جدول جو
جدول جو

معنی جور - جستجوی لغت در جدول جو

جور
گونه، نوع، مقابل ناجور، دارای نظم و ترتیب و بسامان، دارای هماهنگی یا سازگاری
جور شدن: فراهم و آماده شدن، مرتب و هماهنگ شدن
جور کردن: فراهم و آماده کردن، مرتب و هماهنگ کردن
تصویری از جور
تصویر جور
فرهنگ فارسی عمید
جور
ستم کردن، خط هفتم از هفت خط جام که بر لب پیاله باشد، خط لب جام، کنایه از پیالۀ مالامال و پر از می مثلاً پیالۀ جور
تصویری از جور
تصویر جور
فرهنگ فارسی عمید
جور
ستم کردن در حکم، میل کردن از راستی در راه، از راه منحرف شدن، کنار رفتن مثل، شبیه، منظم، مرتب، ناجور، نا مرتب مثل، شبیه، منظم، مرتب، ناجور، نا مرتب
فرهنگ لغت هوشیار
جور
نوع، گونه، منظم، مرتب
تصویری از جور
تصویر جور
فرهنگ فارسی معین
جور
((جُ وْ))
ستم کردن، ظلم کردن، ستم، ظلم
تصویری از جور
تصویر جور
فرهنگ فارسی معین
جور
جفا، ستم
تصویری از جور
تصویر جور
فرهنگ واژه فارسی سره
جور
سربالایی، بالا، مثل، مانند، بسان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جور کردن
تصویر جور کردن
فراهم و آماده کردن، مرتب و هماهنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جور شدن
تصویر جور شدن
فراهم و آماده شدن، مرتب و هماهنگ شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جورواجور
تصویر جورواجور
دارای شکل های مختلف، گوناگون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجور
تصویر اجور
اجرها، مزدها، پاداشها، جمع واژۀ اجر
فرهنگ فارسی عمید
آجر، خشت پخته، معرب آگور
لغت نامه دهخدا
به شدن استخوان شکسته بر کجی و ناراستی، دو رگ از محدب کبد رسته، یکی صاعد و دیگری نازل. رجوع به اجوف شود، دو عصب مجوف در دو چشم، شکم و شرم
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ اجر
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نعت تفضیلی از جور.
- امثال:
اجور من قاضی سدوم (سدوم مدینه ای است از مداین قوم لوط). (مجمع الأمثال میدانی) ، بی معنی: هرچند مامضی جرایم او بمعاذیر اجوف و بهتان های معتل مضاعف گشته است. (جهانگشای جوینی) ، شیر کلان شکم، یا عام است. (منتهی الارب) ، بزرگ شکم، چیزی فراخ و درون کاواک. (منتهی الارب) ، مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اجوف، نزد علمای صرف، لفظی را گویند که عین آن حرف عله باشد. ومعتل العین و ذوالثلاثه خوانند، مانندقول و بیع و قال و باع. پس اگر حرف عله واو بود آنرا اجوف واوی، و اگر حرف عله یاء بوداجوف یائی گویند، و نزد پزشکان نام رگی است که از محدّب کبد روئیده تا غذا از کبد بسایر اعضا جذب کند و برساند و وجه تسمیۀ این رگ به اجوف آن است که از سایر رگها میان تهی تر است. و این رگ دو شعبه میباشد که یکی را اجوف صاعد و دیگری را اجوف نازل مینامند و هریک از آنها را نیز شعب مختلفه است، در اصطلاح ادبا، اجوفان، بطن و فرج را گویند. و نیز اجوفان عبارت است از دو عصب میان تهی که در دو چشم واقع شده اند. و در تمامی بدن آدمی جز این دو عصب هیچ عصب میان تهی یافت نشود که روئیدن گاه آن دماغ باشد. کذا فی بحر الجواهر. و گاه اجوف را در مورد رودۀ مخصوصی اطلاق کنند چنانکه در علم تشریح مقرر شده است - انتهی.
، هر یک از دو عصب مجوف چشمان.
- اجوف بطنی، اجوف نازل (اصطلاح طب).
- اجوف صدری، اجوف صاعد (اصطلاح طب)
لغت نامه دهخدا
(بِ وَ)
نام ولایتی است مابین کابل و هندوستان. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
افتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). سقوط. (فرهنگ نظام) ، منهدم گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). انهدام. (فرهنگ نظام) ، بر پهلو خفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جورفان
تصویر جورفان
پارسی تازی گشته گورپان نزدیک به بستام خراسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوربور
تصویر جوربور
تذرو قرقاول
فرهنگ لغت هوشیار
ستم کردن ظلم کردن، یکسان کردن یکنواخت گردانیدن چیزی را بدسته های شبیه و نظیر تقسیم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جور پیشه
تصویر جور پیشه
ستم پیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوراب
تصویر جوراب
پوشاک پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجور
تصویر تجور
افتادن، منهدم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جورب
تصویر جورب
پارسی تازی گشته گورب موزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آجور
تصویر آجور
خشت پخته، آجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوری
تصویر جوری
توافق و هماهنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوره
تصویر جوره
همرنگ و هم وزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جورس
تصویر جورس
لاتینی تازی گشته آبسوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجور
تصویر اجور
((اُ))
جمع اجر، اجرها، اجرت ها
فرهنگ فارسی معین
بالا، سربالا، راه بالایی
فرهنگ گویش مازندرانی
جوراب
فرهنگ گویش مازندرانی
صدای پاره شدن و جر گرفتن پارچه
فرهنگ گویش مازندرانی
جوراب
فرهنگ گویش مازندرانی
جای بند شلوار
فرهنگ گویش مازندرانی
همانند، بسان
فرهنگ گویش مازندرانی