جدول جو
جدول جو

معنی جراید - جستجوی لغت در جدول جو

جراید
جریده ها، روزنامه ها، مجله ها، کتاب ها، صحیفه ها، دفترها، دفاتر ثبت مسائل مالی لشکر و حکومت، کارکشته ها و دلیرها، یکه ها و تنهایان، با آمادگی ها، جمع واژۀ جریده
تصویری از جراید
تصویر جراید
فرهنگ فارسی عمید
جراید
دفاتر و امثال آن، مجلات، روزنامه ها
تصویری از جراید
تصویر جراید
فرهنگ لغت هوشیار
جراید
((یِ))
جمع جریده، روزنامه ها، دفترها
تصویری از جراید
تصویر جراید
فرهنگ فارسی معین
جراید
روزنامه ها
تصویری از جراید
تصویر جراید
فرهنگ واژه فارسی سره
جراید
روزنامه ها، مطبوعات، دفاتر، دفترها، نیزه ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جرید
تصویر جرید
نیزۀ کوتاه، یکه و تنها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جراد
تصویر جراد
ملخ، حشره ای بال دار، با پاهای بلند و چشم های بزرگ که به کمک پاهای عقبی خود می جهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراید
تصویر خراید
خریده ها، دوشیزه های با شرم و حیا، جمع واژۀ خریده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جرایر
تصویر جرایر
جریره ها، گناه ها، بزه ها، جنایت ها، جمع واژۀ جریره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جرایم
تصویر جرایم
جریمه ها، پولهایی که از مجرمین گرفته می شود، مجازات نقدی، کنایه از مجازات ها، گناه ها، بزه ها، جمع واژۀ جریمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راید
تصویر راید
آنکه قبل از کاروان یا گروهی برای یافتن جا می رود تا کاروان در آنجا منزل کند، فرستاده شده از طرف کسی
جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، خبرکش، آیشنه، ایشه، متجسّس، زبان گیر، هرکاره، منهی، رافع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراید
تصویر فراید
فریدها، یکتاها، بی نظیرها، بی مانندها، جمع واژۀ فرید، جمع واژۀ فریده
فرهنگ فارسی عمید
(یِ)
رائد. محلۀ عظیمی است در فسطاط مصر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ یِ)
رجوع به صرائد شود
لغت نامه دهخدا
(فَ یِ)
فرائد. جمع واژۀ فرید و فریده. رجوع به فرائد شود
لغت نامه دهخدا
(خَ یِ)
جمع واژۀ خریده. (ناظم الاطباء). رجوع به ’خریده’ در این لغت نامه شود. این کلمه را خرائد نیز آورند: و آن خراید را کی از حلی براعت عاطل بوده و از حله بلاغت عاری لباس الفاظ در پوشان. (سندبادنامه). و از ترتیب ارزاق خراید با تهذیب اوراق جراید نمی رسم. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رائد. اسم فاعل از ریشه ’رود’. جوینده و خواهنده. (منتهی الارب). جوینده و طلب کننده و خواهنده. (ناظم الاطباء). ج، راده، روّاد، رائدون. (المنجد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آنکه او را جهت طلب آب و علف فرستاده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). فرستاده ای که او را قوم می فرستند جایی را که میخواهند در آنجا فرودآیند. (از اقرب الموارد) :
طعمه میجویی اوست راید تو
راه میپویی اوست قاید تو.
اوحدی.
، پیشرو. (دهار). پیک. (مهذب الاسماء) ، دستۀ دست آس و آن چوبی باشد که طاحن آنرا گرفته آسیا را بگرداند. (از المنجد) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). دستۀ آس. (آنندراج) (از مهذب الاسماء) ، کسی که منزل ندارد، جاسوس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جرید
تصویر جرید
شاخ خرما، تک تنها تنها تنهارو منفرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جراد
تصویر جراد
ملخ ملخ. یا جراد منتشر. ملخ پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
پیغام آور رسول، جاسوس، آنکه او را برای پیدا کردن آب و علف فرستند، جوینده و خواهنده، دست آس
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فرید و فریده یگانه ها مفردات، اشیا نفیس، عبارتست از ایراد کلمه ای که قایم مقام دانه گوهر واسطه گردن بند باشد و چنین دانه باید که در یتیم بود و ایراد چنین کلمه ای دلالت کند بر بلندی و عظمت و فصاحت کلام: و فراید قلاید رشید الدین و طواط که گوش و گردن آفاق بدان متحلی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراید
تصویر خراید
جمع خریده. لولو های ناسفته، دوشیزگان زنان شرمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرایر
تصویر جرایر
جمع جریره گناهان گناهها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرایم
تصویر جرایم
جمع جریمه. گناهان، تاوانها مجازاتهای نقدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرایه
تصویر جرایه
وظیفه روان، جیره، مقرری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرائد
تصویر جرائد
دفترها، جراید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرید
تصویر جرید
((جَ))
تنها، تنهارو، منفرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جراد
تصویر جراد
((جَ))
ملخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراید
تصویر فراید
((فَ))
جمع فرید و فریده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جرایر
تصویر جرایر
((یِ))
جمع جریره، گناهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراید
تصویر خراید
((خَ یِ))
جمع خریده، لؤلؤهای ناسفته، دوشیزگان، زنان شرمگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جرایم
تصویر جرایم
((یِ))
جمع جریمه، گناهان، مجازات های نقدی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راید
تصویر راید
((یِ))
پیشرو، جوینده، جاسوس، کسی که او را برای یافتن جای مناسب از پیش می فرستادند
فرهنگ فارسی معین
شیشه ی خرد شده، ریز، خرد
فرهنگ گویش مازندرانی