جدول جو
جدول جو

معنی جلی - جستجوی لغت در جدول جو

جلی
مقابل خفی، واضح، روشن، آشکار، صیقل داده شده، پرداخت شده مثلاً خط جلی، رسا، شیوا، بلند مثلاً صلوات جلی
تصویری از جلی
تصویر جلی
فرهنگ فارسی عمید
جلی
واضح، روشن
تصویری از جلی
تصویر جلی
فرهنگ لغت هوشیار
جلی
((جَ لّ))
آشکار، روشن، صیقل داده شده
تصویری از جلی
تصویر جلی
فرهنگ فارسی معین
جلی
آشکار، روشن، منجلی، واضح، هویدا
متضاد: خفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جلی
گیاهی که در زمین کشاورزی می روید و همواره سبز پر رنگ است، گود عمیق، عمق، خرد و شکسته
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جلیل
تصویر جلیل
(پسرانه)
بلند مرتبه، بزرگوار، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جلیل
تصویر جلیل
بزرگوار، کلان سال و محترم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلید
تصویر جلید
چابک، چالاک
یخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلیل
تصویر جلیل
پردۀ روی کجاوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلیت
تصویر جلیت
حقیقت امر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلیه
تصویر جلیه
مقابل خفیّه، واضح، آشکار، خبر مسلّم، حقیقت امر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلیس
تصویر جلیس
هم نشین، هم نشست، هم زانو، همدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجلی
تصویر اجلی
روشن تر هویداتر جلی تر. روشن تر هویداتر مقابل اخفی: (معرف باید از معرف اجلی باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
ظاهر و منشکف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلیه
تصویر جلیه
روشن استوار درست مونث جلی، حقیقت امر خبر یقینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلیف
تصویر جلیف
ظالم و ستمکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلید
تصویر جلید
نیرومند، بردبار، قوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلیل
تصویر جلیل
بزرگوار، بزرگ قدر، نامی از نامهای خدایتعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلیس
تصویر جلیس
همنشین، مجالس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلیز
تصویر جلیز
کمند مقود، مفسد غماز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلیه
تصویر جلیه
((جَ))
یخ، شبنمی که یخ زده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلیت
تصویر جلیت
((جَ لّ یَ))
واضح، آشکار، حقیقت امر، جلیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلیه
تصویر جلیه
((جَ یِّ))
واضح، آشکار، حقیقت امر، جلیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلیل
تصویر جلیل
((جَ))
باشکوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلید
تصویر جلید
((جَ))
چالاک، چابک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلید
تصویر جلید
((جَ))
یخ، شبنم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلیس
تصویر جلیس
((جَ))
همنشین، مصاحب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلیل
تصویر جلیل
((جُ لَ))
پرده، پوشش مهد و کجاوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
نمود
فرهنگ واژه فارسی سره
باحشمت، رفیع، شامخ، عالی قدر، عظیم، محتشم، والا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محشور، مصاحب، معاشر، همدم، هم صحبت، همنشین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جلد، چالاک، چست، زرنگ، چابک سوار، زورمند، قوی، نیرومند، بشک، ژاله، شبنم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سوختگی شدید
فرهنگ گویش مازندرانی
مرعی در حومه ی نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
مقامی سازی در موسیقی مازندرانی
فرهنگ گویش مازندرانی