن
تصویر جشن
عید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رکن
تصویر رکن
پایه، ستون
فرهنگ واژه فارسی سره
پجکش
فرهنگ گویش مازندرانی