جدول جو
جدول جو

معنی جوهری - جستجوی لغت در جدول جو

جوهری
آغشته به جوهر، مقابل عرضی، در فلسفه مربوط به حقیقت و ماهیت چیزی، جواهرفروش، مادۀ مخدر
تصویری از جوهری
تصویر جوهری
فرهنگ فارسی عمید
جوهری
جواهر فروش
تصویری از جوهری
تصویر جوهری
فرهنگ لغت هوشیار
جوهری
((جُ هَ))
هر چیز جوهردار، جواهرفروش
تصویری از جوهری
تصویر جوهری
فرهنگ فارسی معین
جوهری
گوهری
تصویری از جوهری
تصویر جوهری
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جوهر
تصویر جوهر
(دخترانه)
گوهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جوهر
تصویر جوهر
هر نوع مادۀ رنگی که در رنگرزی و تولید مواد غذایی کاربرد دارد، مایع رنگی صنعتی که در تولید نوشت افزار کاربرد دارد،
استعداد و شایستگی، حقیقت، اصل و خلاصۀ چیزی،
در فلسفه مفرد جواهر، مقابل عرض، آنچه قائم به ذات باشد،
مفرد جواهر، هر یک از سنگ های گران بها مانند الماس، زمرد، یاقوت، فیروزه و مروارید که بیشتر برای زینت به کار برده می شود،
کنایه از درخشش، جلا
جوهر بوره: در علم شیمی اسید بوریک
جوهر سرکه: در علم شیمی اسیداستیک
جوهر فرد: در فلسفه ذره که قابل تجزیه نباشد، جزء لایتجزا
جوهر گوگرد: در علم شیمی اسیدسولفوریک
جوهر مورچه: در علم شیمی اسیدفرمیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جهوری
تصویر جهوری
بلند و رسا مثلاً صدای جهوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهری
تصویر گوهری
گوهردار، کنایه از اصیل، پاک نژاد، آراسته به گوهر، جواهرنشان، گوهرفروش، جواهرفروش
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
عوض و بدل و مبادلۀ به طور مساوی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ ی ی)
شتر کوهان دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
میرزای گوهری، از گویندگان فارسی زبان بوده است و دیوان شعر فارسی دارد بنام ’الذریعه الرضویه’ که علی اکبر مروج مؤلف (نفایس اللباب) از آن اشعاری نقل میکند و می گوید: اشعار مزبور از میرزای گوهری است. (الذریعه ج 9 ص 947 و ج 10 ص 30)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
منسوب به گوهر. از گوهر. چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند. (برهان قاطع) (بهار عجم) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی) مرصع. زرنگار. هرچیز منسوب به گوهر. (فرهنگ نظام) :
همان گوهری تخت و دیبای چین
همان یاره و گرز و تیغ و نگین.
فردوسی.
صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری
کز ظلمات بحر جست آینۀ سکندری.
خاقانی.
، اصیل، خداوند اصل و نسب. (برهان قاطع). خداوند اصل و نژاد. (بهار عجم) (فرهنگ شعوری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شخص صاحب اصل و نسب. (فرهنگ نظام). اصیل و پاک نژاد. (ناظم الاطباء) نجیب. نژاده. والاتبار. حسیب و نسیب:
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر و آزاده بود.
رودکی.
اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی بتن خود گوهر باشد. (قابوسنامه ص 19).
زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود
بی گوهر، گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود.
سنائی.
طمغاج خان عادل سلطان گوهری
از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان.
سوزنی.
به اقبال این گوهر گوهری
از آن دایره دور شد داوری.
نظامی.
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری.
نظامی.
چونکه نسخته سخن سرسری
هست بر گوهریان گوهری.
نظامی (مخزن الاسرار ص 40).
- اسب گوهری، اسب اصیل و نجیب.
، سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء). بخشنده. بذل کننده، ذاتی، مقابل عرضی. (برهان قاطع). ذاتی و جبلی، ضد عرضی. (ناظم الاطباء). گهری. طبعی. فطری. خلقی:
گرم گردان مرا که تا بنهم
عود شکر و دعا بر آذر تو
گرمی از شمس گوهری باشد
حاجت آمد مرا به گوهر تو.
سوزنی.
، جوهری. جواهرفروش و جواهرشناس. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). گوهرفروشی که آن را گوهری نیزگویند. (بهار عجم). و امروزه ’جواهری’ معرب گویند. رجوع به جوهر و جوهری شود.
- امثال:
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری.
، باگوهر. دارای گوهر. گوهردار. مالک گوهر. دارندۀ گوهر. صاحب گوهر:
من یکی کردزاده لشکریم
کز نیاکان خویش گوهریم.
نظامی.
گرچه ز بحر تو بگوهر کمند
چون تو همه گوهری عالمند.
نظامی.
، شمشیر و تیغ گوهردار. آبدار:
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کآخر برونم آرد یک روز در وغا.
مسعودسعد.
، کنایه از چیز صاف و روشن که آب و تاب گوهر داشته باشد. (بهار عجم). درخشنده. شفاف:
هم از آب حیوان اسکندری
زلالی چنین ساختم گوهری.
نظامی (از بهار عجم).
، عنصری. آخشیجی:
اگر به هستی مثلت کنیش گردد شیئی
که هر که شیئی بود گوهری بود ناچار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو هََ)
صفت شوهر. (یادداشت مؤلف). همسری:
دنیا زنی است عشوه ده و دلستان ولیک
با کس همی بسر نبرد عهد شوهری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از جوهی
تصویر جوهی
نام لوده ای است بذله سنج
فرهنگ لغت هوشیار
گوهر، هر سنگ که از آن منفعتی بر آید همچون الماس و یاقوت و لعل و امثال آن، موجود فی نفسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوری
تصویر جوری
توافق و هماهنگی
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند، زرنگار، مرصع، منسوب به گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوهری
تصویر کوهری
عوض و بدل و مبادله بطور مساوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهوری
تصویر جهوری
مرتفع و بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوهرز
تصویر جوهرز
یولاف صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جواری
تصویر جواری
جاریه، کنیزکان، دختران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهوری
تصویر جهوری
((جَ وَ))
بلندآواز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوهری
تصویر گوهری
گوهرفروش، زرگر، ذاتی، سرشتی، اصیل، پاک نژاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جواری
تصویر جواری
((جَ رِ))
جمع جاریه، کنیزکان، کشتی های بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوهر
تصویر جوهر
((جُ هَ))
اصل و عصاره هر چیز، هر چیزی که قایم به ذات خودش است، هر سنگ گرانبها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جواری
تصویر جواری
((جَ))
ذرت، بلال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوهر
تصویر جوهر
گوهر، دوات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوهری
تصویر گوهری
جوهری، ذاتی
فرهنگ واژه فارسی سره
اصیل، جواهری، نژاده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جواهرفروش، زرگر، گوهرشناس، گوهری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اصل، جوهر، ذات، مایه، نهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از جوهر
تصویر جوهر
Quintessence
دیکشنری فارسی به انگلیسی
طایفه ای در سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از جوهر
تصویر جوهر
квинтэссенция
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از جوهر
تصویر جوهر
Quintessenz
دیکشنری فارسی به آلمانی