ائتزار. ازار پوشیدن و به ابدال همزه به تا و ادغام تا در تا نباید گفت و آنکه در بعض حدیث آمده از تحریفات رواه است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بازگشتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
ائتزار. ازار پوشیدن و به ابدال همزه به تا و ادغام تا در تا نباید گفت و آنکه در بعض حدیث آمده از تحریفات رواه است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بازگشتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
شمشیرزن: حمله ها بر به طبع تیغگذار رزمها کن به وهم تیرانداز. مسعودسعد. حربهای ایشان در آن محاربات چون قضا تیغگذار و چون زمانه عمرخوار بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 69)
شمشیرزن: حمله ها بر به طبع تیغگذار رزمها کن به وهم تیرانداز. مسعودسعد. حربهای ایشان در آن محاربات چون قضا تیغگذار و چون زمانه عمرخوار بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 69)
تیر پرتاب، مقداری از مسافت که یک تیر را چون بیفکنند پیماید، به مسافت پرتاب تیری، (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : از آن بیشه برتر یکی تیروار یکی کوه بینی سیه تر ز قار، فردوسی، گشته پران از کف او نیزه و زوبین و تیغ در هوا ده تیروار راست در ده تیروار، مسعودسعد، اصلاح زهره آن است که هر دو سر آن ببندند و در آب بجوشانند چندانکه مردی دو تیروار برود یا سه تیروار پس از آن به سایه خشک کنند و نگاهدارند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی) و آوازاو (ملک ماران) از یک تیروار بکشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تیرمانند، راست چون تیر، همانند تیر در راستی: کمانم از پی آن تیروار قامت او وزو مرا همه درد و غم است قسمت وتیر، سوزنی، رجوع به تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
تیر پرتاب، مقداری از مسافت که یک تیر را چون بیفکنند پیماید، به مسافت پرتاب تیری، (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : از آن بیشه برتر یکی تیروار یکی کوه بینی سیه تر ز قار، فردوسی، گشته پران از کف او نیزه و زوبین و تیغ در هوا ده تیروار راست در ده تیروار، مسعودسعد، اصلاح زهره آن است که هر دو سر آن ببندند و در آب بجوشانند چندانکه مردی دو تیروار برود یا سه تیروار پس از آن به سایه خشک کنند و نگاهدارند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی) و آوازاو (ملک ماران) از یک تیروار بکشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تیرمانند، راست چون تیر، همانند تیر در راستی: کمانم از پی آن تیروار قامت او وزو مرا همه درد و غم است قسمت وتیر، سوزنی، رجوع به تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
نوعی از مار خبیث که مانند تیر از جا جسته نیش زند، (آنندراج)، افعی، (زمخشری) (ناظم الاطباء)، قسمی از مار است و معروف می باشد، (قاموس کتاب مقدس) : رقم بیار شود گر جفای یار مرا بدست خامه زند همچو تیرمار مرا، تأثیر (از بهار عجم)، ، لکن قصد از اصل کلمه عبرانی مرغی است که همچو بوم در ویرانه ها مسکن نماید ... (قاموس کتاب مقدس)، دندانهای افعی، (ناظم الاطباء)
نوعی از مار خبیث که مانند تیر از جا جسته نیش زند، (آنندراج)، افعی، (زمخشری) (ناظم الاطباء)، قسمی از مار است و معروف می باشد، (قاموس کتاب مقدس) : رقم بیار شود گر جفای یار مرا بدست خامه زند همچو تیرمار مرا، تأثیر (از بهار عجم)، ، لکن قصد از اصل کلمه عبرانی مرغی است که همچو بوم در ویرانه ها مسکن نماید ... (قاموس کتاب مقدس)، دندانهای افعی، (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان میان فرجام بخش تربت جام شهرستان مشهد، دارای 149 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، پنبه، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالی بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، دارای 153 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، بنشن، شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از دهستان کبودگنبد بخش کلات شهرستان دره گز، دارای 515 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان میان فرجام بخش تربت جام شهرستان مشهد، دارای 149 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، پنبه، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالی بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، دارای 153 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، بنشن، شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از دهستان کبودگنبد بخش کلات شهرستان دره گز، دارای 515 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
آواز حزین و آهسته، (از ناظم الاطباء)، آوازۀ ضعیف، مانند صدایی که از کباب شدن گوشت بر سر آتش برخیزد، (گنجینۀ گنجوی چ وحید) : بر لحن چنگ و سازی کش زیرزار باشد زیرش درشت باشد بم استوار باشد، منوچهری، اگر پای بط بر سر آرد چنار بر او سینۀ بط زند زیرزار، (گنجینۀ گنجوی چ وحید ص 283)
آواز حزین و آهسته، (از ناظم الاطباء)، آوازۀ ضعیف، مانند صدایی که از کباب شدن گوشت بر سر آتش برخیزد، (گنجینۀ گنجوی چ وحید) : بر لحن چنگ و سازی کش زیرزار باشد زیرش درشت باشد بم استوار باشد، منوچهری، اگر پای بط بر سر آرد چنار بر او سینۀ بط زند زیرزار، (گنجینۀ گنجوی چ وحید ص 283)
کلمه ای است که آن را به عربی حضرت می گویند، (برهان) (آنندراج)، در پارسی کلمه ای است برای تعظیم که به عربی آن را حضرت خوانند و آن را تیمشار نیز گویند، (انجمن آرا)، لقبی است برای تعظیم مانند جناب و این لقب از شت که به معنی حضرت است پست تر می باشد، (ناظم الاطباء)، امروز عنوان خطاب امرای لشکر، از سرتیپ به بالاست، (حاشیۀ برهان چ معین)
کلمه ای است که آن را به عربی حضرت می گویند، (برهان) (آنندراج)، در پارسی کلمه ای است برای تعظیم که به عربی آن را حضرت خوانند و آن را تیمشار نیز گویند، (انجمن آرا)، لقبی است برای تعظیم مانند جناب و این لقب از شت که به معنی حضرت است پست تر می باشد، (ناظم الاطباء)، امروز عنوان خطاب امرای لشکر، از سرتیپ به بالاست، (حاشیۀ برهان چ معین)
سبزه زار و زمینی که مرغ در آن بسیار رسته باشد. (برهان). جایی را گویند که در آن سبزه بسیار رسته باشد. (از غیاث) (از آنندراج). آنجا که مرغ روییده است. زمینی که در آن گیاه مرغ فراوان باشد و سبزه زار و علفزار و چراگاه. (ناظم الاطباء) .چمن. چمن زار. سبزه زار. ایکه. بحره. بنانه. (برهان) .ترعه. جبان. جبانه. ربیعه. رفرف. رقمه. روضه. زلف. زلفه. طن ء. غوطاله. مأله. مرج. مرعی. (دهار). مرغ. مرنعه. ناعمه. واضعه. (منتهی الارب) : سخن اندر ناحیت کیماک... و اندر او قبیله های بسیار است و مردمانش اندر خرگاه نشینند گردنده اند کیماکیان بر گیاخوار و آب و مرغزار تابستان و زمستان. (حدود العالم ص 85). گردنده اند (قبائل تخس) به زمستان و تابستان بر چراگاه و گیاخوار و مرغزارها. (حدود العالم). چو شیر است و هامون ورا مرغزار جز از مرد جنگی نجوید شکار. فردوسی. همی مرغ و ماهی پریشان به زار بگرید به دریا درو مرغزار. فردوسی. بیاورد لشکر سوی خوار ری بدان مرغزاری که بد آب و نی. فردوسی. چو برگرددت روز یار توام به گاه چرا مرغزار توام. فردوسی. یکی گور دید اندرآن مرغزار کز آن خوب تر کس نبیند نگار. فردوسی. همی گشت رخش اندرآن مرغزار درخت و گیا بود و هم جویبار. فردوسی. خورش گرد کردند در مرغزار ز گستردنیها به رنگ و نگار. فردوسی. که من سالیان تا بدین مرغزار همی جشن نوسازم اندربهار. فردوسی. گراز آمد اکنون فزون ازشمار گرفت آن همه بیشه و مرغزار. فردوسی. از آن مرغزار اسب بیژن براند به خیمه درآورد و روزی بماند. فردوسی. ای روبهان کلته به خس در خزید هین کآمد ز مرغزار ولایت همی زئیر. فرخی. مرغزاری است گیتی و تو شیری از قیاس بس هزبران را که تو کردی برون از مرغزار. فرخی. همی تا زبهر مثل در زبانها درآید که هر اشتری مرغزاری. فرخی. علی تکین را پیش تو ای ملک چه خطر گرفته گیرش و در مرغزار کرده بدار. فرخی. چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار پرنیان هفت رنگ اندرسرآرد کوهسار. فرخی. ز پیکار او شد همه مرغزار سراسر درو دشت هندوستان رگ بدسگالان درو جوی خون پی بت پرستان درو خیزران. عنصری. نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در با لعبتان باغ و عروسان مرغزار. منوچهری. این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار وان گلاب آوردسوی مرغزار از کوهسار. منوچهری. نرگس تازه میان مرغزار همچو در سیمین زنخ زرین چهی. منوچهری. وقت صلحش کس نداند مرغزن از مرغزار وقت خشمش کس نداند مرغزار از مرغزن. منوچهری. ماهی در آبگیر دارد جزعین زره آهودر مرغزار دارد سیمین شکم. منوچهری. گه بخشش چو ابر نو بهاری گه کوشش چو شیر مرغزاری. (ویس و رامین). بزرگان جمله چون شیر شکاری بتان چون آهوان مرغزاری. (ویس و رامین). چو کردخواهد مربچه را مرشح شیر ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). اسبان به مرغزار فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). اندازه نیست حدود گوزگانان را که مرغزاری خوش و بسیار خوب است. (تاریخ بیهقی ص 572). مرغزار پر میوۀ ما بودی از تو میوۀ گونه گونه یافتیم. (تاریخ بیهقی ص 338). سپهبد بر کوهی آمد فرود که بد مرغزار و نیستان و رود. اسدی. لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش ز خاک و خار و خس چون مرغزاری. ناصرخسرو. وگر نیستت طمع باغ بهشت چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار. ناصرخسرو. مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری گرچه ترا شیر مرغزار شکار است. ناصرخسرو. چنان شکفت ز خون مرغزار کوشش تو که نصرت و ظفر آورد شاخ بأس تو بار. مسعودسعد. دل در شکار شیر مبند از برای آنک یک شیر نر ز بیم تو در مرغزار نیست. مسعودسعد. سخا را نو شکفته بوستانت امل را نو دمیده مرغزارت. مسعودسعد. گلهای لعل گردد در بوستان ملک خونهای تازه ریخته در مرغزار تیغ. مسعودسعد. گردون چو مرغزار و مه نو بر اوچو داس گفتی به مرغزار همی بدرود گیا. معزی (دیوان ص 24). موکب روباه را ترتیب رفتن بگسلد چون بجنگ آید برون شیر ژیان از مرغزار. معزی. تا نه بس مدت چنان گردد که با انصاف او آهوی دشتی امان یابد ز شیر مرغزار. معزی. همه... در مرغزار امن و راحت جولان نمودند. (کلیله و دمنه). به مرغزاری رسید (شتر به) آراسته. (کلیله و دمنه). هرکه از دنیا به کفاف قانع شود... چون مگس است که در مرغزارهای خوش بر ریاحین... راضی گردد. (کلیله و دمنه). روزی این غلام به مرغزار غزنین میگذشت. (چهارمقاله ص 93). از شیر رایت تو درافتد به روز حرب ترس و هراس و بیم به شیران مرغزار. سوزنی. با رأی تو چو ماه سپر ماه آسمان با بأس تو چو شیر علم شیر مرغزار. وطواط. هر کجا از برای دیدن شیر لشکری عزم مرغزار کند. عمادی شهریاری. خنده ای کو که سربه سر به شکر چند شیران مرغزارکشی. خاقانی. مرغزار جان طلب خاقانیا کاخور گیتی است سنگین ای دریغ. خاقانی. صبح پس شب رسید بر کمر آسمان گل پس سبزه دمید از دهن مرغزار. خاقانی. زین مرغزار سبز نجوید حیات از آنک قصاب خلق حلق بود گوسفند او. خاقانی. آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان در مرغزار سنبل آهوی چین گرفت. خاقانی. ابوعلی و فایق آن زمستان آن جایگاه ببودند تا روی بهار پیدا شد و مرغزارها بدمید و موسم حرکت لشکر رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 111). چون بشکار آمد در مرغزار آهوکی دید فریدون شکار. نظامی. کشیده بر سر هر کوهساری زمردگون بساطی مرغزاری. نظامی. پدید آمد چو مینو مرغزاری در او چون آب حیوان چشمه ساری. نظامی. من آنم که اسبان شه پرورم به خدمت در این مرغزار اندرم. سعدی. شیردلانند در این مرغزار بگذر و پیشانی شیران مخار. خواجو. هر آهوئی و دشتی هر شیر و مرغزاری. کاتبی. اراضه، استراضه، مرغزار شدن زمین. ترعه، مرغزار در زمین بلند. تریکه، مرغزاری که ناچریده مانده باشد. ترویض، مرغزار کردن زمین. جب، چاه بسیار آب در مرغزار نیکو. حدیقه، مرغزار با درخت. خضیله، مرغزار سبز. درهم، مرغزار بادرخت. دقر، دقره دقیره، مرغزار نیکو و بسیارگیاه. حدیقه دهماء، مرغزار نیک سبز که جهت شدت سبزی و طراوت به سیاهی زند. دیک، جانوری که در مرغزارها یافته شود. روضه دقری، مرغزار نیکو و بسیار نبات. روضه مذفوره، مرغزار ذفراناک. روضۀ أکسوم و یکسوم،مرغزار انبوه و بر هم نشسته گیاه و مرغزار تر و نمناک. روضه مکلله، مرغزار پر از گل شکفته. (از منتهی الارب). ریف، مرغزار چریدن. (تاج المصادر بیهقی). شعراء،مرغزار بسیار گیاه. (منتهی الارب). مرغزار که اندرو نبات بسیار باشد. (دهار). طلاء، طلقه، مرغزار باران ریزه رسیده. غناء، مرغزار بسیار درخت که از انبوهی درختان و کثرت علف آواز باد به آواز غنه ماند در آن. قرعاء، مرغزار بی گیاه. لدیده، مرغزار پاکیزۀ با شکوفه گیاه. لف، مرغزار درهم پیچیده گیاه. مأل، مرغزار بادرخت. مردغه، مرغزار نیکو. مرغ و مرغه، مرغزار بسیار گیاه. معتمه، مرغزار درازگیاه. و دفه، و دیفه، مرغزار سبز علفناک. (منتهی الارب). - مرغزار عقبی، کنایه از بهشت عنبرسرشت است. (برهان) (آنندراج) : صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را نمونۀ گشت جهان مرغزار عقبی را. انوری
سبزه زار و زمینی که مرغ در آن بسیار رسته باشد. (برهان). جایی را گویند که در آن سبزه بسیار رسته باشد. (از غیاث) (از آنندراج). آنجا که مرغ روییده است. زمینی که در آن گیاه مرغ فراوان باشد و سبزه زار و علفزار و چراگاه. (ناظم الاطباء) .چمن. چمن زار. سبزه زار. ایکه. بحره. بنانه. (برهان) .ترعه. جبان. جبانه. ربیعه. رفرف. رقمه. روضه. زلف. زلفه. طن ء. غوطاله. مأله. مرج. مرعی. (دهار). مرغ. مرنعه. ناعمه. واضعه. (منتهی الارب) : سخن اندر ناحیت کیماک... و اندر او قبیله های بسیار است و مردمانش اندر خرگاه نشینند گردنده اند کیماکیان بر گیاخوار و آب و مرغزار تابستان و زمستان. (حدود العالم ص 85). گردنده اند (قبائل تخس) به زمستان و تابستان بر چراگاه و گیاخوار و مرغزارها. (حدود العالم). چو شیر است و هامون ورا مرغزار جز از مرد جنگی نجوید شکار. فردوسی. همی مرغ و ماهی پریشان به زار بگرید به دریا درو مرغزار. فردوسی. بیاورد لشکر سوی خوار ری بدان مرغزاری که بد آب و نی. فردوسی. چو برگرددت روز یار توام به گاه چرا مرغزار توام. فردوسی. یکی گور دید اندرآن مرغزار کز آن خوب تر کس نبیند نگار. فردوسی. همی گشت رخش اندرآن مرغزار درخت و گیا بود و هم جویبار. فردوسی. خورش گرد کردند در مرغزار ز گستردنیها به رنگ و نگار. فردوسی. که من سالیان تا بدین مرغزار همی جشن نوسازم اندربهار. فردوسی. گراز آمد اکنون فزون ازشمار گرفت آن همه بیشه و مرغزار. فردوسی. از آن مرغزار اسب بیژن براند به خیمه درآورد و روزی بماند. فردوسی. ای روبهان کلته به خس در خزید هین کآمد ز مرغزار ولایت همی زئیر. فرخی. مرغزاری است گیتی و تو شیری از قیاس بس هزبران را که تو کردی برون از مرغزار. فرخی. همی تا زبهر مثل در زبانها درآید که هر اشتری مرغزاری. فرخی. علی تکین را پیش تو ای ملک چه خطر گرفته گیرش و در مرغزار کرده بدار. فرخی. چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار پرنیان هفت رنگ اندرسرآرد کوهسار. فرخی. ز پیکار او شد همه مرغزار سراسر درو دشت هندوستان رگ بدسگالان درو جوی خون پی بت پرستان درو خیزران. عنصری. نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در با لعبتان باغ و عروسان مرغزار. منوچهری. این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار وان گلاب آوردسوی مرغزار از کوهسار. منوچهری. نرگس تازه میان مرغزار همچو در سیمین زنخ زرین چهی. منوچهری. وقت صلحش کس نداند مرغزن از مرغزار وقت خشمش کس نداند مرغزار از مرغزن. منوچهری. ماهی در آبگیر دارد جزعین زره آهودر مرغزار دارد سیمین شکم. منوچهری. گه بخشش چو ابر نو بهاری گه کوشش چو شیر مرغزاری. (ویس و رامین). بزرگان جمله چون شیر شکاری بتان چون آهوان مرغزاری. (ویس و رامین). چو کردخواهد مربچه را مرشح شیر ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). اسبان به مرغزار فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). اندازه نیست حدود گوزگانان را که مرغزاری خوش و بسیار خوب است. (تاریخ بیهقی ص 572). مرغزار پر میوۀ ما بودی از تو میوۀ گونه گونه یافتیم. (تاریخ بیهقی ص 338). سپهبد بر کوهی آمد فرود که بد مرغزار و نیستان و رود. اسدی. لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش ز خاک و خار و خس چون مرغزاری. ناصرخسرو. وگر نیستت طَمْع باغ بهشت چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار. ناصرخسرو. مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری گرچه ترا شیر مرغزار شکار است. ناصرخسرو. چنان شکفت ز خون مرغزار کوشش تو که نصرت و ظفر آورد شاخ بأس تو بار. مسعودسعد. دل در شکار شیر مبند از برای آنک یک شیر نر ز بیم تو در مرغزار نیست. مسعودسعد. سخا را نو شکفته بوستانت امل را نو دمیده مرغزارت. مسعودسعد. گلهای لعل گردد در بوستان ملک خونهای تازه ریخته در مرغزار تیغ. مسعودسعد. گردون چو مرغزار و مه نو بر اوچو داس گفتی به مرغزار همی بِدْرَوَد گیا. معزی (دیوان ص 24). موکب روباه را ترتیب رفتن بگسلد چون بجنگ آید برون شیر ژیان از مرغزار. معزی. تا نه بس مدت چنان گردد که با انصاف او آهوی دشتی امان یابد ز شیر مرغزار. معزی. همه... در مرغزار امن و راحت جولان نمودند. (کلیله و دمنه). به مرغزاری رسید (شتر به) آراسته. (کلیله و دمنه). هرکه از دنیا به کفاف قانع شود... چون مگس است که در مرغزارهای خوش بر ریاحین... راضی گردد. (کلیله و دمنه). روزی این غلام به مرغزار غزنین میگذشت. (چهارمقاله ص 93). از شیر رایت تو درافتد به روز حرب ترس و هراس و بیم به شیران مرغزار. سوزنی. با رأی تو چو ماه سپر ماه آسمان با بأس تو چو شیر علم شیر مرغزار. وطواط. هر کجا از برای دیدن شیر لشکری عزم مرغزار کند. عمادی شهریاری. خنده ای کو که سربه سر به شکر چند شیران مرغزارکشی. خاقانی. مرغزار جان طلب خاقانیا کاخور گیتی است سنگین ای دریغ. خاقانی. صبح پس شب رسید بر کمر آسمان گل پس سبزه دمید از دهن مرغزار. خاقانی. زین مرغزار سبز نجوید حیات از آنک قصاب خلق حلق بود گوسفند او. خاقانی. آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان در مرغزار سنبل آهوی چین گرفت. خاقانی. ابوعلی و فایق آن زمستان آن جایگاه ببودند تا روی بهار پیدا شد و مرغزارها بدمید و موسم حرکت لشکر رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 111). چون بشکار آمد در مرغزار آهوکی دید فریدون شکار. نظامی. کشیده بر سر هر کوهساری زمردگون بساطی مرغزاری. نظامی. پدید آمد چو مینو مرغزاری در او چون آب حیوان چشمه ساری. نظامی. من آنم که اسبان شه پرورم به خدمت در این مرغزار اندرم. سعدی. شیردلانند در این مرغزار بگذر و پیشانی شیران مخار. خواجو. هر آهوئی و دشتی هر شیر و مرغزاری. کاتبی. اراضه، استراضه، مرغزار شدن زمین. ترعه، مرغزار در زمین بلند. تریکه، مرغزاری که ناچریده مانده باشد. ترویض، مرغزار کردن زمین. جب، چاه بسیار آب در مرغزار نیکو. حدیقه، مرغزار با درخت. خضیله، مرغزار سبز. درهم، مرغزار بادرخت. دقر، دقره دقیره، مرغزار نیکو و بسیارگیاه. حدیقه دهماء، مرغزار نیک سبز که جهت شدت سبزی و طراوت به سیاهی زند. دیک، جانوری که در مرغزارها یافته شود. روضه دقری، مرغزار نیکو و بسیار نبات. روضه مذفوره، مرغزار ذفراناک. روضۀ أکسوم و یکسوم،مرغزار انبوه و بر هم نشسته گیاه و مرغزار تر و نمناک. روضه مکلله، مرغزار پر از گل شکفته. (از منتهی الارب). ریف، مرغزار چریدن. (تاج المصادر بیهقی). شعراء،مرغزار بسیار گیاه. (منتهی الارب). مرغزار که اندرو نبات بسیار باشد. (دهار). طلاء، طلقه، مرغزار باران ریزه رسیده. غناء، مرغزار بسیار درخت که از انبوهی درختان و کثرت علف آواز باد به آواز غنه ماند در آن. قرعاء، مرغزار بی گیاه. لدیده، مرغزار پاکیزۀ با شکوفه گیاه. لف، مرغزار درهم پیچیده گیاه. مأل، مرغزار بادرخت. مردغه، مرغزار نیکو. مرغ و مرغه، مرغزار بسیار گیاه. معتمه، مرغزار درازگیاه. و دفه، و دیفه، مرغزار سبز علفناک. (منتهی الارب). - مرغزار عقبی، کنایه از بهشت عنبرسرشت است. (برهان) (آنندراج) : صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را نمونۀ گشت جهان مرغزار عقبی را. انوری
تیغزن، تیغبند، (آنندراج)، شمشیربردارنده، (ناظم الاطباء)، شمشیردار، (یادداشت بخطمرحوم دهخدا)، شمشیرزن، مسلح به شمشیر: بیاورد نعمان سپاهی گران همه تیغداران و نیزه وران، فردوسی، نه خاک است پیدا نه دریا نه کوه ز بس تیغداران توران گروه، فردوسی، که از کوچیان هر که یابید خرد وگر تیغداران و مردان مرد، فردوسی، برون برد لشکر بر آن تیغ کوه ز رنج آمده تیغداران ستوه، نظامی، به هر تیغداری که او بازخورد سرش را به تیغی ز تن بازکرد، نظامی، ، کنایه از نگهبان تیغ، کنایه از روشن و تابدار، (آنندراج)، تابدار و روشن، (ناظم الاطباء)، خاردار، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، قله دار، دارای قله ای بلند: وگر هست کوه شما تیغدار کند تیغ من کوه را غارغار، نظامی، ، دارای پوستین، که پوست پرموی دارد: به خروارها قندز تیغدار، نظامی، رجوع به تیغ شود
تیغزن، تیغبند، (آنندراج)، شمشیربردارنده، (ناظم الاطباء)، شمشیردار، (یادداشت بخطمرحوم دهخدا)، شمشیرزن، مسلح به شمشیر: بیاورد نعمان سپاهی گران همه تیغداران و نیزه وران، فردوسی، نه خاک است پیدا نه دریا نه کوه ز بس تیغداران توران گروه، فردوسی، که از کوچیان هر که یابید خرد وگر تیغداران و مردان مرد، فردوسی، برون برد لشکر بر آن تیغ کوه ز رنج آمده تیغداران ستوه، نظامی، به هر تیغداری که او بازخورد سرش را به تیغی ز تن بازکرد، نظامی، ، کنایه از نگهبان تیغ، کنایه از روشن و تابدار، (آنندراج)، تابدار و روشن، (ناظم الاطباء)، خاردار، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، قله دار، دارای قله ای بلند: وگر هست کوه شما تیغدار کند تیغ من کوه را غارغار، نظامی، ، دارای پوستین، که پوست پرموی دارد: به خروارها قندز تیغدار، نظامی، رجوع به تیغ شود