جدول جو
جدول جو

معنی تیزهمت - جستجوی لغت در جدول جو

تیزهمت(هَِ مْ مَ)
قوی همت. کسی که همتی قوی دارد. بلندهمت:
اول از بهر آن طلبکاری
خواست از تیزهمتان یاری.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 225).
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیزهش
تصویر تیزهش
تیزهوش، برای مثال هر کسی در بهانه تیزهش است / کس نگوید که دوغ من ترش است (نظامی۴ - ۵۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزهوش
تصویر تیزهوش
باهوش، زرنگ، زیرک، هوشیار، برای مثال تبسم کنان گفتش ای تیزهوش / اصم به که گفتارباطل نیوش (سعدی۱ - ۱۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزدست
تصویر تیزدست
چرب دست، سبک دست، چابک، ماهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزدم
تصویر تیزدم
آنکه دارای نفس تند و سوزان باشد، کارد یا شمشیری که دم آن تیز و برنده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تهمت
تصویر تهمت
بدگمانی، گمان بد، افترا، آنچه کسی به آن متهم شود
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
تیزطبع. (آنندراج). تیزعقل. آنکه بزودی چیزی را دریافت کند. (ناظم الاطباء). تیزدریافت. لقن. زودیاب. زیرک. سریعالانتقال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هرکجا تیزفهم دانائیست
بندۀ کندفهم نادانیست.
مسعودسعد.
بخاطری که جز او دوربین و روشن نیست
بدان دلی که جز او تیزفهم حاذق نیست.
سوزنی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنکه دارای نفس تند و سوزان باشد. (ناظم الاطباء). خشمناک:
چو شیر ژیان شد بر پیلسم
برآویخت با آتش تیزدم.
فردوسی.
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیزچنگ و ورا تیزدم.
فردوسی.
بغرید چون تیزدم اژدها
بزد خنجرآمد ز دستش رها.
فردوسی.
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چون فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای.
خاقانی.
- تیزدم برزدن، فریاد سخت برآوردن. بانگ بلند برزدن از شدت خشم و جز آن:
بگفت این و برزد یکی تیزدم
که بر من ز گشتاسب آمد ستم.
فردوسی.
بشد شاه ترکان ز پاسخ دژم
غمی گشت و برزد یکی تیزدم.
فردوسی.
بگفت این سخن بیژن و گستهم
بخندید و برزد یکی تیزدم.
فردوسی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
زیرک و عاقل و هوشمند و ذهین و خداوند فراست. تیزهوش. (ناظم الاطباء). هوشیار و هوشمند:
تیزهش تا نیازماید بخت
به چنین جایگاه نگراید.
دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چنین گفت شنگل به یاران خویش
بدان تیزهش رازداران خویش.
فردوسی.
کنون سربسر تیزهش بخردان
بخوانید با موبدان و ردان.
فردوسی.
برفتند با رستم این هفت مرد
بنه اشگش تیزهش راسپرد.
فردوسی.
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل تیزهش بود جویا.
ناصرخسرو.
هر کسی در بهانه تیزهش است
کس نگوید که دوغ من ترش است.
نظامی.
در وی آهسته رو که تیزهش است
دیرگیر است لیک زودکش است.
نظامی.
گر شود صدساله آن خام ترش
طفل و غوره ست او بر هر تیزهش.
مولوی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تیزهوش شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جلدکار و توانا و باوقوف و زورآور و قوی. (ناظم الاطباء). جلد. چالاک. چابک. جلددست. چالاک در کارکردن با دست. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تیزدستی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ وَ)
شوخ و شهوت پرست. (ناظم الاطباء). سخت به گشن آمده. ماده که سخت خواهان نر است یا بعکس. هواس. طیط. مغتلم. مغتلمه:خروس، حیوانی تیزشهوت است. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به شهوت و تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
کماندار و یا تیرانداز چابک. (ناظم الاطباء). تیراندازی که تیرش تیز از نشان بگذرد. (آنندراج) :
بنواخت مرغ دل را، نگهت به تیر مژگان
نبود چو تو حریفی بخدا به تیزشستی.
علی خراسانی (از آنندراج).
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آنکه به زودی می گردد. (ناظم الاطباء). تندرونده. به شتاب گذرنده. تیزگرد:
سرانجامش این گنبد تیزگشت
ز دیوار گنبد درآرد بدشت.
نظامی.
که چون آتش روز روشن گذشت
پر از دود شد گنبد تیزگشت.
نظامی.
پراندیشه از گنبد تیزگشت
که فردا بسر بر چه خواهد گذشت.
نظامی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تیزهش، هوشیار، هوشمند، تیزویر، باهوش، (فرهنگ فارسی معین) :
بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را به هر جای گوش،
فردوسی،
نکوروی آزادۀ تیزهوش
ورا نام شهروی گوهرفروش،
فردوسی،
از آن نامداران بسیارتوش
یکی بود بینادل و تیزهوش،
فردوسی،
خبردار و برنادل و تیزهوش
همش دیده بان چشم و جاسوس گوش،
اسدی،
حیلش را شناخت نتواند
جز کسی تیزهوش و روشن ویر،
ناصرخسرو،
در دانش تیزهوش برجیسم
در جنبش کندسیر کیوانم،
مسعودسعد،
گرفتم سر تیزهوشان منم
شهنشاه گوهرفروشان منم،
نظامی،
از آن نکته ها مردم تیزهوش
پر از لعل و پیروزه کردند گوش،
نظامی،
سکندر بدان روی بسته سروش
چنین گفت کای هاتف تیزهوش،
نظامی،
این حکایت یاد گیر ای تیزهوش
صورتش بگذار و معنی را نیوش،
مولوی،
چنین گفت بینندۀتیزهوش
چو سر سخن درنیابی خموش،
سعدی (بوستان)،
تبسم کنان گفتش ای تیزهوش
اصم به که گفتار باطل نیوش،
سعدی (بوستان)،
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش،
حافظ،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَزْ زُ)
بی عیبی ها و خوبیها. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیرهای باغ و بوستان. (غیاث اللغات) (آنندراج). سیر در باغ و بوستانها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ مْ مَ)
مرکّب از: بی + همت، که همت ندارد. فاقد همت. کاهل. (ناظم الاطباء)، رجوع به همت شود، آنکه ثابت قدم نباشد. (آنندراج)، بی ثبات. (ناظم الاطباء) :
جناب عشق بلند است همتی حافظ
که عاشقان ره بی همتان بخود ندهند.
حافظ.
، بدون سعی و کوشش، بدون هوس، فروتن، بی غیرت. (ناظم الاطباء)، رجوع به همت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تزمت
تصویر تزمت
آهسته شدن و وقار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهمت
تصویر زهمت
باد گنده بوی ریم و چربش بوی گوشت چرب متعفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیزهوش
تصویر تیزهوش
باهوش، هوشمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیزهشی
تصویر تیزهشی
هوشیاری هوشمندی، باهوشی تیروپری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنزهات
تصویر تنزهات
بی عیبی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهمت
تصویر تهمت
گمان بد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیزهم
تصویر نیزهم
همچنین باز هم: (و میخواهند که شما نیز - که مومنان اید - راه راست گم کنید)، در جمله های شامل نفی نهی و استفهام بمعنی دیگر بیش بعد ازین آید: (من ترا از شهوات و لذات و حظوظ نفس خویش فرا خواهم گرفت تا نیز حظوظ خود نطلبی) : (نیز عصا بر سنگ مزن) یا نیزهم (نیز 1) : (دردم از یارست و درمان نیزهم دل فدای او شد و جان نیزهم) (حافظ. 250) (ردیف این غزل (نیزهم) است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیزهش
تصویر تیزهش
هوشیار هوشمند تیزویر باهوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی همت
تصویر بی همت
ناکوشا نااستوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهمت
تصویر تهمت
((تُ مَ))
بدگمانی، افترا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهمت
تصویر زهمت
((زُ مَ))
باد گنده، بوی ریم و چربش، بوی گوشت چرب متعفن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیزدست
تصویر تیزدست
((دَ))
ماهر، استاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیزهوش
تصویر تیزهوش
هوشیار، هوشمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تهمت
تصویر تهمت
انگ، بدنامی
فرهنگ واژه فارسی سره
تندهوش، تیزرای، زیرک، سریع الانتقال، عاقل، متفطن، متیقظ، هوشمند، هوشیار
متضاد: کندهوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیرک، سریع الانتقال، ذکی، هوشمند
متضاد: دیرفهم، بیق، دیریاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دها، ذکاوت، زیرکی، هوشمندی، هوشیاری
متضاد: کندفهمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از تهمت
تصویر تهمت
Aspersions, Defamation, Denigration, Slander
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تهمت
تصویر تهمت
клевета
دیکشنری فارسی به روسی