جدول جو
جدول جو

معنی تگاپوی - جستجوی لغت در جدول جو

تگاپوی(تَ)
تگ و پوی باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 525) :
چو رویین پیران ز پشت سپاه
بدید آن تگاپوی و گرد سیاه.
فردوسی.
رجوع به تکاپو و تک و تگ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تکاپو
تصویر تکاپو
آمد و شد با شتاب، در جستجوی چیزی به هر سو دویدن، دوندگی، جستجو، تک و دو، تک و پو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تداوی
تصویر تداوی
دوا کردن، درمان کردن، خود را معالجه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تساوی
تصویر تساوی
با هم برابر شدن، همانند شدن، برابری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تگاور
تصویر تگاور
دونده، تیزرفتار، کنایه از اسب تندرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقاوی
تصویر تقاوی
پیش پرداخت دادن به کارگر یا کشاورز، پول یا بذری که مالک به زارع بدهد و بعد از برداشت محصول پس بگیرد
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
آواز پای وقت رفتن که به پویه ماند. (رشیدی). آواز پای را گویند بوقت آمدن و رفتن و به این معنی با شین هم آمده است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گرد آمدن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بر بدی و بیراهی گرد آمدن و یارمندی نمودن بر آن، یقال: تغاووا علی العثمان فقتلوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). تجمع و تعاون قوم بر کسی و کشتن او. (از اقرب الموارد) ، یا از اینجا و آنجا گرد آمدن و کوشش و حرب نکردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُ)
یاقوت از قول امیر ابن ماکولا آرد: ابوعلی الحسن بن ابی طاهر عبدالاعلی بن احمد السعدی سعد بن مالک التخاوی، منسوب به قریۀ داروم غزه شام است. وی شاعری امی بود و من او را در محلتی از ریف مصر ملاقات کردم و سریعالخاطر... و مرتجل الشعر بود. (معجم البلدان). رجوع به تخاوه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُ)
منسوب به قریۀ تخاوه. رجوع به تخاوه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ)
بمعنی اسب تیزرو و این مرکب است از تگ که بمعنی دویدن باشد و از لفظ آور که صیغۀ امر است. (غیاث اللغات). معنی ترکیبی آن منسوب به تگ است از عالم دلاور و تناور و معهذا اطلاق آن بر مرکب آمده و بعضی گویند اسب رهوار خصوصاً گوئیا صاحب تگ است که قدم باشد و قدم عبارت از رهواری است به یای مصدر و غیر رهوار عموماً. (آنندراج). تگاوره، اسب دوندۀ خوشرفتار. (ناظم الاطباء). تکاور:
و زانسو هیونی تگاور دوان
طلایه برافگند زی پهلوان.
فردوسی.
عنان تگاور همیداشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم.
فردوسی.
ز لشکر ز خویشان دو تن را بخواند
سبکشان بر اسب تگاور نشاند.
فردوسی.
به گور تگاور سمند افکنیم
به شمشیر برشیر بند افکنیم.
فردوسی.
چو وحشی گور در صحرا تگاور
چو مرغ آب در دریا شناور.
جامی
لغت نامه دهخدا
(پُ تُ اَ)
تیزتک، تیزتاز، سریعالسیر، تندرو:
کم آسا و دمساز و هنجارجوی
سبک یاب و آسان رو و تیزپوی،
اسدی،
نماینده بر گنبد تیزپوی
دو پیکر تو گوئی چو زرینه گوی،
اسدی،
بسان کهی جانور تیزپوی
چو کوهی خروشنده و رزمجوی،
اسدی،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ)
الهندی (شیخ) محمدعلی بن شیخ علی بن القاضی محمد حامد بن محمد صابر الفاروقی التهانوی الهندی الحنفی. او راست: 1- سبق الغایات فی نسق الایات. 2- کشاف اصطلاحات الفنون. (از معجم المطبوعات ج 1 ص 645). رجوع به مقدمۀ کشاف اصطلاحات الفنون چ تهران شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
از: تک +الف واسطه +پوی بمعنی پوییدن. (حاشیۀ برهان چ معین). آمد و شد از روی تعجیل و شتاب و جستجوی بسیار باشد و بعضی گویند که تکاپوی تردد بی فایده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). دوادوی. (اوبهی). دویدن و جستجوی. (شرفنامۀ منیری). آمد و شد به تعجیل یعنی دویدن بود به تک. (اوبهی). آمدو شد و دویدن پراکنده به هر سوی. (صحاح الفرس). تک و تاز. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی تاختن و دویدن و کنایه از تفحص و تجسس نیز هست و اصل آن تک و پویه است. (انجمن آرا) (آنندراج). صاحب بهار عجم این لغت را به گاف فارسی آورده. (آنندراج). تک و پوی. تک و دو تلاش. سعی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
رهاند مرا زین غمان دراز
ترا زین تکاپوی گرم و گداز.
فردوسی.
ز هر سوخروش تکاپوی خاست
ز خون ریختن بر درش جوی خاست.
فردوسی.
همی تا ز بهر فزونی بود
همیشه تکاپوی بازارگان.
فرخی.
تا کی این رنج ره و گرد سفر
وین تکاپوی دراز و شو وآی.
فرخی.
تا روز به شادی بگذاریم که فردا
وقت ره غزو آید و هنگام تکاپوی.
فرخی.
زلزله در زمین فتاد و خروش
از تکاپوی آن که ره بر.
فرخی.
دراج کند گرد گیازار تکاپوی
از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی.
منوچهری.
به تکاپوی سحاب آمده از جده همی
به لب باغ کند در سلب باغ نگاه.
منوچهری.
تا درین خطه در تکاپویی
یا همه پشت یا همه رویی.
سنایی.
آنگاه نفس خویش رامیان چهارکار که تکاپوی اهل دنیا از آن نتواند گذشت مخیر گردانیدم. (کلیله و دمنه).
سعدی جفا نبرده چه دانی تو قدر یار
تحصیل کام دل به تکاپوی خوشتر است.
سعدی.
تکاپوی ترکان و غوغای عام
تماشاکنان بر در و کوی و بام.
سعدی.
نامه پیش قراسنقر نوشت که من و تو از یک جنسیم ومن بعد از تکاپوی بسیار از سر عجز و اضطرار به بندگی حضرت پیوستم. (رشیدی).
ای بسا ریشخندها که فلک
بر تکاپوی خرسوار کند.
عمادی شهریاری.
زعشقت در تکاپویم تودانی
که عاشق بی تکاپویی نباشد.
بدیع اتابک خوئی.
رجوع به تک و تکاپوی کردن و تگاپوی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بمعنی مرغ و این ترکی است. (غیاث اللغات). مرغ. (آنندراج). و رجوع به تخاقوئیل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ)
تاخت و تاز. دویدن پرشتاب. به تعجیل دویدن
لغت نامه دهخدا
(تْرامْ /تِ رامْ وِ)
رجوع به تراموای شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
کلمه مرکب است از تگ و مشی و الف برای اتصال است چنانکه در تگاپو و دوادو. پس معنی تگامشی بمعنی تگاپو و بسیار دویدن باشد و چون لفظ تگ بمعنی عقب و پس نیز می آید در اینصورت الف برای اشباع شود و معنی آن تعاقب باشد یعنی در پی کسی دویدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). این وجه اشتقاق براساسی نیست: صورت درست آن تکامیشی و کلمه مغولی است. بمعنی تعاقب. رجوع به ’سنگلاخ’ و رجوع به تکامیشی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تگاور
تصویر تگاور
دونده رونده، اسب تند رو، شتر تندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلاوی
تصویر تلاوی
گرد آمدن مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکاپوی
تصویر تکاپوی
آمد و شد کردن از روی تعجیل و شتاب و جستجوی بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
نیرو بخشی، پیش پرداختن، مساعده دادن بکارگر و زارع، پیش پرداخت مساعده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تساوی
تصویر تساوی
برابر گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سگ پوی
تصویر سگ پوی
آواز پای بوقت آمدن و رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخاقوی
تصویر تخاقوی
ترکی مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیزپوی
تصویر تیزپوی
سریع السیر، تندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تداوی
تصویر تداوی
درمان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغاوی
تصویر تغاوی
بیراهگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تداوی
تصویر تداوی
((تَ))
درمان کردن، معالجه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تساوی
تصویر تساوی
((تَ))
برابر شدن با هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکاپو
تصویر تکاپو
((ی))
رفت و آمد به شتاب، جست و جوی بسیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقاوی
تصویر تقاوی
((تَ))
مساعده دادن به کارگر و زارع، پیش پرداخت، مساعده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفاوی
تصویر تفاوی
((تَ))
مساعده دادن به کارگر و زارع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تساوی
تصویر تساوی
همچندی، برابری
فرهنگ واژه فارسی سره